یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_122 رمان هرماس مبرا

#پارت_122

راستی باز با یاسمن چی کار کردی تو؟

من؟! من با یاسمن کاری کردم!؟ نتونستم جواب بدم چون اگه هر کلمه ای میگفتم ،

تمام یک ساعت تلاشم رو برای کنترل اعصابم دود میکرد هوا و مثل باروت منفجر

میشدم!

مکثم رو که متوجه شد کمی از شوخ طبعیش کم کرد و گفت :

- والا این اتفاق مهممی نبود به نظر من که کارن به خاطرش اینقدر آنیشی شده بود! اما

هرچی که بود خیلی همتون خنگید! خب چه کاریه؟! یاسمن میاد اما به عنوان نامزد تو

ظاهر میشه . اینو به یاسمن و کارنم گفتم . به همین راحتی!

یک طوری میگفت «به همین راحتی» انگار شخصی که قرار بود مثلا نامزد من باشه ،

ملکه الکسیس بود و من و یاسمن هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم! نفس عمیقی کشیدم

و بی حوصله گفتم:

- شروین! میفهمی چی میگی؟ داری در مودر من! من و یاسمن حرف میزنی . من

همینجوریش هم با دخترا ناساژگارم چه برسه به اینکه یاسمن باشه!

به محظ تموم شدن جمله ام گفت:

- رادان اینا هیچی! مگه نمیگفتین این خانوم شفق خیلی گیره؟ به نظرت یکم غیر

منطقی نیست نرفتن یاسمن؟! یکم که نه! کلا غیرمنطقیه! تو اصلا چقدر اون کارت

دعوتی رو که کارن ازش میگفت رو خوندی؟ به گفته ی کارن کارت تو با بقیه فرق داشته

. خب حتما چیز خاصی توش بوده! مهم تر از همه اینکه کارن میگفت ، یاسمن باورش

نمیشده که کارت دعوت نداره! میگم نکنه تو و یاسمن رو با هم و تو یک کارت دعوت

کرده باشه؟

حرفش به شدت رو اعصاب و غیر قابل باور بود ، اما کسی که یک دوره کارگاه بود ، حرف

بی منطق نمیزنه! میشد روی حرفاش حساب باز کرد هرچند هم که دلقک باشه! خودمم

به شک افتادم . یعنی واقعا برای یاسمن کارت نفرستاده؟ خیلی عجیبه! زیرلب گفتم :

- یه (یک) لحظه وایسا .

کمی به جلو خم شدم و از روی میز کارت رو که همینطوری باز و نامرتب رها شده بود رو

برداشتم . کاملا مرتب بازش کردم و اینبار با نهایت دقت متن رو خوندم :

- با سلام و عرض احترام...

جناب آقای اصلانی

پیوند مبارکتان را از صمیم قلب تبریک میگویم و برایتان آرزومند بهترین لحظه ها

هستم!

با تشکر فراوان ، به دلیل همراهی شما در مراحل طراحی برج های زنجیره ای کیان ؛ که

در آینده ای نه چندان دور مجلل ترین برج های ایران خواهند شد!

به دلیل اعلام همکاری شرکت مد نظر ، ثبت قرارداد ، آشنایی بیشتر و استراحتی کوتاه ؛

بدین وسیله ، از طرف تیم « نور سرخ » شما و همسر گران قدرتان سرکار خانوم کیانفر را

، به عنوان مهمان های افتخاری ، به میهمانی خصوصی شرکت نور سرخ دعوت میکنم .

بی صبرانه منتظر حضور گرم شما و همسرتان هستم. گپ ها و صحبت های کوتاه با زوج

افتخاری این مجلس من را به شدت خرسند خواهد کرد . افتخار میزبانی را با پذیرفتن

این دعوت نامه ، شامل حال تیم «نور سرخ» بفرمائید.

راس ساعت 4 الی 7 بعد از ظهر به صرف عصرانه ؛ واقع در قصر شفق .

آدرس : قصر شقق ، خیابان (...)

«آهو شفق»

 

حتی تو دعوتنامه هم از برجی که هنوز ساخته نشده تبلیغ میکنن! همسر گران قدر!

هیمن کم بود واقعا . اصلا حواسم به متن دستنویس و نستعلیق نبود! اینقدر خوش خط

بود که به ذهنم نرسید دست نویسه! کارت رو شخصا خودِ خانوم شفق نوشته بود و

شخصا من و یاسمن رو دعوت کرده بود اونم به عنوان مهمون های افتخاری!!!

پوفی کشیدم و دوباره کارت رو پرت کردم روی میز . انگار خانوم شفق متوجه این ازدواج

الکی و عجیب شده بود و میخواست مطمئن بشه! حتی حدس میزنم دنبال راهیه تا

شناسنامه هامون رو هم چک کنه! گرچه براش احترام قائل بودم اما خیلی رو اعصاب بود!

خیلی!

با مکث گفتم:

- آره! شفق من و یاسمن رو به عنوان زوج افتخاری توی یک کارت دعوت کرده!

بعد از مکث کوتاهی از نفس های به شدت نامنظمش فهمیدم داره میخنده! بدون اینکه

خم به ابرو بیارم گفتم:

- دیوث!

رو این فحش حساس بود! سریع ساکت شد و کمی جدی گفت:

- خودتی!

بعد دوباره به حالت قبلی برگشت و با نیشی که ندیده میتونستم حدس بزنم شل شده

گفت:

- خب خب... خوبه که؟ برین ! با هم برین . از الان دارم لحظه ای رو تصور میکنم که

یاسمن دستش رو دور بازوی تو حلقه کرده! بعد همه تبریک میگن وای خدا چه صحنه

هایی!

به سختی غریدم :

- شروین ! بسه!

مکث کرد و کمی خندید و گفت:

- حالا بگذریم از اینا . خودتون یک کاری بکنید من دیگه پا در میونی نمیکنم . به کارنم

میگم اینقدر به من زنگ نزنه . فقط تو با یاسمن چی کار کردی رادان؟ طفلی رفته به

کارن گفته من لبخند رادان رو دیدم! معلوم نیست چه بلایی سرش آوردی که کلا به

توانایی ماهیچه های دور لبت شک کرده!

کمی مکث کردم تا ذهنم مرتب بشه . اول اینکه کی جلوش لبخند زدم؟ جلوی ذرت

فروشی! جلوی ذرت فروشی به رفتارش! یادمه مسخره بازی در آورد و گفت باید این

لخبند ثبت بشه اما فکر میکردم واقعا مسخره بازی باشه! یک لبخند من اینقدر براش

عجیب بود؟! تو همین دو روز کوتاه دارم به این نتیجه میرسم که واقعا از من یک هیولا

برای خودش ساخته! آروم گفتم:

- من کاری باهاش نکردم . ذهن خودش تمایلی عجیبی به هیولا بودن من داره!

آروم خندید . کمی دیگه وراجی کرد و بعد با تشر من دست از سرم برداشت و تلفن رو

قطع کردم . اطرافیان من همیشه وراج و پر حرفن!

چشمام رو ماساژ دادم و تو سیستم اسم یاسمن رو وارد کردم . نبود! اخمی کردم و تلفن

رو برداشتم و به افخمی وصل کردم :

- بله آقای اصلانی؟

- خانوم کیانفر برای چی کد ندارن؟

مکث کرد و با بعد با صدای آرومتری گفت:

- فکر میکنم هنوز فرصت نشده براشون کد وارد کنن . من خودم الان کدشون رو میزنم

و به شما اطلاع میدم . یک لحظه صبر کنید .

تلفن رو کنار گوشم نگاه داشتم و بی حوصله با دستم روی دسته ی صندلی ضرب گرفتم

. بعد از اینهمه زحمتی که پای این شرکت کشیدم ، انگار هنوزم همه بی نظمن! برای

همین افخمی گفت خودش کد رو وارد سیستم میکنه . چون این اصلا کار اون نبود! کار

میراببی و بهار بود اما از اونجایی که میدونست هر لحظه ممکنه شدت عصبانیتم بره بالا

خودش میخواد کد رو بنویسه . بعد از چند لحظه صداش باعث شد توجهم بهش جلب

بشه:

- خب . من کد ایشون رو وارد سیستم کردم . ببزنید ببینید میاد؟

دوباره تو لب تاب جلو روم اسم یاسمن رو وارد کردم . اومد! بدون هیج حرفی تلفن رو

گذاشتم سر جاش .

«  4545 1# » چه کد سر راستی! آروم عدد ها رو روی تلفن فشردم . هشتک یک ،

چهل و پنج ، چهل و پنج!

با مکث برداشت :

- کیه کیه زنگ میزنه؟ زنگ رو با تلفن میزنه؟ ببخشیدا اما شما کی هستید که کد

شخصی من رو که هنوز هم از منشی نگرفتم رو دارید؟ زود تند سریع اعتراف کن!

 

این آدم یک تخته اش کم بود! نبود؟ حس طراوت و شادابی زیادی از لحن و حرفاش بهم

منتقل میشد که ازش بدم نمیومد! میزان عصبانیتم کمی به خاطر این شادابیش کم شده

بود و انگار انرژی های مثبتش به من هم سرایت کرده بود ! نفسی گرفتم و گفتم:

- منم! جز من کسی اجازه نداره به کد تو که هنوز از منشی نگرفتیش زنگ بزنه .

مکث کرد و بعد با پروئی ، لحن دلخوری و عصبانی ای به خودش گرفت و گفت:

- من با شما کاری ندارم!

آرامشم دود شد رفت هوا و تمام خشم این اتفاقت یک باره تبدیل شد به یک عربده ی

بلند :

- ولی من به شدت با شما کار دارم! یا همین الان میای بالا یا میام پایین و روزگارت

اونموقع سیاه تره!

با نفس نفس از حالت نیم خیز خارج شدم و صاف نشستم . حتی نفهمیدم کی اینطوری

شدم! صداش به شدت مظلوم و آروم اومد:

- چشم!

چشم؟ اینقدر تاثیر گذاشت روش؟ یک لحظه از لحن صحبتش و یهویی موش شدنش

خواستم لبخند بزنم و بخندم اما جلوی خودم رو با غلیظ تر کردن اخمام گرفتم . با لحن

تندی گفتم:

- سریع!

بعدم تلفن رو قطع کردم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو حسابی آروم کنم

چون قطعا با ، بالا اومدن یاسمن جننگ های اعصاب بیشتری تو راه دارم!

چند لحظه بعد تقه ای به در زده شد . دوباره نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم .

آروم و مثل یک موش ، سر به زیر اومد داخل . با قدم های کند اومد جلو و دقیقا رو به 

روم نشست .

نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرومی که یک طوفان پشتش بود گفتم:

- دقیقا واسه ی چی یهویی پریدی تو اتاق؟ افخمی چی؟ اون جلوت رو نگرفت؟

کمی مکث کرد و سرش رو آورد بالا . میخواست مطمئن شه که من آرومم و انگار خیلی

هم این موضوع رو درک نمیکرد! حق داشت... چون من آروم نبودم!

با مکث گفت:

- آخه... آخه فهمیدم چه جوری میتونم منم بیام! شروین بهمون راه حلش رو گفت .

بعدشم... این... چیز خانوم افخمی پشت در بودنا . اما من یهویی اومدم نتونست جلوم رو

بگیره دیگه .

با چشمای ریز شده نگاهش کردم . همینقدر که این نیم وجبی با این قضیه که به عنوان

نامزد من تو اون مراسم نفرین شده ظاهر بشه ، مشکلی نداره خوبه! با همون آرامش

ظاهری گفتم:

- اون چه حرفایی بود به امیری زدی؟ اول گفتی نامزدمی بعدش گفتی نامزدم نیستی !

حتی تو اون حالتی هم که ترسیده بود نیشش باز شد و نگاهش شیطون شد . سرش رو

انداخت پایین تا مثلا من متوجه خباثتش نشم و گفت:

- خب... خب میخواستم امحتان کنم ببینم واکنشش چیه! اگه وقتی گفتم نامزدتم

ناراحت میشد ، یعنی دوست داره و احتمالا شما هم بعله! ولی از اونجایی که ناراحت نشد

یعنی دوست نداره اما خب بازم امکان اینکه جناب عالی هم دوستش داشته باشی هس!

مهم این بود که من یک آزمایشی کردم و جوابشم گرفتم . دلیلی نداشت که دروغم رو

ادامه بدم .

سرش رو تکون داد و با چشمای بسته ، مصمم گفت:

- به هر حال میدونید که من آدم صادقیم!

برای حفظ این آرامش پوشالی ، با پام روی زمین ضرب گرفتم و به جایی به جز اون

دختر رو اعصاب نگاه کردم! واقعا که! با تاسف گفتم:

- خب . حتما در جریان هستی که از دستت بدجوری شکارم نه؟ به طور واضح آبروم رو

حلوی یکی از سهام دار ها بردی!

لبخند خبیثش بزرگتر شد و بالاخره زل زد بهم . با شیطنت گفت:

- والا اون خانوم دافی که من دیدم ، عاقل تر از این حرفاست ! نگران نباش آبروت نرفته .

سرش رو کمی آورد جلو ، چشمک زد و با صدای آرومتر و شیطنت بار تری گفت:

- ولی میگما ... عجب لعبتی بود دختره! خود اصل جنس بود! جون میداد یک شب رویای

باهاش بسازی ؛ اونم از نوع منحرفانه اش!

جمله ی آخر رو که گفت صبرم سر اومد و مثل باروت منفجر شدم . از جا پریدم و داد

زدم:

- ببند دهنت رو یاسمن! تو دختری یا پسر؟ خیلی بد چشمی ! خیلی! الان بحث من

چیه؟ بحث تو چیه! واقعا من ازت خواستم از وجنات اون دختره برام بگی؟ کور نیستم

خودم میبنم!

تو خودش جمع شد و شیطنت و خباثت نگاهش پرید . دوباره موش شد و خیلی آروم

گفت:

- باشه .

عجب آدمی بود! با نفس نفس خودم رو پرت کردم رو صندلی و...

HəŁį §HĮİ (کوچول موچول آنی|:😂) ( Ų-Ñį )
۲۰ فروردين ۱۹:۲۲

گوووووددد

nana
۲۰ فروردين ۲۳:۰۶

فکرکنم روابط یاسمن با رزا باید قطع بشه تاثیرخوبی روش نزاشته😶

چقدر ذهن این بشر مریضه اخه😐😂

پاسخ :

:) اوهوم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان