یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_85 رمان هرماس مبرا


#پارت_85
حرصی گفت :
- کِلپاسۀ لِمَشت ، مُو مُگُم تند تر بِرو او وخت تو واس مُو موس موس مِنی؟ دِ یَره خیر سرِ جُفتمان لامبورگینی دِری ، یَک طوری بَرو که همه جا دولٌَخ کِنه!

بعد از مکث نسبتا طولانی ای اخم ظریفی کردم و گفتم :

 - به چه زبونی حرف زدی؟
سرش رو به عنوان تاسف تکون داد و گفت :

 - نچ نچ نچ...دو روز رفته پیش اون خارجکی ها زبان ملیش رو یادش...
پریدم وسط حرفش و با ابرو های بالا رفته گفتم :

- اوه نه! من مطمئنم هیچ وقت تو عمرم به این زبون عجیب غریب حرف نزدم .
لبخند ملیحی زد و گفت :
- همینه دیگه!
یهو بلند داد زد :
- زبـــــان و لحجه ی اصیل مشهدی داره به فراموشی سپرده میشه! همین تقصیر شما بچه سوسول هاست!
پوفی کشیدم و کلافه گفتم :
 - خب...معنیش چی هس؟
سرفه ی مصلحتی ای کرد و با صدایی که مثلا رادیویی بود گفت :
 - معنی گهر بار این جمله را برای شما معنی میکنیم! مارمولک کثیف ، من میگم تند تر برو اون وقت تو واس من لفطش میدی؟ دِ آقا خیر سرِ جفتمون لامبورگینی داری! یک طوری برو که همه جا گرد و خاک بشه !
سرم رو تکون دادم و با اخم غلیظی تکرار کردم :
- مارمولک کثیف؟
مصنوعی خندید و دوباره با لحجه گفت:
- انقدر پِلَنگ دِماغ نباش یَره!
ابرو بالا انداختم و گفتم :
 - پَلنگ دماغ؟
سریع و با اخم گفت :
 - هوی لحجه ی سوسولی خودت رو قاطیش نکن! پَلَنگ نع! پِلَنگ!
- "پ" رو باید اینقدر غلیظ تلفظ کنی؟
سرش رو تکون داد و مصمم گفت :
 - کاملا! راستی معنیش میشه بی جنبه !
سرم رو تکون دادم و در هین تنظیم کردن سقف گفتم :
 - الان میبینم پِلنگ دِماغ کیه!
خندید و گفت :
 - خیلی باحال میگی! خیلی سوسوله! نه نه ...
لحجه ی به شدت غلیظی گرفت و با قیافه ی چندشی گفت :
- پِـــلَنگ دِماغ!...

البته نتونست ادامه بده چون سقف باز شد و اون با ذوق و تعجب سرش رو بالا گرفت :
- لامصب مگه لامبورگینی سقفش باز میشه؟ وای خداااا این جدیدترین مدلشه میدونستی؟
آروم گفتم :
- نه چون یک سال و نیم پیش خریدمش!
نتونست جواب بده چون کاملا ناگهانی سرعت رو زیاد کردم و صدای ویراژ لاستیک ها باعث شد جیغ گوش خراشی بکشه! لبخندم رو خوردم و فرمون رو چرخوندم که با هیجان دستش رو دراز کرد و موزیک رو روشن کرد... دیوونه بود دیگه!

 

#یاسمن
باورم نمیشد! این حد از هیجان باورم نمیشد! باد به حدی به صورتم میخورد که نمیتونستم درست رو به رو ببینم... روسریم داشت باز میشد که با دست نگهش داشتم و با جیغ خندیدم ... عالییی بود . من معنی قلبم تو دهنم میزد رو درک کردم.... قشنگ حس میکردم قلبم داره درست توی حلقم پمپاژ میکنه ...
 همون آهنگی که اولش گوش میدادیم پخش میشد و نمیفهمیدم چی میگه اما باهاش حال میکردم.... بعد از مدت کوتاهی سرعت رو کم کرد که با نفس نفس دستم رو گذاشتم رو داشبورد و گفتم :
- واس چی...آروم....شدی؟
نیم نگاهی سمتم انداخت ، سرش رو برگردوند به سمت رو به رو و یهو انگار چیزی یادش اومد که به سرعت به سمتم چرخید :
- تو ....چرا کمربند نبستی؟
متعجب خندیدم :
- خب...خب هم یادم رفت هم بلد نبودم!
چشم غره رفت و درحالی که پارک میکرد گفت :
- به من میگفتی . بعدشم اون موقع تو اتوبان بودیم انتظار نداری که اینجا ویراژ بدم ؟
سرم رو تکون دادم و اطراف رو نگاه کردم . همونجای قبلی بودیم . پیاده شد که منم با برداشتن موبایلم پیاده شدم . یک ابمیوه فروشی خیلی ساده که به قول معروف خاکی هم بود . قبل از هرچیزی سریع گفتم :
- جنازه؟
با یک ابروی بالا رفته نگاهم کرد که توضیح دادم :
- جنازه ی بستنی!
سعی کرد عادی برخورد کنه و در حالی که لباش رو به هم میفشرد به جایی اشاره کرد و همون سمت رفت . منم پشت سرش رفتم و با بهت به صحنه ی دلخراش رو به روم نگاه کردم . یک ظرف بزرگ صورتی که بستنی های آب شده از اطرافش ریخته بود... اون مایع خوشمزه ی شکلاتی....الهی بگردم!
رفتم سمتش و با تاسف ازش عکس گرفتم . بی توجه به موقعیت رفتم تو وبلاگم و عکسش رو گذاشتم ، زیرش هم نوشتم :
- مرگ بستنی شکلاتی عزیز بر اثر سحل انگاری یکی از دوستان! از تمام شما عزیزان برای این عمل ظالمانه معذرت میخوام...من در اون دستی نداشتم!
( سه تا قلب سیاه هم گذاشتم)
آهی کشیدم که حضور کسی رو از نزدیک ترین فاصله ی ممکن ، اونم از پشت سر حس کردم . آروم گفتم...

Heli SHII
۲۹ بهمن ۱۵:۲۷

این پارت خیلی خوب بود:)))

پاسخ :

:))))
nana
۳۰ بهمن ۱۷:۱۵

یاسی خدا شفاش بده اخه برا بستنی!! یک مراسم ختم میگرفت دیگه 😂😂

ولی حالا جدی بستنی خدایی خیلییییییی چیز خوبیه😍

تا پارت بعدی رو نزاری اروم نمیگیگیریم😆😂😂

پاسخ :

آره منم خیلی بستنی دوس دارم
nana
۳۰ بهمن ۱۷:۱۶

یاسی منو میشناسی دیگه ؟؟

پاسخ :

نه راستش :(
نرگسی؟
nana
۰۳ اسفند ۱۵:۰۴

بلیی😊

پاسخ :

:))))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان