یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_97 رمان هرماس مبرا




#پارت_97
لبام رو بهم فشردم و رو یه مامان با لبخند گفتم:
- اول تو؟
لبخند زد و چشماش رو آروم باز و بسته کرد:
- اول من!
تو گلو خندیدم و بردمش داخل اتاق . لباساش رو تنش کردم و کمک کردم دستاش رو بشوره . پاهاش به زمین نمیخورد اما برای اینکه بهمون گیز ندن کف پوش ها یپلاستیکی رو هم پاش کردم . ویلچر رو تا دم در هل دادم و تا جایی که میتونستم آروم گفتم:
- عاطفه جون ؟ عاطفه جون!
چند ثانیه گذشت که اومد دم در و با دیدنمون لبخندی زد . بدون هیچ حرفی دسته های ویلچر رو ازم گرفت و ویلچر رو هل داد .
کیفم رو روی شونم جا به جا کردم و در بزرگ سفید رنگ رو هل دادم . به محظ خروج نگاهم به رادان خورد که با همون ظرف شکلات توی دستش ، پشت در اصلی ایستاده بود و از اون دایره ی کوچیک رنگ احتمالا به یانا نگاه میکرد . با اینکه مثل همیشه انرژیم تحلیل رفته بود و ضربان قلم یک در میون میزد ، اما سعی کردم پر انرژی باشم:
- اون ظرف شکلات توی دستت تئزینی نیس شازده! بده برم دور بدم .
بدون اینکه نگاه از اون دایره بگیره آروم ظرف رو گرفت سمتم . نمیدونستم اینقدر یانا براش مهم بوده! ابرویی برای خودم بالا انداختم و ظرف رو ازش گرفتم...
****
#رادان
سرم سوت میکشید . یک صدایی شبیه به جیغ توی گوشم اکو میشد و هیچ چیز دیگه ای نمیشنیدم! پهلوم به شدت میسوخت و واقعا حتی اسم خودمم نمی‌دونستم . به سختی دستم رو گذاشتم رو سرم و موهام رو مشت کردم شاید که اون صدای جیغ قطع بشه! صدا کم کم کمرنگ تر شد و موجی از اصوات نامفهوم جاش رو پر کردن! صدای داد ، بوق ، خیابون! آره! این صداها مطعلق به خیابون بود! هنوز کمی گنگ بودم . سرم رو با درد آوردم بالا و چشمام رو به سختی از هم جدا کردم . تار میدیدم . فقط یک سری رنگ قرمز و ابی و مشکی! حس میکردم روی سرم خیسه. دستم رو که حسابی درد میکرد از موهام برداشتم و آروم کشیدیم رو پیشونیم . چشمام رو بهم فشردم و دوباره باز کردم تا شاید دیدم بهتر بشه . هنوزم تار بود همه چیز اما بهتر میدیدم . صدای جیغ کلا قطع شد!دستم رو جلوی صورتم گرفتم و گیج نگاهش کردم . جگری! رنگ جگری! خون!!! گنگ اطراف رو نگا کردم. سرعت ، صدای بوق ، نور شدید چراغ ماشین رو به رو ، صدای داد من و... تصادف! اولین کاری که به ذهنم رسید رو انجام دادم . دستم رو گذاشتم روی در و به زحمت بازش کردم . تلو تلو خوران پیاده شدم و دوباره دستم رو روی سرِ دردناکم گذاشتم . پهلوم خیلی خیلی میسوخت! گیج به ماشین رو به رو نگاه کردم. پلاکش رو هم نگاه کردم . اول مغزم خیلی خوب واکنش نشون نداد اما بعد کم کم اطلاعات یادم اومد. با یادآوری صاحب این پلاک دلم هری ریخت پایین و انگار یک ساختمون صد طبقه روی سرم خراب شد!
نفسم تو سینه گره خورد و صدام ناپدید شد! اولین اسم ، اولین چهره ، و اولین صدایی که یادم اومد...
« خیلی سعی کردن بهم یاد بدن اونی که آهنگ میخونن کنسروه و اونی که غذاست کنسرته! »
آروم صداش زدم:
- یاسـ....یاسمن؟
صدام حتی به گوش خودم هم نرسید! درد پهلوم دوبرابر شد و سرگیجه ام بیشتر . دستم رو گذاشتم روی کاپوت ماشین تا بتونم خودم رو به اون ماشین برسونم . ماشین من فقط کاپوتش خورد شده بود اما اون... برعکس بود! ماشن اونا کلا برعکس بود و معلوم نبود چند دور تو هوا چرخیده!
لایه ای زلال و شفاف جلوی چشمای تارم سپر شد و دید ام تار تر شد! با کمک کاپوت ماشین جلو تر رفتم و با صدایی که از ته چاه میومد دوباره تلاش خودم رو کردم :
- یاسمــن؟؟؟
آخرش گلوی خش دارم شمشمیر شد و فرو رفت تو قلبم . به سرفه افتادم و خم شدم و بالاخره دستم رو گذاشتم روی پهلوی دردناکم . با هر سرفه حس میکردم دریایی از خون از شکاف روی پهلوم میپاشه بیرون .
صدایی شبیه به نالا شنیدم . به خدا صدا دخترانه بود! به خدا صدا ، صدای یک دختر نحیف بود! اسم دومی که تو ذهنم اومد رو به امید اینکه بشنوه ، با درد تلفظ کردم:
- یانـ...یانا؟
ناله کمی بلند تر شد . هرکی بود انگار صدای من رو شناخت :
- راد...رادان؟
نمیدونم توی اون پاهای بی جون ، چه جوری نیرو جمع شد . نمیدونم چه طوری خودم رو رسوندم به ماشینشون . مهم نبود یاناست یا یاسمن! مهم این بود که من شنیدم! صدای یکیشون رو شنیدم!
ماشینشون کاملا برعکس بود و بدون هیچ مدرکی میترسیدم منفجر بشه . اما جلو رفتم . لازم نبود خم بشم!چون اونقدر دردم طاقت فرسا بود که خم بودم!سرم رو پایین تر بردم و دیدم! سر یانا رو دیدم . خون بود که دور و اطرافش جاری بود . نمیدونستم اون خون ها از کجان؟ سرش؟ پاش؟ دستش؟ اما هرچی که بود زنده موندنش با این همه خونریزی معجزه بود! یک آن ترس اینکه نکنه این خون ها مطعلق به یاسمن باشه بند دلم رو پاره کرد . چشماش اونقدر کم باز بود که اولش فکر کردم بسته اس اما انگار دیده بودم که به سختی و با صدایی که انگار از کیلومتر ها دور تر میومد تکرار کرد:
- راد...رادان؟؟؟؟
جونی که تو پاهام بود رسما دود شد رفت هوا! با زانو افتادم رو زمین و درد هزار بر بیشتر و با بیرحمی هرچه تمام تر توی پهلوم پخش شد . حس میکردم درد مثل یک گیاه سمی روی پهلوم کاشته شده و شاخه هاش داره کم کم تمام بدنم رو در بر میگیره . صداش بغض دار بود ؛ غم دار بود ، گیج بود! گنگ بود! به سختی گفت:
- مام...مامان!
نمیدونستم چی کار کنم! واقعا نمیدونستم چی کار کنم . ترس از اینکه ماشین منفجر بشه دیوونه ام میکرد . این سوال که یاسمن الان تو اون ماشین کوفتی هست یا نه روانیم میکرد!
مغزم سعی کرد مقاومت کنه با تمام اتفاق های گیج کننده و یک پیام رو به اعضای بدنم ارسال کرد :
« یانا رو بیار بیرون! »
دستم رو با درد دراز کردم که بین زمین هوا متوقف شد . چون مغزم انگار تازه فهمیده بود چی گفته و یهو اطلاعات رو بهم یادآوری کرد:
« ممکنه با تکون دادنش برای همیشه فلج بشه! یا بمیره! نباید جا به جا بشه!»
قاطی کردم و اون لحظه واقعا حس یک آدم بیچاره رو داشتم ! صدای آمبولانس و یا آتش نشانی یا پلیس رو شنیدم! هنوز قادر به تشخیص دادن اینکه این بوق رو اعصاب مال کدوم ارگان هست ، نبودم!
صدیا مردی رو شنیدم که انگار تازه متوجه من شده بود :
- یا خدا! آقا؟ آقا میشنوی؟
حس کردم چند نفر دارن بهم نزدیک میشن و بعد از اون دیگه فرصتی نبود برای تصمیم گیری که با یانا باید چی کار کنم! بلندم کردن . چند نفر بودن؟ نمیدونم! اون لحظه من فقط صدای تازه عروسی رو شنیدم که دامادش رفیق و برادرم بود:
- شرو....شروین!
منم تو قلبم چیزی رو که گفت رو تکرار کردم . شروین؟ شروین؟ وای وای شروین! بست! چشماش رو بست و انگار قلبم از حرکت ایستاد! شش ام دیگه کار نکرد! حتی مغزی هم که از اون موقع داشت برای مرتب کردن اتفاقات دست و پا میزد یهو متوقف و خاموش شد!
من... آخرین لحظه ی یانا رو دیدم!!!
*****
- شازده رادان؟
(= U-Ni (همون Heli SHII)
۰۹ فروردين ۱۵:۴۸

*-*

پاسخ :

*-*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان