یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_104 رمان هرماس مبرا




#پارت_104

میرابی لبخندش رو عمیق تر کرد و دوباره ادامه داد:
- عدد شیش برای تماس با نگهبانی و حراسته . عدد هفت برای کادر خدماتی هستش . عدد هشت هم برای تماس های خارج از شرکته . عدد نه برای شرایط اصتراریه که همه رو هم داخل سالن جلسه جمع میکنه . راستش تا حالا فقط یک بار در طول این دو سه سال اخیر ازش استفاد شده . یک نکته هم هست . قبل از استفاده از هر عددی باید هشتک برنی . مثلا با من کار داری باید بزنی #3
ابرو هام رو بالا انداختم و گفتم:
- ماشاالله انگار سیستم امنیت اطلاعاتی کشوره اینجا!
هر دو آروم خندیدن و منم لبخند کوچیکی زدم . خانوم میرابی گفت :
- راستی اسم من رو که میدونی دیگه؟
جیب روی مانتوش رو نگاه کردم . اسمش اونجا نشوته شده بود . فاطمه میرابی . سرم رو تکون دادم و اونم  با لخند گفت:
- خوبه . میتونی باهام راحت باشی . یعنی به اسم کوچیک صدام کنی . راستی تلفن آقای اصلانی با همه فرق داره و ایشون میتونن مستقیم با هر کارمند ارتباط برقرار کنن . هر کارمند یک کد مخصوص داره که اون کد رو هم فقط منشی ها و اقای اصلانی دارن . اگه انشالله تونستی قرار داد ببندی و اینجا استخدام شدی ، بیا به من بگو کدوم بخش کار میکین تا من بهت کد بدم . باشه؟
سری تکون دادم و با نیش باز گفتم :
- باشه .
رو به بهار گفتم :
- بهاری . رادان گفت تو به من لباس فرم بدی! والا اینجا از مدرسه بدتره که!
لبخندی از و گفت :
- بزار هماهنگ کنم بعد!
چشمی چرخوندم و کلافه گفتم:
- وای دیگه حالم از کلمه ی هماهنگ بهم میخوره به خدا!
تلفن رو برداشت و یک کلیدی رو زد . فکر کنم داشت با منشی رادان حرف میزد . حرفاش خیلی سریع با یک « اوکی عزیزم ممنون » تموم شد!
از جاش بلند شد و از پشت میز اومد بیرون . دستم رو کشید و گفت:
- بیا ببینم چی داریم برات . سایزت چیه؟
با دست راست پشت سرم رو خاروندم و به جنب و جوش بین کارمند ها نگاه کردم و گفتم:
- نمیدونم والا . معمولا لارج . ولی بعضی موقع ها میدیوم و ایکس لارج هم میشه . میدونی که سایز ها دقیق نیست . با هر لباسی یک جوریه!
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت . سوار اسانسور شدیم و دکمه ی منفی یک رو زد . پارکینگ؟ پارکینگ چرا؟
اهمیتی ندادم و به جاش گفتم:
- این پسره دیوونه اس به خدا! اومدیم و قرار داد نتونستیم ببندیم؟ این لباس فرم و اینا چیه دیگه؟
لبخند زد و سر به زیر گفت:
- میشناسیش که . اگه اینطوری که تو میگه تا اینجا هم مجبورت کرده بیای یعنی هراتفاقی که بیوفته کاری میکنه تو ، توی همین شرکت کار کنی!
آسانسور ایستاد و منم جوابی ندادم . اون رفت سمت انتهای پارکنیگ و منم دنباش . از بین ستون های قطور پارکینگ گذر کردیم و به یک جایی شبیه به انباری رسیدیم . چندین تا در بود که بهار رفت سمت در کوچک تر و مرتب تری که سمت راست قرار داشت . در رو باز کرد و داخل شد . منم رفتم داخل . اتاق خیلی خیلی کوچیکی بود . دو تا رگال لباس داشت و بین اون دوتا رگال یک راه باریک برای رفت و آمد بود و درست روی دیوار رو به رو یک آینه قدی بود .
بهار دست های ظرفش رو بین رگال های سمت چپ که لباس های زنانه بودن کشید . زیاد نبودن اما حداقل شیش تا بودن . یکی یکی یقیه هاشون رو یعنی جایی که سایز داشت نگاه کرد و بالاخره لباس مورد نظر رو پیدا کرد . جالباسی رو از روی رگال برداشت و گرفت سمتم:
- بیا . این لارجه . فکر کنم اندازت باشه .
لبخندی زدم و سرم رو براش تکون دادم . از اتاق خارج شد و همینطور که در رو میبست گفت:
- تو لباست رو عوض کن من همینجام .
میخواستم بهش بگم چرا میری؟ هرچی من دارم خودتم داری دیگه! اما دلم نیومد اذیتش کنم چون اگه همچین حرفی میزدم قطعا مثل لبو سرخ میشد!
پوفی کشیدم و خواستم لباسام رو در بیارم که تلفنم زنگ خورد . کیفم رو گذاشتم روی زمین و تلفنم رو از توی جیب جلوش خارج کردم:
- بله؟
- یاسمن ؟

اوه اوه . شیدا بود . اب دهنم رو قورت دادم و دستی به پیشونیم کشیدم:
- جانم شیدا؟
سرفه ای کرد و گفت :
- عزیزم واسه چی نیومدی؟
آروم تر و پچ پچ مانند ادامه داد:
- میدونی که مدیر عامل شرکت رقیب ، برگشته از فرانسه؟ این پسر بچه  هست؟ رادان اصلانی؟ آره همون ! خلاصه که اقا فرزاد خیلی عصبانیه . اگه خودت و شغلت رو دوست داری سریع خودت رو برسونا .

پسر بچه؟ وای به روزی که رادان بفهمه از این چیزا بهش میگن! عرق شرمگینی روی

پیشونیم نشست و واقعا موندم که چی بگم . گیج گفتم :

- ببین شیدا ... چیز....من ... من امروز نمیام! یعنی کلا نمیام .

فرصنت ندادم سوال پیچم کنه و سریع قطع کردم . اوف خدا! چه سوژه ای بشم من تو

شرکت فرزاد! دوباره دستمر و به پیشونیم کشیدم و کلافه موبایلم رو گذاشتم تو کیفم .

لباسام رو در آوردم و به فرم شرکت نگاه کردم . واه واه واه!انگار مدرسه است که همه یک

شکل لباس بپوشن! لباس رو برداشتم گرفتم بالا و براندازش کردم . یک مانتوی اداری به

رنگ سیاه . دوخت خیلی تمیزی داشت و کمی اندامی بود . لبه ی آستینش تا خورده

بود و اون قسمت از پارچه که تا خورده بود طلایی ملایم بود . دگمه هاش هم طلایی بود

. قسمت سمت چب مانتو ، درست پایین پایین یعنی لبه ی مانتو ، به شکل ساده و

زیبایی ، دوتا نوار طلایی باریک داشت . که سمت راست همچین چیزی نبود و این مدل

قرینه نبودنش جلوه ی منحصر به فردی داشت . قسمت سینه ی مانتو ، شبیه مانتو های

مهماندار های هواپیما جیب خیلی ظریف و خوشگلی داشت . روی جیبش هم حایی برای

وصل کردن نام و فامیل و بود . شکر خدا شلوار دیگه نداشت و انگار این یکی آزاد بود!

ولی مقنعه داشت!!! وای خدایا! یک مقنعه ی سیاه ساده . البته نوار خیلی خیلی باریک و

نامحسوس طلایی رنگی ، بالای سرش وجود داشت . آ باریکالله دقیقا مثل مقنعه ی

کلاس اولی ها بود!

سری به عنوان تاسف تکون دادم و چرخیدم عقب تا لباس مرداشون رو دقیق وارسی کنم

. برم بیرون که زشته زل بزنم بهشون! یک پیراهن مشکی ساده با دگمه های طلایی .

جیب مردانه اش مثل جیب مانتوی زنانه یک جایی برای اتصال نام و فامیل داشت . لباس

اونا یک کت مشکی رنگ هم داشت ، که قسمت دوخت کت با نخ طلایی بود و به همین

دلیل کوک هاش خیلی واضح بود . زیر جیب روی کتشون با نخ طلایی کلمه ی«رادیس»

حک شده بود . اوهوک! البته من داخل شرکت کسی رو با کت ندیدم . احتمالا از کتش

زیاد استفاده نمیکنن . مال اونا هم مثل مال خانوما شلوار نداشت . انگار ست کلی شرکت

سیاه طلایی بود . پوفی کشیدم و لباس فرم هام رو مثل یک دختر خوب و خانوم پوشیدم

. کیپ کیپ بودا . یعنی اندازه ی اندازه . کمر باریکم نمای خوبی توی لباس داشت که

البته زیاد ازش راضی نبودم . تو این دو سال با اینکه باشگاه نرفته بودم اما چاق نشده

بودم چون انقدر کار میکردم و اینقدر با بلند کردن مامان به خودم فشار می آوردم که

انگار هر روز باشگاه میرم!

تو آینه بیشتر خودم رو برآنداز کردم و لبخند رضایتمندی زدم . خوب شد شلوارم مشکی

بود .

کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم . بهار با دیدنم لبخند زد و گفت:

- چه خوب شدی.

منم لبخند زدم و رفتم کنارش ، شونه به شونه ی هم رفتیم سمت آسانسور و گفتم :

- بهار این لباسه پول نمیگیرن واسش؟

نرم خنیدد و گفت :

- نه بابا . آها راستی چند تا نکته . شلوار فقط باید مشکی بپوشی! از این کوتاه قد نود ها

هم نباید باشه . کفشت هم باید دقیقا پاشنه پنج سانتی باشه نه بیشتر نه کمتر ! باشه؟

چشمی چرخوندم و با حالت گریه ی نمایشی ای گفتم :

- وای وای وای! بسه! باشه باشه . تو چه جوری این همه قانون رو تحمل میکنی؟

با چشمای درشت آبی رنگش زل زد بهم و لبخند یک وری و معنا داری زد:

- تحمل نمیکنم! کنار میام .

خندیدم و گفتم:

- من شوخی کردم ولی تو انگار واقعا عاسی شدی؟

سوار آسانسور شدیم و طبقه ی چهارم رو زد:

- تو هم اگه فقط یک روز یک لکه ی کوچیک رو لباسات باشه ، توبیخ بشی ، یا اگه فقط

یک روز دو دقیقه دیر تر بیای بازم توبیخ بشی ، آره خب عاسی میشی!

سری به عنوان تاسف تکون دادم . همون شرکت فرزاد خیلی بهتر بود والا .

طبقه ی چهارم که رسیدیم من پیاده شدم و بهار برگشت طبقه ی اول . نفسی گرفتم و

بالاخره رفتم سمت اتاق رادان . بالاش نوشته شده بود « اتاق مدیر عامل»

گیج به درش نگاه کردم . چی کار کنم من؟ اون کیلیدی که رادان زده بود رو زدم اما

بوق کوتاهی زد و در باز نشد! با بهت دستم رو همونجا تو هوا نگه داشتم . چه خبره بابا؟

اثر انگشتی؟ اوف! پوفی کشیدم و بی هدف در زدم . در با تیکی باز شد و اون کلید که

قرمز شده بود دوباره سبز شد! واویلا! با حرص گفتم :

- اتاق رئیس جمهوره انگار!!!

nana
۱۴ فروردين ۱۱:۴۱

........))👍👍

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان