یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_117 رمان هرماس مبرا

#پارت_117

- آخیش! تموم شد!

چشمای بسته ام رو باز کردم و با لخند محوی به سیمی نگاه کردم که چشماش گرد

شده بود . از پشت شیشه سری به عنوان تاسف تکون داد و گفت:

- لباسات!

گیج نگاهش کردم . لباسام؟ گیج تر سرم رو پایین انداختم . اوپس! لباس فرمم تو کیفم

بودا . اما یادم رفت بپوشم. پوفی کشیدم و سیستم رو روشن کردم . کیفم رو برداشتم و

رو به سیمی گفتم:

- من میرم نمازخونه لباسام رو عوض کنم خب؟

شونه یا بالا انداخت با لبخند گفت:

- باشه .

نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت پله های برقی . آخ! امان از این پله برقی های کوفتی

که هنوزم مثل عصا قورت داده ها راه میرم! پوفی کشیدم و رفتم داخل نمازخونه . وارد

بخش خانوما شدم و سریع و ضربتی لباس هام رو عوض کردم . لباسای ساده ام رو

گذاشتم تو کیفم و از نمازخونه خارج شدم . داشتم میرفتم سمت پله برقی ها که بهار هم

از پله ها اومد بالا . با دیدن من سریع اومد سمتم و گفت:

- یاسمن! واسه چی دیر کردی؟ تاخیر خوردی ها .

چشمام گرد شد و ناباور گفتم:

- کی فرصت کردن برا من تاخیر بزنن؟

شرمنده گفت:

- شرمنده اتم اما اینجا همه مجبورن به وظایفشون عمل کنن . هم آقاسالاری هم فاطمه

تاخیرت رو وارد سیستم کردن . البته منم وارد کردم!

دهن کجی ای کردم و گفتم:

- واقعا که! انگار پادگانه!

نفس حسرت باری کشیدم و گفتم:

- حالا مهم نیس . ولش کن .

لبخندی به عنوان تائید زد و از کنارم عبور کرد . پوکر و بی حوصله رفتم رو پله برقی ها .

اینهمه خودم رو کشتم آخرش هم تاخیر خورد برام!

با آه و افسوس برگشتم بخش خودمون . نشستم پشت میز و طرح هایی رو که باید وارد

سیستم میکردم نگاه کردم . گیج به سیستم نگاه کردم . من کار با کامپیوترم خوب

بودبرای همین اومده بودم اما... معمار که نبودم! رشته ام عمران بود . نرم افزار اتوکد

معروف ترین نرم افزار معماری بود اما منی که عمرانی بود کار باهاش رو تقریبا اصلا

بلد نبودم . چون حتی توی معماری هم واحد های آموزشی این نرم افزار اختیاریه! لب

برچیدم و به سیمی نگاه کردم . خیلی سرش گرم پرژه ی این هفته بود و دلم نمیومد مز

احمش بشم . اصلا خودِ رادان به من گفت که بهم کمک میکنه! پس خودش باید کمک

کنه! مصمم کرد افخمی رو یعنی #1 ! با مکث جواب داد :

- بله؟

سرفه ای کردم و گفتم:

- منم!

دوباره با مکث و صدایی که کمی توش خنده موج میزد گفت :

- خب من هم منم! شما کی هستید خانوم؟

دو هزاریم جا افتاد و گفتم:

- آها ببخشید . یاسمـ... چیز کیانفرم .

- عزیزم کد گرفتی از فاطمه جون؟ آخه الان که تماس رو برقرار کردی اسمت روی

سیستم نیومد .

گیج پشت سرم رو خاروندم و لم دادم رو صندلی :

- چیزه... نه! یعنی گفت برم بگیرما اما یادم رفت .

- مشکلی نیست الان برو بگیر . خب جانم با آقای اصلانی کار داری؟

- آره اگه میشه وصل کنید بهشون!

اونقدر با حرص گفتم که افخمی به زور خنده اش رو کنترل کرد و باشه ای گفت . آخه

فقط چند طبقه راهه دیگه این سوسول بازی ها چیه! اع! بعد از چند لحظه که خش

خشی تو گوشم پیچید صدای سرد و رو مخ رادان هم اومد:

- ها؟

مکث کردم و پوکر گفتم:

- به همه ی کارمند هات میگی ها؟

بی تفاوت گفت:

- آره!

پوفی کشیدم و با انگشت اشاره و شصت پلک هام رو ماساژ دادم و گفتم:

- میشه کمکم کنی؟

با لحن ستیزه جویی خودم سریع تر گفتم:

- البته مجبوری کمکم کنی خودت گفتی!

با آرامش و جدیت گفت:

- چه کمکی یاسمن؟ چرا قبل از اینکه جِبه بگیری سوال نمیپرسی؟ مگه من گفتم

کمکت نمیکنم! حالا چته چی شده؟!

لحن آرومش کمی لحن من رو دوستانه کرد و آرومتر گفتم:

- کار با نرم افزار اتوکد رو یاد ندارم!

مکثش خیلی طولانی شد و کلافه گفت:

- اینو که همه بلدن!

مظلوم گفتم:

- خب حالا من بلد نیستم!

صدای نفس عمیقش اومد و گفت:

- باشه . بیا بالا بهت یاد بدم . فقط بدو که کار دارم .

نیشم خود به خود باز شد و سریع گفتم:

- چشم!

قطع کردم و از جام پریدم . تخته شاسیم رو زدم زیر بغلم و با کلی مشقت از بین انبوه

خودکار ها و مداد های تو جامدادیم ، خودکار شانسم رو برداشتم . سریع از سالن خارج

شدم و با آسانسور به طقه ی چهارم رفتم . بی حواس و بی توجه به سِن و سالم سمت در

بزرگ اتاق رادان دویدم که همون لحظه در اتاق کناریش باز شد . کارن بود! متعجب

نگاهم کرد و یهو چهره اش نگران شد . اومد جلو و نگران گفت:

- خوبی؟ دیروز چی شده بودی؟

عجله داشتم اما دلم نمیومد تو نگرانی بزارمش پس با آرامش گفتم:

- رو پله برقی ها افتادم . چیزی نیست رفتیم با رادان پانسمان کردیم .

سرش روتکون داد و با اینکه از نگرانیش کم نشده بود ، اما انگار متوجه عجله تو حرکاتم

شده بود که سریع گفت:

- آها . به هر حال مشکلی داشتی به من بگو .

نقشه های بزرگ و لوله شده ی تو دستش رو جا به جا کرد و خواست بره که با یادآوری

چیزی سریع پریدم کنارش و پچ پچ مانند گفتم:

- کارن کارن!

متعجب برگشت سمتم که تره ای از موهاش ریخت رو پیشونیش . رفتم جلو و با دست

موهاش رو دادم بالا و مرتب کردم . بی جنبه نیشش باز شد! بی اهمیت کمی نزدیک تر

شدم که متوجه شد میخوام یک چیز یواشکی بگم ، اونم نزدیک شد و متعجب سرش رو

آورد پایین . با لبخند شیطانی و مرموزی پچ زدم:

- من یک چیزی دیدم که تاحالا هیچ کس ندیده!

متعجب تر سرش رو تکون داد و گفت :

- چی؟

تکون دادن سرش باعث شده بود همون تره موی رو اعصاب دوباره رو پیشونیش بریزه .

اخم کردم و دوباره با دستم موهاش رو مرتب کردم و با افتخار گفتم:

- لبخند! لبخند رادان رو!

چند لحظه بر و بر نگاهم کرد و بعد یهو زد زیر خنده! اخم غلیظی کردم و دلخور نگاهش

کردم . حتما باور نکرده بیشعور! خنده اش که قطع شد با لبخند گنده ای گفت:

- خب؟ که چی؟

اخمم محو شد و حق به جانب گفتم:

- خب خیلی عجیبه دیگه!

لبخند یک وری ای زد ، لپم رو کشید و با همون لبخند که به نظر من بیشتر به پوزخند

شباهت داشت گفت:

- خنگی دیگه خواهر گلم! خنگی! تو از رادان چی ساختی پیش خودت؟ خب اونم آدمه

دیگه! لبخند که سهله من تاحالا قهقه اش رو هم دیدم! اونقدرا هم چیز عجیب و غریبی

نیست!

با چشمای گرد شده دو طرف صورتش رو گرفتم و گفتم:

- جان من؟

با دستام به صورتش فشار آوردم که لپاش اومد جلو و لباش شکل بوس شد!

به این حرکت حساس بود و به شدت بدش میومد ! اخم کرد و سعی کرد سرش رو از بین

دستام رها کنه و با صدایی که بر اثر فشار روی زبونش کمی ناواضح شده بود گفت:

- آره! جان تو! اه یاسمن ولم کن بدم میاد!

با خنده ولش کردم و سرم رو براش تکون دادم . جلل خالق! یعنی جدی جدی رادان

قهقه هم زده؟ من که باورم نمیشه! کلید کنار در رو فشردم و درباز شد . افخمی سرش رو

بلند کرد و لبخند کوتاهی بهم زد . منم براش سری به عنوان سلام تکون دادم و رفتم

سمت در دوم . در خودش باز شد و منم با لبخند رفتم داخل .

رادان با اخمای در هم زل زده بود به مانیتور لب تابش و موشکافانه یک چیزی رو برسی

میکرد! جفت ابرو هام پرید بالا و همونطور که جلو میرفتم سرفه ی مصلحتی ای کردم. با

شنیدن صدام سریع سرش رو آورد بالا و با چشمای ریز دشه نگاهم کرد . نه از اونایی که

قصد کشف کردن یا درک کردن و تمرکز کردن بود! از اون چشم ریز کردنا که یعنی من

میدونم و تو! دلم یکمی ترسید ولی به روی خودم نیاوردم و سعی کردم لبخندم رو حفظ

کنم . با انرژی گفتم:

- سلام!

از رو صندلی چرخ دارش بلند شد و با همون اخمای در هم اومد جلو . ناخودآگاه نیم قدم

رفتم عقب اما فرصت نکردم بیشتر فرار کنم چون با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و

از روی مقنعه گوشم رو کشید . جیغم در اومد و با جیغ جیغ گفتم:

- چته مردم آزارواسه چی گوشم رو میکشی؟

اینقدر میکشید که برای کمتر کردن دردم مجبور شدم ، روی پنجه ی پا بیستام ؛ با

کشیدن گوشم به ست میز با جیغ خفیفی خودمم دنبالش رفتم. با جیغ جیغ گفتم:

- مرتیکه ی پوفیوز ولم کن گوشم رو کندی! خشتکت رو پرچم میکنم میزنم دم در تا

درس عبرتی بشه برای آیندگان ... آی آی نکش لامصب!

بردم پشت میز و سرش رو خم کرد تا بهتر ببینم . با اخم گوشم رو پیچوند و مثل بابا ها

گفت:

- تو از کی اینقدر بی تربیت شدی ؟ ها؟ پوفیوز! اره؟؟؟

جیغ بلند تری کشیدم و داد زدم :

- باشه باشه غلط کردم اصلا تو باغیرتی کی به تو گفت پوفیوز؟! آی آی اصلا خودم برات

پرچم های دم در رو شرت میکنم! نکن نکــش!

گوشم رو ول کرد و بازوم رو هدف گرفت! به زور روی صندلی چرخ دار نشوندم . با دستم

گوشم رو مالوندم و با چشمایی که از درد پر از آب شده بود گفتم:

- خیلی پوفیوزی!

البته جرعت نکردم بلند بگم و تو دلم برای خالی نبودن عریضه گفتم!!!

صندلی رو درست رو به روی لب تاب تنظیم کرد . از پشت سر من ، دستاش رو گذشات

روی میز . یعنی دقیقا روم سایه انداخته بود! مظلوم سرم رو بردم بالا تا ببینمش . از اون

زاویه فقط گلوش دیده میشد و بس! اما من گفتم:

- واسه چی گوشمو کشیدی؟!

با اخم سرش رو انداخت پایین و...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان