یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_143 رمان هرماس مبرا

#پارت_143

- فقط اون روز که منِ بدبخت رو شل و پل نکردی! بعدش رفتم شرکت اسمان خراش

واسه استخدام، که رئیسش آشنای جناب عالی در اومد و با اردنگی پرتم کرد بیرون! بابا

،جوون بودم خب یک غلطی کردم دیگه! تا الانم مگه باید چوبش رو بخورم!

فرزاد به خاطر من راهش نداده بود؟ آخی طفلکی. لب برچیدم. دلم براش سوخت. گناه

داشت! دستام رو پشت کمرم قفل کردم و در حالی که شونه بالا مینداختم گفتم:

- من واقعا نمیخواستم اینطوری بشه. چوبی که باید میخوردی رو همون دو سال پیش

خوردی. حالا اشکال نداره.

مکثی کردم و با افتخار ادامه دادم:- به جاش تضمین میکنم اینجا استخدام شی!
چشماش گرد شد و متعجب گفت

 

- چه طوری اونوقت؟

دلبرونه و حرص در آر خندیدم و با چشمک گفتم:

- اونطوری که رئیس اینجا هم آشناعه منه!

با حالت پچ پچ مانندی هم به مسخره بازی ادامه دادم:

- از ریس های شرکت های معماری خوشم میاد.

چند لحظه بر و بر نگاهم کرد و بد نیشش باز شد. سرش رو تکون داد و گفت:

- پس بهت اعتماد کردما.

با لبخند سرم رو تکون دادم و گفتم:

- باشه... آآ. راستی اسمت چی بود؟

دستاش رو کرد تو جیب شلوار رو اعصابش و با نیش باز و دندون هایی که هنوزم مثل

برف سفید بودن گفت:

- جعفر جعفری.

بدون مکث زدم زیر خنده. به زور خودم رو کنترل کردم و به اخمای درهمش نگاه کردم.

عجب اسمی داشت ها! سرم رو تکون دادم و با ته مایه هایی از خنده گفتم:

- آها. بنده هم یاسمنم. یاسمن کیانفر.

بهش برخورده بود. سرش رو تکون داد و سریع از کنارم گذشت. با خنده رفتنش رو نگاه

کردم. جعفر جعفری! به خودم نهیب زدم. دختر بد! اسم مردم رو مسخره نباید بکنی که.

سریع رفتم سمت آسانسور و راه تکراری و رو اعصابِ ، طبقۀ چهار، سالن عریض، دفتر

افخمی و بالاخره اتاق رادان رو طی کردم! به ساعت مچیم نگاه کردم و ابروم پرید بالا.

دقیقا طی کرد این راه پنج دقیقه طول میکشه. تقه ای به دری که باز بود زدم و وارد

شدم. نشسته بودرو صندلی چرخ دارش و نگاهش به در بود. موهاش مثل دو سه سال

پیش، دو پیشونیش ریخته بود ولی  مثل اون موقع ها زیاد هم بلند نبود. پیراهن مشکی!

با دو دکمۀ اولش که باز بود و اون رو شبیه خلافکار ها کرده بود! آب دهنم رو قورت دادم

و معذب رفتم جلو. یک جورایی، خجالت میکشیدم ازش. اون میدونست من یک شب

کنارش بودم. اونم چه شبی! نشسم رو کاناپه و اون همچنان در سکوت نگاهم میکرد. چرا

قیافه اش اینقدر خشن بود آخه؟ چی میشد یکم لطافت به خرج بده؟ البته از نظر من،

رادان ذاتا خشنه! دیدم همچنان ساکته و ساکته و ساکته! سرفۀ مصلحتی ای کردم و

گفتم:

- خب؟

سرش رو تکون داد و گفت:

- خب!

سوالی تر تکرار کردم:

- خب؟

- خب که خب!

حواسم از همه چی پرت شد و حرصی گفتم:

- اع هی خب خب خب میکنه! چی کارم داشتی؟

کمی صندلیش رو چرخوند و بی خیال گفت:

- هیچی!

چند لحظه فقط بر و بر نگاهش کردم. گیج چشمام رو بستم، مجدد بازشون کردم و در

حالی که دستم رو تو هوا تکون میدادم گفتم:

- هیچی؟ یعنی چی هیچی؟

صاف نشست که حلقه ای موهاش رفت جلوی چشمش. با دستش موهاش رو داد عقب و

خونسرد و جدی گفت:

- کاری نداشتم باهات!

چشمام رو براش درشت کردم و متعجب گفتم:

- پس چرا گفتی بیام بالا؟

واقعا هنگ کرده بودم. اگه باهام کاری نداشت چرا صدام کرد؟ از جاش بلند شد که

صندلی کمی رفت عقب. لب تابش رو از روی میز برداشت و اومد نزدیک من. خود به

خود ضربان قلبم رفت بالا و اب دهنم رو که داشتم قورت میدادم پرید تو گلوم! افتادم به

سرفه و حالا مگه این سرفه بند میومد؟ کمی سریع تر اومد جلو. لب تاب رو انداخت رو

میز و ضربۀ نسبتا محکمی به بین کتفم زد که رسما تا مرز مرگ رفتم. دستم رو براش

تکون دادم که تموم کنه! چون اگه یکی دیگه میزد با کله میرفتم تو میز! به سختی سرفه

هام رو تموم کردم و با چشمای اشکی نگاهش کردم. نگران بود! تشخیص نگرانی رادان

سخت بود اما نه از جانب منی که بیشتر از خودش میشناختمش. لباش رو به هم میفشرد

و مثل پسرای ده ساله ساکت شده بود و دیگه تیکه و طعنه نمینداخت! و این یعنی

نگرانی! نشست کنارم و فقط نگاهم کرد. منم فقط نگاهش کردم. زیادی آروم بود! نبود؟!

بدون حرف کمی خم شد و لب تاب رو از روی میز برداشت و گذاشت رو پاش. بی توجه

به من لم داد رو مبل و مچ پاهاش رو انداخت رو هم. سرفۀ مصلحتی ای کردم و پرسیدم:

- رادان اگه کاری با هام نداشتی چرا گفتی بیام؟

نیم نگاهی سمتم انداخت و اخم ظریفی کرد. با لب تاب یک کارای کرد و خیره به صفحۀ

لب تاب با دوتا انگشت هاش اشاره زد که برم نزدیک! من که رسما کنارش بودم کجا

میرفتم دیگه؟ متعجب گفتم:

- کجا بیام؟

بالاخره به حرف اومد و به لب تاب اشاره زد و گفت:

- بیا اینجا رو ببین.

مردد نگاهش کردم و فضولی زیاد اینقدر بهم فشار آورد که منم با جهنم و ضرری که زیر

لب زمزمه کردم، خودم رو پرت کردم کنارش که سرم افتاد کنار بازوش. اهمیتی به

ضربان قلبم که ساز مخالف میزد ندادم و گردن کشیدم تا صفحۀ لب تاب رو ببینم. برای

اینکه راحت تر باشم لب تاب رو کمی به سمتم چرخوند. گوگل! تو گوگل چه چیز مهمی

رو میخواست بهم نشون بده که منو تا اینجا کشونده؟ منم مثل اون مچ پاهام رو انداختم

رو هم و با کنجکاوی بهش نگاه کردم. یک چیزی تایپ کرد و سریع زد رو جستجو که

فرصت نکردن بخونم چی نوشته! اینقدر تند تایپ کرد لاکردار.

صفحه باز شد و سریع زد روی قسمت عکس ها. نفس عمیقی کشید و شروع کرد به بالا

پایین کردن عکسا. دهنم خود به خود باز شد و با دهنی باز به صفحۀ گوگل نگاه کردم.

تتو! طرح تتو! سرم رو چرخوندم که بینیم به شونه اش خورد. سرم رو کشیدم عقب و

گفتم:

- ایستگاه گرفتی مرد حسابی؟ من رو از پایین کشوندی بالا که طرح تتوی مردونه نشونم

بدی؟

با جدیت سرش رو تکون داد و گفت:

- آره. میخوام تتو بزنم. انتخاب کن.

 

نگاه... نگاه... نگاه... دیدم هرچی نگاشه کنم بازم منظورش رو درک نمیکنم و نمیفهمم

چه مرگشه! جدی جدی میخواد تتو بزنه؟ بعدش میخواد من انتخاب کنم؟ خب به من

چه ربطی داره؟ گیج به لب تاب نگاه کردم و گفتم:

- چی رو انتخاب کنم؟

با دست به صفحه گوگل اشاره زد و گفت:

- یکی از اینا رو دیگه. بگو کدومو بزنم.

متعجب گفتم:

- من بگم؟

مکث کرد. سرش رو چرخوند و نگاهم کرد. اینقدر گنده بود که حتی رو مبل هم من

ازش کوچیکتر بودم! اخم ظریفی کرد و خیره به چشمام گفت:

- آره دیگه بچه! چیز سختیه؟

معلومه که چیز سختیه! درک نمیکردم. چرا من باید براش طرح تتو انتخاب کنم؟ من

منی کردم و گفتم:

- خب... خب آخه چرا من؟ به منچه؟

اخمش غلیظ شد و بی اعصاب گفت:

- دارم ازت نظر میپرسم بی جنبه! یک نظر میخوای بدی دیگه!

دیدم داره رم میکنه ، اگه انتخاب نکنم میزنه تیکه تیکه ام میکنه سریع گفتم:

- باشه باشه.

چشم غره ای رفت و زیر لبی زمزمه کرد:

- همیشه باید زور بالا سرش باشه.

گردن کشیدم و به طرح ها نگاه کردم. جدی جدی میخواست تتو کنه یعنی؟ چرا اینقدر

بی هوا و یهویی آخه؟ به نظرم همیشه اینایی که تتو میکردن خیلی ترسناک بودن. یکی

از ته قلبم داد زد « نه که رادان اصلا ترسناک نیست! »

سرم رو نامحسوس تکون دادم و به طرح هایی که زیر و رو میکرد نگاه کردم. اکثرا روی

طرح های شلوغ و عجیب غریب مکث میکرد. همونایی که من بهشون میگفتم ترسناک!

همونایی که حالت نماد داشت اما نماد یک چیز نامشخص. اصلا نمیشد نزنه؟ نتونستم

خودم رو کنترل کنم و حرف دلم رو به زبون آوردم:

- میگم نمیشه اصلا نزنی؟ من از تتو بدم میاد.

خودم رو آماده کردم که مثل همیشه تلخ خندی بکنه و بگه « خفه شو بچه. به من چه

که تو از تتو بدت میاد! »

بعدم یکی بزنه پس گردنم و زیرلب زمزمه کنه لیاقت نظر پرسیدن نداری!

دستش از حرکت روی لب تاب متوقف شد. بدون حرف یا اشارۀ خاصی، زد روی ضربدر

کوچیک گوشۀ صفحه! چشمام ریز شد و همچنان منتظر توپ و تشر بودم اما با حرفی که

زد...:

- نمیزنم!

رسما یک دور رفتم اون دنیا، جبرئیل باهام بای بای کرد و ازراعیل هم یک چشمک زد و

برگشتم! اون دم آخری اسرافیل یک سوت کوچیکم برام زد که دلم نسوزه الکی رفتم اون

دنیا! باز لااقل خوبه... همه روز قیامت شیپور اسرافیل رو میشنون اما جمال گوش من به

سوت زدنش روشن شد! اما رادان بی خیال رفت تو پوشۀ فیلم هاش و گفت:

- فیلم ببینیم؟

اسرافیل... اسرافیل کجایی که سوت زدنت رو میشنوم ولی خودت رو نمیبینم! ازراعئیل

دلسوزانه گفت:

- اگه میخوای یا تو رو ببرم یا رادان رو. بدجوری هنگ کردی!

گیج صاف نشستم و به اون که با بی خیالی و خونسردی داشت فیلم هاش رو بالا پایین

میکرد خیره شدم. خیلی خب یک بار همه چیز رو باید مرور کنم. رادان یهو زنگ زد

گفت بیا بالا! بعدش ناگهانی بهم گفت نصمیم داره تتو بزنه و ازم میخواد یک طرح

انتخاب کنم! بعدش من گفتم از تتو بدم میاد و اون بدون چون و چرا گفت نمیزنه! و

بعدش ازم پرسید که با هم فیلم ببینیم یا نه؟ تمام این ها رفتار های رادان اصلانی ای

بود که اخمو ترین، عبوس ترین، تیز ترین و سر سخت ترین رادان دنیا بود! آدمی که

ملایمت خرج کردن براش بی هوده بود و حالا به منظوری خودش داشت ملایمت نشون

میداد! حق نداشتم یک سک سک با ملائکه بکنم خداییش؟ گیج تر پشت سرم رو

خاروندم. همچنان نمیتونستم زیاد درک کنم. میترسیدم از افکار صورتی و دخترونه ام!

رادان ممکن نبود که... پس آخه چرا اینقدر مهربون شد؟ به عنوان یک آدم عادی مهربون

نشد. اما منی که میشناسمش مطئنم که به عنوان رادان اصلانی، الان مهربون ترین و

ملایم ترین حالت ممکن رو داره! لحنش هیچ فرقی با همیشه نداشت اما محتوای

حرفاش...! چی کار کنم؟ هنوز هم که هنوزه؛ ضعفِ تنهایی و بی کسی و بی پناهی بعد از

بابا روی دلم مونده و من همچنان تو تصمیم گیری هام گیج میشم! همچنان بعد از

حدود سه سال که از مرگ بابا گذشته، وقتی باید تصمیمی بگیرم و واکنشی نشون بدم

گیج میشم و با کلی فکر کردن و بالا پایین کردن احتمالات؛ بازم به نتیجه ای نمیرسم! و

الان این خصلت افتضاح و نشات گرفته از بی پناهیم بیشتر از همیشه خودش رو نشون

داده بود و واقعا نمیدونستم چی کار کنم! اصلا الان مهم نبود رفتار رادان به چه دلیله؟

حتی تعبیر کردن رفتار جدید و عجیبش رو موکول کردم به یکی از شب نشینی هام با

رزا! چون مهم الان بود که واقعا نمیدونستم چی کار کنم! گیج به ساعت مچی نقره ای

رنگ و رسمی که دور مچ دستش بود اشاره کردم و برای فرار گفتم:

- آخه الان که ساعت کاریه!

لباش رو روی هم مالید. حس کردم مأیوس شد! نه از حالت چهره اش... بلکه از سکوت

عجیبش. رادان حاضر جواب بود و در عین بی خیالی بلافاصله بعد از حرفت واکنش

نشون میداد. حالا یا با یک نگاه که همون معنی خفه شو رو میداد یا با بیان کردن خفه

شو!  آروم نگاهش رو به سمتم کشوند. اخم کرد و...

𝑸𝑬𝑬𝑵- 𝑺𝑻𝑨𝑹
۲۶ ارديبهشت ۲۰:۴۲
من مرگگگگگگگگگگگگگگگگ
چینگده منتظر بودممم عرررررر
برم بخونم عررررر
خسته نباشی عزیزمممممم😭💟💟

پاسخ :

:) خوشحالم که منتظرم بودی
ђєlเ ŞHĮİ
۲۶ ارديبهشت ۲۰:۴۳
بالاخرهههههه😐❤❤❤

پاسخ :

وای خجالتم نده. ببخشید دیر پارت گذاشتم
nana
۲۸ ارديبهشت ۱۲:۲۳
:)
مثل همیشه👌👌👌👌
قسمت ازرائیل و اسرافیل و جبرئیل خیلی خوب بود 😂😂
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان