یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_99 رمان هرماس مبرا



#پارت_99

اگه تهدید بود.... بدترین تهدید دنیا بود!
*******
لباسم رو پرت کردم رو کاناپه . نفس عمیقی کشیدم و گیج به اطراف نگاه کردم . اونقدر دلتنگ این اتاق شده بودم و اونقدر اینجا برام منبع آرامش بود که فقط خدا میتونه بفهمه! اما اصلا تو حس و حال ابراز دلتنگی نبودم . همه چیز تمیز بود چون هر هفته عمو الکس به اینجا سر میزد و نظافت میکرد . هیچی فرق نکرده بود! همه چیز سر جای قبلیش بود . دستی پشت گردنم کشیدم و با انگشت اشاره و شصت ، شقیقه هام رو ماساژ دادم . من که نمیدونم خواب کدوم دختر و میدیدم! اما حدااقل میدونم بدجوری خوب ماساژ میداد و ای کاش اون دختر واقعیت بود و اینجا ، الان ، سرم رو ماساژ میداد! سرم درد میکردم ، قفسه سینم درد میکرد ، بدرت از همه روحم بدجوری درد میکرد!
میدونستم نیمی از کلافه گیم به خاطر دوری از سیگار و آبجوعه . عادت نداشتم شب بدون اونا بخوابم . معتاد که شاخ دم نداشت؟ منم خیلی واضح به اینا معتاد شده بودم! البته بیشتر شراب . موبایلم رو برداشتم و سیم کارت فرانسوی مو کلا ازش در آوردم . عمرا اگه دوباره برگردم پاریس! مخاطبین رو برای اولین بار بالا پایین کردم تا یادم بیاد توی این سیم کارت قدیمی اسم چه کسانی هست . کنار پنجره ایستادم و آرنج ام رو به لبه ی چهارچوبش تکیه دادم ، با زدن اسم «سیاوش» این سیمکارت رو افتتاح کردم!
بعد از دو بوق صدای با شک و تردیدش به گوشم خورد :
- رادان؟!
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم :
- خودمم .
با مکث جواب داد :
- خبر رسیده بود رفتی پاریس؟
اون حوصله ی این حرف ها رو داشت ولی من نه! بی حوصله جواب دادم:
- آره ... آره ولی الان برگشتم . چی داری بیاری برام؟
خودش فهمید . برعکس دو سال پیش نخندید و با همون لحن قبلی گفت :
- هنوز پات به ایران نرسیده همچین چیزی میخوای؟ ببین من ساقی هستم اما نامرد که نیستم! معتاد بشی به شراب و آبجو کارت ساخته اس ها .

تقه ای به در خورد و با مکث رها اومد داخل . نیم نگاهی سمتش انداختم و با دیدن لباس های تمیزم تو دستش فهمیدم چرا اومده . بهش گفته بودم لازم نیس کار کنه اما اونم خواهر من بود! لجبازی تو خونش بود!آروم رفت سمت کمدم و سیاوش همچنان ادامه میداد :
- اصلا حرام و حلاش به کنار من خودم میخورم . ضرر داره مرد ! بخوای زیاد بخوری هفته ای یک شیشه خیلی زیاده! ولی الان از لحن تو معلومه که میخوای دو روزی یک شیشه رو بدی بالا!
چشمام رو به هم فشردم و بی اعصاب گفتم :
- سیا! این موضوع واقعا به تو ربطی نداره . تو کارت رو بکن . یک شیشه ویسکی یک شیشه هم آبجو ، حله؟!
صدای نفس عمیقش تو گوشم پخش شد و رها با ارامش جلوم ایستاد . به طرف دیگه ی پنجره و دقیقا رو به روم تکیه زد و دست به سینه نگاهم کرد . این نگاه رو میشناختم . نه سرزنشگر بود ، نه عصبانی ، نه ناراحت! بی حس ! بی احساس! مفهموش هم دقیقا این بود که دارم ازت ناامید میشم! مفهموش این بود که کارت اشتباهه و هزاران حرف ناگفته ی دیگه . با صدای سیاوش حواسم از رها پرت شد :
- باشه . تو مختاری . فقط چه جوری بیارم؟ قیمتش چه جوریا باشـ...
پریدم وسط حرفش :
- بهترینش! آدرس هم همون آدرس قبلیه .
- باشه . بازم آدرس رو برام اس کن مطمئن نیستم یادم باشه .
چشمام رو بستم تا رها و نگاه عجیبش رو نبینم و گفتم :
- باشه .
- فقط رادان . چیز.... دختر نمیخوای؟

قیافه ام کمی جمع شد . لجن کثیف ! دیوث بود! واقعا دیوث بود .
- نخیر!
از لحنم کمی جا خورد . حس کردم که جا خورد! بدون اینکه بهش فرصت بدم حرف بزنه گفتم:
- سیا . نفهمم کسی از بچه های دانشگاه فهمیده ها! هیچ کس! هیچ کس نمیفهمه اوکی؟
لحن جدی و تهدید گرم مجبورش کرد که بگه :
- چشم . ولی دفعه ی قبل که همه فهمیدن .

میدونستم دفعه ی قبل همه فهمیدن . اون موقع یادم نبود که باید بهش تاکید کنم به کسی چیزی نگه . درسته دیگه برنمیگردم دانشگاه چون فوق لیسانسم رو هرچند با پول و پارتی بازی از پاریس گرفته بودم ، اما کار از محکم کاری ضرر نمیکرد . یکی از بچه های دانشکده رو میدیدم برام دردسر میشد .
- مهم نیس . تو این دفعه دهنت رو نگه دار .
با مکث نسبتا طولانی ای گفت :
- باشه . پس من حدودا دو ساعت دیگه اون جام .

جوابش رو ندادم و قطع کردم . بدون اینکه به رها نگاه کنم آدرس رو که حتی خودم هم دقیق یادم نبود برای سیاوش اس ام اس کردم . اصلا حواسم به اسم خیابون ها و پلاک ها نبود . اینجا هم که تونستم بیام به خاطر این بود که حافظه ی تصویریم خوبه و با توجه به اینکه خیابون ها هیچ فرقی نکرده بود راحت مسیر رو پیدا کردم . کمی فکر کردم و وقتی آدرس دقیق یادم اومد براش نوشتم .
- تا کی میخوای اینطوری به من نگاه کنی بچه ؟
بدون اینکه به روی خودش بیاره تا الان داشته رسما با نگاهش ترور ام میکرده ، گفت :
- تو تا کی میخوای به دختر های کوچیک تر از خودت بگی بچه ؟
جوابش رو ندادم و به منظره ی حیاط از پنجره نگاه کردم . آروم نزدیکم شد و دستش رو دور بازوم حلقه کرد . زیاد خوشم نمیومد اما مشکلی هم باهاش نداشتم. اوایل سخت بود اما بعد کم کم به همدیگه عادت کردیم . سرش رو به بازوم تکیه داد و  گفت :
- خیلی عجیبی! شراب خوردن کار خیلی تمیزیه به نظرت اما دختر بازی کردن کثیفه؟
چپ چپ و بی اعصاب نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت و بی توجه به اینکه با حرفش چقدر میتونه عصبیم کنه گفت :
- به نظر من که دوتاش کار آدم های لجن و بی خواسیت و بی مصرف و احمقه!
خیلی زر میزد ؟ نه؟ با اخم غلیظی نگاهش کردم و بازوم رو از دستش کشیدم بیرون . بی اهمیت رو به روم ایستاد و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو به سینه ام تکیه داد . نفس عمیقی کشیدم تا عطر آشنا و خوش بوش رو استشمامم کنم . دستام رو آروم دور شونه های عضله اش گذاشتم . زیاد عضله نداشت اما اونم تو پاریس فیتینس کار میکرد و هیکلش به مرور بهتر میشد . کم پیش میومد همدیگه رو بغل کنیم . اونم تا این حد احساسی! دروغ چرا؟ بیشتر اوقات مثل سگ و گربه میپریدیم به جون هم . وقتی اینطوری بغلم میکنه یعنی یک جای کار واقعا میلنگه!
- میدونی خسته ام یعنی چی؟
فرصت نداد جواب بدم و گفت :
- نه خسته از زندگی خودت! خسته از زندگی یکی دیگه! میدونی یعنی چی؟
مفهوم حرفاش بدجوری عصبانی بود اما لحنش همچنان خونسرد و بی تفاوت و صد در صد که گرم بود!
- میدونی اینکه بعد از یک مدت طولانی عضوی از خانوادت رو پیدا کنی و بعدش اون یک نفر جلو چشمت ذره ذره روحش تخریب بشه اونم با کارای خودش ، یعنی چی؟ عذابش رو میتونی درک کنی؟ میتونی بفهمی اینکه بهترین دوستت و بردارت ، با همدیگه یک مشکل اثاثی داشته باشن جه درد بزرگیه؟! بدتر از اون اینکه به خاطر خوب شدن حال برادرت مجبور بشی به دوستت یک دروغ بزرگ بگی و بعدش ببینی دروغت هیچ تاثیری نداره چون حال برادرت هنوز بده! میدونی چقدر زجر آوره که از محبوب ترین و پر رنگ ترین مردی که تو زندگیت قرار داره بترسی؟
جمله ی آخر رو که گفت بلافاصله سرم رو پایین انداختم و کمی خم کردم تا دقیق تر صورتش رو ببینم . بدون اینکه نگاهم کنه همچنان که نگاهش به رو به رو بود گفت:
- تو بهزیستی بعضی از بچه ها بودن ، که مامان باباشون زنده بودن اما نمیتونستن از بچه هاشون خوب سرپرستی کنن . بهشون میگفتن بچه های بد سرپرست! یکی بود ، باباش معتاد و مشروب خور بود . میگفت یک شب نزدیک بوده باباش بهش تجاوز کنه . میگفت تو عالم مستی کتکش میزده . میگفت وقتی هوشیار بود مهربون ترین و محبوب ترین مرد دنیا بود اما وقتی مست میشد اوضاعش حسابی خراب میشد... باباش یک بار که تقریبا هوشیار بوده وقتی دخترش رو میبینه که سیاه و کبوده ، خودش دخترش رو تحویل بهزیستی میده! یکی دیگه بود ، 4 بار بهش تجاوز شده بود . توسط دوست مست باباش . خودش هم رسپی بود . باباش و مامانش مواد میکشیدن . اینم برای خرج زندگیش اونم بعد از چهار بار تجاوز تصمیم میگیره رسپی بشه . تا این که یک بار یکی از همسایه ها متوجه این موضوع میشه و به بهزیستی زنگ میزنه...
مکث کرد و بازم بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
- مهم نیست رادان! مهم نیست که برادرمی مهم نیس که چقدر برات مهم هستم! مرد مست ، هرکسی که باشه ، ترسناکه! به غیر از خودت که نابود میشی با این کار ها ، داری منم نابود میکنی!... اگه آدمیزاد نیاز داره که یکی به فکرش باشه ، همونقدر هم نیاز داره که به فکر یکی دیگه باشه . اگه نیاز داری دوستت داشته باشن ، همونقدر هم نیاز داری که کسی رو دوست داشته باشی! میدونم... میدونم زندگیت سخته اما فقط برای یک بار هم که شده ، به یکی به غیر از خودت فکر کن . شاید اونطوری حال خودت هم بهتر شد!!!
...

(= U-Ni (همون Heli SHII)
۰۹ فروردين ۱۶:۲۴

چ قشنگ#-#

nana
۱۴ فروردين ۱۰:۱۱

دلم تنگ شده بود دختر 

مثل همیشه👌👌 نمیدونم چی بگم انقدر خوبه که هرچی بگم کمه

sana
۱۹ شهریور ۱۹:۰۸
پارت خوبی بود مخصوصا حرف های خواهره
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان