یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_98 رمان هرماس مبرا


#پارت_98

- شازده رادان؟
اخمام به خاطر یادآوری اون روز دلخراش به شدت و سختی رفته بود تو هم . ناخواسته با غیظ برگشتم سمتش که لبخند رو لبش ماسید و لباش کمی ورچیده شد . من حس کرده بودم! از دست دادن همین موجود رو اعصاب رو حس کرده بودم و عذاب کشیده بودم! اما همون موقع فهمیدم خیلی ها هستن که فکر میکنم رو زندگیم بی تاثیر نمیزارن و نمیدونم که چقدر برام مهم هستن . شروین ، کارن ، مهرداد! همشون! نمیتونم توصیف کنم که چقدر به اعصابم داره امروز فشار میاد! دیدن مکان زندگی یاسمن ، دیدن مامان یاسمن توی اون وعضیت و چهره ی مامانش که بیست سال پیر تر شده بود ، و بدتر از همه دیدن یانایی که آخرین کلمه ای که گفت رو من شنیدم ، اونم در شرایطی که هزار و یک جور دستگاه بهش وصل بود! انگار این عذاب وجدان لعنتی آدم بود و به قصد خفه کردن من دست روی گلوم گذاشته بود . لاکرادر بیشتر به گلوم فشار وارد میکرد اما رهام نمیکرد! حتی الان که یاسمن لب برچید عذاب وجدانم بیشتر شد . خودم فهمیدم که حساسیت یهویی که نسبت بهش پیاده کرده بودم مشکوک بود ، اما دست خودم نبود که حتی ذره ای ناراحت میشد میخواستم زمین و زمان رو به هم برسونم تا دوباره بخنده ، تا لااقل حس کنم که کمی دارم براش جبران میکنم! دست خودم نبود که برای یک دقیقه از ته دل قهقه زدنش تا تونستم زیتون پرورده خوردم! مسئول میدونستم! من خودم رو در برابر اون و خانواده ی ویرون شده اش مسئول میدونستم!

سعی کردم کمی از خشم و غضب ام کم کنم و گفتم :
- چیه؟
خودش رو جمع و جور کرد و همراه با چشم غره گفت :
- خدا ازت نگذره نامروت! همچین به آدم نگاه میکنی که یادش میره چی میخواست بهت بگه!
مکث کرد و بعد دوباره لبخند زد و ظرف شکلات رو گرفت سمتم و گفت:
- هیچی . میخواستم از این شکلاتا بهت بدم .
چشماش رو به هم فشرد و با لذت گفت:
- آخ که نمیدونی چه مزه ای داره!
نه عاشق شکلات بودم نه ازش متنفر بودم! نظر من در باره ی همه ی غذا ها نثی بود! نه از چیزی متنفر بودم و نه عاشق چیزی . انگار لاته آرت یک استثنا بزرگ بود! تنها چیزی که دوستش داشتم . با این حال با توجه به افکار نه چندان خوشایندم اصلا اشتها واسه خوردن شکلات نداشتم:
- نمیخورم . دوست ندارم .
تک خنده ی ملوسی کرد و با نمک گفت:
- میخوری یا مثل ذرت ها زاویه ی درستش رو بهت بفهمونم؟
چرا من لعنتی از وقتی برگشته بودم بیشتر نقاط قوت ، خوبی هاش ، بامزگی هاش و قشنکی هاش رو میدیدم ، بعد تو دلم افسوس میخوردم و خودم رو لعنت میکردم به خاطر بلایی که سرش آوردم؟ هرچقدر تلاش میکردم که فقط و فقط به خودم یادآوری کنم یک بچه ی ژله ی عاشق جلب توجهه ، نمیتونستم!
برای اینکه دوباره سخنرانی راه نندازه یکدونه از شکلات ها رو که به شکل قلب بود ، بی حواس برداشتم . ریز ریز خندید و کمی بهم نزدیک شد تا اونم بتونه از توی دایره ی شیشه ای یانا و مامانش رو ببینه :
- بین اشکال هندسی مطمئن هستم که قلب اصلا بهت نمیاد!
سرم رو کج کردم و به نیم رخ ظریف و دخترانه اش خیره شدم :
- شکل هندسی من چیه ؟
لبخند شیطونی زد و سرش رو چرخوند سمتم :
- نمیدونم والا! ظاهرت که مثل مثلثه! تیز! برنده! قوی!
شکلات رو گذاشتم تو دهنم که طعم خارق العاده ی خونگیش زیر دندونم رفت . مغز فندقی که شبیه جایزه وسط شکلات قرار داشت رو جویدم و خیره به یانا گفتم:
- باطنم چی؟
دوباره روش رو برگردوند سمت شیشه ی دایره ای شکل ، دماغش رو کمی تو صورتش جمع کرد و گفت :
- متوازی‌الاضلاع! کلا همیشه از نظر من متوازی‌الاضلاع خیلی خبیثه! خیلی فکر میکنه مهمه و خودش رو میگیره!

این چیزا چه جوری میومد تو ذهنش ؟ مثلث تیز و برنده اس؟ قابل درکه ولی چرا به متوازی‌الاضلاع میگه خبیث؟ اهمیتی ندادم و جوابش رو هم ندادم . جدیدا خونسرد تر شده بودم .
سرم رو برگردوندم سمت پنجره ی کوچیک . پرستار اومد سمت خانوم کیانفر  گریون و با گرفتن دسته های ویلچر اون رو از دیدم خارج کرد . اشک هاش شده بود خنجر و روی قلبم خش مینداخت . حس میکردم نفسم داره کم میاد و واقعا به ته خط رسیده بودم . اولین باری که دیدمشون ، توی پارک! با خودم گفتم امیدوارم هیچوقت خنده هاشون نره ، من که بخیل نیستم! اون شب دعا کردم تا ابد خوش و خرم باشن . ولی ای کاش یادم میبود که اگه قرار بود دعا های من اثر کنه تو همون بچگی اثر میکرد و الان اینجا نبودم! اون شب نیمدونستم خودم باعث میشم که خانواده شون از هم بپاشه!
بعد از چند لحظه خانوم کیانفر از در بزرگی که برای رفت امد بود خارج شد . یاسمن سریع رفت سمتش و دسته های ویلچر رو گرفت . آوردش پیش من و لبخند بی جون و کم حالی زد . سعی کرد پر انرژی بگه :
- خب خب... یک دو دقیقه شما دوتا خلوت کنید ، از مشکلات جامعه و بورس و چه میدونم از این جور چیزای حوصله سر بر برای همدیگه ببافید تا منم یک سر به یانا بزنم و بیام .
مفهوم جمله اش غیر قابل درک و احمقانه بود. من؟ با یک زن مسن؟ بورس و جامعه؟ اما انگار خانوم کیانفر هم تصمیم داشت نقش بازی کنه ، که لبخندی زد و گفت:
- باشه ... تو برو مامان .
یاسمن لبخندی به هردمون زد که ای کاش صد سال سیاه اون لبخند رو نمیدیم! از لاته آرت هم تلخ تر بود! تلخ تر بود اما بر عکس لاته آرت اصلا خوشمزه و دلنشین نبود . اتفاقا خیلی هم دلخراش و رو اعصاب بود . دوباره اخم کردم و سرم رو چرخوندم سمت اون دایره ی کوچیک لعنتی .
بعد از حدود 5 دقیقه که سکوت کامل بین من و خانوم کیانفر حکم فرما بود ، یاسمن رو با لباس مخصوص دیدم که هنوز نزدیک تخت یانا نشده بود ، گونه ها شو دماغش قرمز شد و به سرعت باور نکردنی ای اشک هاش ریخت .
نفسم حبس شد و صداش رو شنیدم! صدای یاسمن! روز عذا!
« قاتــل! تو قاتلی! تو بدبختمون کردی!!!»
کند شدن ضربان قلبم رو حس میکردم . به ذهنم رسید که الان سکته ی قلبی نکنم؟ اما نه! حتی مهم هم نبود! حس کردم تمام خون های بدنم نقل مکان کردن به سرم و سرِ سنگین شده ام به آنی داغ شد . انگار کوره آجر پزی توش بود!!!
نمیخواستم اما با یک حرکت انعکاسی ، دستم رو بردم سمت قلبم . لباسم رو مشت کردم و نفس عمیقی کشیدم . نمیزد! این قلب لعنتی قرار نبود بزنه!
یاسمن نشست کنار یانا و با چشمای درشت و اشکیش زل زد بهش . نتونست تحمل کنه و با هقی که زد سرش رو گذاشت رو دست یانا . اون «هق» انگار صدای ناقوص مرگ من بود! خانوم کیانفر متوجه حالم شد . چون نگاهم کرد و اخم کرد . با مکث گفت :
- مقصر خودتی!
دیگه مطمئنم قلبی نبود که بخواد بزنه یا نزنه! منظورش چی بود؟ به خدا که به اندازه ی کافی عذاب وجدان دارم بسه! دوباره با مکث گفت:
- تصادف رو نمیگم! حال یانا رو نمیگم! مرگ علی رو نمیگم! پاهای فلج شده ی خودم رو هم نمیگم! حتی حال بد یاسمن هم تقصیر تو نیست!
مغزم هنگ کرد و اولین سوال این بود « بخشیده من رو ؟ » ...
دومین سوال با سرعت هرچه تمام تر به مغزم ارسال شد « مگه میدونه من اون شب طرف دیگه ی تصادف بودم؟»
و سومین سوال « پس من مقصر چی هستم؟»
انگار سوال های ذهنم رو میخوند چون هرچند با لحنی سرد اما با صبوری توضیح داد:
- من میدونم! همه چیز رو میدونم! اگه تونستید سر یک دختر بچه ی داغ دار رو شیره بمالید سر من رو که نمیتونستید شیره بمالید؟بهش گفتید طرف تصادف یکی دیگه بوده که مرده ، بعدش برای اینکه خودش رو خالی کنه تو با فداکاری تمام اومدی خودتو زدی جاش؟
ناخواسته پریدم وسط حرفش و تقریبا بلند گفتم:
- نخواستم! من نخواستم بهش دروغ بگم . شد! خودش اتفاق افتاد...
اینبار اون پرید وسط حرفم و با نفرت تو چشمام زل زد :
- باشه باشه! اتفاقی بود! اصلا جبرئیل از آسمون اومد این دروغ رو سر هم کرد اما چرا ادامه دادی؟ چرا رادان؟ یکی دیگه دروغ گفت؟ باشه اما تو چرا دروغش رو ادامه دادی؟
برای حفظ آرامش روش رو ازم برگردوند و به دیوار سفید رو به روش زل زد . چی میگفتم؟ میگفتم میترسم از اون روزی که یاسمن دوباره بهم سنگ پرت کنه؟ چی داشتم که بگم؟ حالم اونقدر بد بود که حتی نمیدونستم حس ام باید الان چی باشه؟ با مکث خیلی طولانی تری آرومتر ، و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- نبخشیدمت! یعنی من تو رو هرگز مقصر نمیدونستم که بخوام ببخشم! یاسمن شاید بچه باشه و به نظرش کسی که باعث تصادف بوده قاتله باباشه اما من بچه نیستم! مرگ و زندگی دست خداست! تصادف هم اسمش روشه ، اتفاقه . من هیچوقت تو رو به خاطر هیچکدوم از این اتفاقات نفرین نکردم! همیشه دلم برای تنهاییت کباب میشد و با خودم میگفتم گناه تو چی بوده که اون شب توی اون خیابون بودی؟ من دلم میخواست هم یاسمن رو تیمار کنم هم تو رو! میدونی چیه؟ اگه چوب آتیش به پا میکنه قبلش خودش آتیش میگیره و میسوزه! تو اگه ما رو ناخواسته سوزوندی من بهتر از هرکسی میدونم که قبلش خودت سوختی!

 

 

مکث کوتاهی کرد و با تاکید ادامه داد :
- اما! اینا چیزایی بود که دست تو نبود! پس من حقی به خودم نمیدادم تا تو رو مقصر بدونم . ولی اینکه به بچم دروغ بگی یا نگی دست خودته! دروغ چرا؟ هر روز هم نفرینت میکنم واسه دروغایی که داری به تنها همدمم میگی . یاسمن تو این دوسال خودش رو به من اثبات کرد . هنوز هم شیطنت داره و اذیت میکنه اما بیشتر از هر فرزندی برای من نوکری کرده . ازش اونقدر راضی هستم که فقط خدا میدونه و خدا میدونه و خدا! من عصبانی هستم رادان! عصبانی ام که دخترم ، قهرمانم ، تنها همدمم ، کسی که گاهی حتی مادرم میشه ، تو رو قهرمان میدونه! تو اگه تو این ماجرا شیطان نبودی ، قهرمان هم نبودی! متاسفانه یاسمن اونقدر احمق هست که اگه بفهمه تو تصادف کردی با ما ، ازت متنفر بشه و اسمت رو بزاره قاتل . اما ما نمیتونیم به جاش تصمیم بگیریم! تصمیم خودشه که چه طور تو رو قضاوت کنه و من اصلا خوشم نمیاد از اینکه از همه چی بی خبره و فکر میکنه همه چی چقدر خوبه .
بالاخره بهم نگاه کرد و با اخم گفت:
- رادان! اگه هر اتفاقی رو که افتاده گذاشتم تو گذشته و به خاطرش تو رو توبیخ نمیکنم ، دلیل نمیشه که آینده رو خراب کنی! برام مهم نیس قبلا چه اتفاقاتی افتاده . تو هم جای پسر خودم بودی ، اما! بودی! تا زمانی که به یاسمن دروغ نگفته بودی! نمیخوام به بچه ام خیانت کنم . ماه پشت ابر نمیمونه! بالاخره یک روزی میفهمه و هرچی دیرتر بشه بدتره! پس یا خودت بهش میگی یا خودم بهش میگم! دارم این فرصت رو بهت میدم که از چشمش نیوفتی ، دارم این فرصت رو بهت میدم که نشی آدم بدجنس زندگی یاسمن! نشی دشمن یاسمن! اما اگه بخوای دیر بگی منم طاقت نمیارم دخترم تو بی خبری باشه! خودم بهش میگم . خود دانی!
اگه تهدید بود.... بدترین تهدید دنیا بود!...

 

(= U-Ni (همون Heli SHII)
۰۹ فروردين ۱۶:۰۷

بهترین رمانی هست ک تو عمرم خوندمممممم*-*

پاسخ :

چقدر خوووووب . خوشحالم *-*
sana
۱۹ شهریور ۱۸:۵۳
عاشق این پارت شدمممم

پاسخ :

ممنووون
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان