یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_155 رمان هرماس مبرا

#پارت_155

سرم رو تکون دادم و با کلافگی بی نهایتی گفتم :

- به مامانت بگو یکی از خدمات شرکت واسه افراد اجاره نشینه! یک کارت هم با امضای

خودم از طرف شرکت برات مینویسم که دیگه بهانه ای نباشه! حله؟

کلافه و عاجز، اخمی کرد و گفت:

- رادان... من ازت صدقه نمیخوام!

نمیدونم کلمۀ « صدقه » چه سحر و جادوی خاصی داشت که یک آن حس کردم از

شدت خشم و غضب رنگ صورتم عوض شد! این موضوع به حدی مشهود بود که یاسمن

به وضوح متوجه شد و شکه و حتی ترسیده نگاهش رو تو صورتم چرخوند. کنترلم رو از

دست دادم! اینقدر این حرفش برام سنگین بود که حتی فرصت ندادم که یک کدوممون

از شُک در بیایم! بدون مکث؛ بدون فکر؛ بدون اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم با پشت

دستم ضربۀ محکمی کوبیدم رو اون لبای لعنتی ای که این حرف ازش بیرون اومده بود!

صدای هین یاسمن همزمان شد با صدای شکستن قلب خودم!

چقدر گذشت... سه دقیقه، یا پنج دقیقه! سر و صدای بازی بچه ها که خیلی خفیف از

پارک شنیده میشد، سکوت عجیب بینمون رو نمیشکست. برای ساکت بودن لازم نیست

همه ساکت باشن! همین که جو بینمون ساکت بود و حالمون افتضاح بود کافی بود برای

اینکه حس کنیم سکوت محضه! اون شُکه از ضربه ای که خورده بود، و من شُکه از ضربه

ای که زده بودم. البته به نظر من، خودش هم بی تقصیر نبود! نباید اون کلمۀ مضخرف رو

به زبون میاورد اونم وقتی که چندین بار بهش تاکید کردم دارم از روی دوستی و رفاقت

این کار رو براش میکنم. هنوز سرش کمی کج بود. صاف نکرده بود سرش رو! آروم سرش

رو صاف کرد. با دیدن چشمای پر از آب و مظلومش به معنای واقعی دلم خواست بمیرم.

گرچه خودش رو مقصر میدونستم ولی اون پارۀ تنم که نه؛ پارۀ جونم بود! با این نگاهش

قطعا قصد جون منو کرده بود. آب دهنش رو قورت داد و با صدای گرفته از بغض و لبای

لرزونش گفت:

- مثلا میگفتی میخوای حست کنم! بفهمم کنارم هستی! اگه قراره ضربه های دستت رو

حس کنم همون...

بغض زیاد اجازه نداد ادامه بده و ناامید شده نگاهم کرد. دلم آب شد واسه صدای پر از

بغض و گله اش. اون لحظه اونقدر عذابم داد و اونقدر دلم آب شد که حاضربودم هر کاری

بکنم تا فقط حالش خوب شه!

بدون مکث محکم بغلش کردم. داشتم دیوونه میشدم. این لحنش منو دیوونه میکرد!  زیر

گوشش به سختی گفتم:

- هیش... حرف نزن! فقط حرف نزن. الان آروم میشی... چیزی نیست.

با صدای بغض دار تری که چون تو بغلم بود گرفته تر شنیده میشد، گلایه مند گفت:

- چیزی نیس؟ واقعا برای تو چیزی نیس؟ خب آره... فهمیدم دیگه! با خودت گفتی اینکه

بابا نداره! اینکه صاحاب نداره! بزنمش کی میفهمه؟ غرورش رو خورد کنم و دلش رو

بشکونم کی میفهمه؟ کی کمکش میکنه؟ کی مواظبشه؟ خب راستم گفتی! من که بی

پدرم... من که یتیمم. اومدم به یکی مثل تو اعتماد کردم و مثلا اسمت رو گذاشتم رفیق،

که تهش به کتک خوردن ختم شد! همینه دیگه! بی پدری دقیقا همینه! تقصیر تو

نیست... تقصیر اون کسیه که جون بابای منو گرفت تا تو اینقدر راحت دست روی من

بلند کنی.

از وسط حرفاش به خوبی گریه کردنش رو هم شنیدم، هم حس کردم! چون لباسم خیس

شده بود و حس کردنش سخت نبود. بدتر از همه! از وسط حرف هاش منم انگار داشتم

خورد تر میشدم. چیزی که تقریبا باهاش کنار اومده بودم و فراموش کرده بودم رو مثل

متک کوبید تو سرم. « من که بی پدرم »!

من، قاتل بودم! و بدتر و وحشتناک تر اینکه قاتل بابای تنها دختری بودم که برام مهم

بود. هرگز به این فکر نکرده بودم که این موضوع شاید بتونه چقدر روی رابطۀ من ویاسمن تاثیر گذار باشه. در واقع اصلا به بحث اینکه با یاسمن قراره به کجاها برسم فکر نک

رده بودم. فقط میخواستمش و تموم! حتی به این فکر نکرده بودم که ممکنه به دست

آوردنش سخت باشه چون گرچه اخلاق جالبی نداشتم اما خودم رو از نظر های ظاهری

کاملا قابل قبول میدونستم! یعنیی رد شدن از جانب یاسمن چیزی بود که زیاد بهش فکر

نکرده بودم. اما حالا... حالا که یادم اومده بود یاسمن دختر کیه، همه چیز فرق میکرد!

رسیدن به یاسمن اونم با دروغ ممکن نبود. کنار اومدن با عذاب وجدان هم راحت نبود!

انگار یادم رفته بود تا همین دیروز با دیدن یاسمن از عذاب وجدان نمیدونستم چی کار

کنم. و حالا یاسمن برام یادآوری کرد! این حقیقت رو هم به رخ ام کشید که اگرچه

کنارش بودن لذت بخش و شیرینه اما گاهی میتونه یادآور چیزای خیلی تلخی بشه که

عذاب وجدان اون تلخی خیلی بیشتر از اون شیرینیه.

اینقدر عصبانی و دلخور بود که طبق معمول داشت تخته گاز حرف میزد! اما من، دیگه

طاقت شنیدن کلمۀ « بی پدر » رو از زبونش نداشتم. دیگه شکنجه شدن بس بود! بازم

نتونستم خودم رو کنترل کنم و بلند داد زدم:

- بسه یاسمن خفه شو!

کاملا ناگهانی ساکت شد. دوباره از هم جدا شده بودیم و دیگه تو بغلم نبود!

 

 

#یاسمن

با بغض شدیدی به چشمای همیشه یخیش نگاه کردم. چشمایی که یخی بود ولی رنگ

قهوه ایش مثل آتیش آدمو میسوزوند! نگاهم رو که دید بی حرف و دوباره یهویی کشیدم

تو بغلش. دلم میخواست دوباره داد بزنم و باهاش دعوا کنم. ولی بعد از دادی که همین

الان سرم کشید و کتکی خوردم، حقیقتا نه جرعتش رو داشتم و نه دلم میومد! یعنی دلم

نمیومد اون آغوش گرم رو از دست بدم. هرچند، از دستش بدجوری دلخور بودم اما مگه

این دل بی صاحاب حرف حالیشه؟ محکم به خودش فشردم و با خودش تابم داد. انگار

سعی داشت بچشو بخوابونه که اونطوری تابم میداد! بدون مکث و لطافت مقنعه ام رو از

سرم کشید که افتادم دور گردنم. دستاش بی قرار سرم رو نوازش میکرد ولی چه فایده

دستش به قلبم میرسید که قلمم ناز کنه؟ بغضم شدید شده بود. صدای داد مردونه و

محکمش اونقدر بلند بود که یک لحظه از پاره شدن پردۀ گوشم نگران شدم. ضربۀ

دستش، به حدی شدید بود که قلب بی پناهم خرد و خاک شیر شد! ولی بی پناهی دقیقا

همین بود! که از دست خودش عصبانی بودم، از خودش میترسیدم! ولی به خودش پناه

بردم و سرم و ترسیده تو بغلش قایم کردم. این لحظه، دقیقا زمانی بود که اوج بدبختیم

رو فهمیدم! اگه بابایی بود، اگه داداشی بود، خودمو تو بغل رادان از دست خود رادان قایم

نمیکردم!

زمان از دستمون در رفت و من میدونستم که گرچه بغضم به ظاهر رفته بود، گرچه

چشمام پر از اشک نبود اما قلبم هنوز ذره ای هم ترمیم نشده بود. هنوز تابم میداد... در

برابرش احساس کوچیکی و ضعف میکردم. اون خیلی بلند بود یا من خیلی کوتاه رو

نمیدونم! فقط میدونم اگه کسی ما رو میدید اصلا متوجه نمیشد یک آدم تو بغل رادانه!

بس که در برابرش ناچیز به نظر میرسیدم! حس کردم سرش رو خم کرد. ترسیدم که

دوباره سرم داد بزنه و قلب بی جنبه ام به سرعت ضربان گرفت. از ترس خودش، محکم

سرم رو به قفسه سینش فشردم و دستام رو دور کمرش حلقه کردم. اما اون خوشد رو

نباخت و بالاخره سرش رو به کنار گوشم رسوند. خیلی آروم بچ زد:

- میدونی که تقصیر خودت بود...

حس کردم جدای از تمام این اتفاقاتی که الان افتاده واقعا تعجب کردم! با ناباوری

شدیدی سرم رو به شدت گرفتم بالا که برای برخورد نکردن سرهامون سریع سرش رو

برد عقب و صاف کرد. از زیر، خیره شدم به صورت استخونی و مردونه اش که بعد از

اینکه از فرانسه برگشته بود حسابی پخته تر شده بود. چی میگفت؟ چی تقصیر من بود؟

تا جایی که یادم بود رادان با عذرخوایه مشکلی نداشت. اما زمانی که به این باور میرسید

اشتباه کرده معذرت خواهی میکرد! یادمه اون قبل سفرش به فرانسه اعتقاد داشت که

عذرخواهی هیچ تداخلی با غرور نداره و معذرت نخواستن یعنی تکبر بیخودی! اما بازم

من ازش انتظار عذرخواهی نداشتم چون اون رادان بود و همیشه باید میزد تو ذوق آدم!

اما ... اما اینکه میگه تقصیر منه دیگه واقعا...! با ناباوری چند بار پلک زدم و گفتم:

- تقصیر من؟

بدون حرف نگاه کاوش گر و ترسناکش رو تو صورتم چرخوند. متنفر بودم از این نگاهش.

آخه، زیادی وحشتناک بود! آب دهنم رو قورت دادم و اون بی حرف از پهلو بلندم کرد و

بغلم کرد. در ثانیه دلم خواست جیغ بکشم و بیوفتم به جونش... اما جو سنگین بود.

میترسیدم دوباره باب میلش عمل نکنم و کنترلش رو از دست بده. فقط اکه از این خونۀ

لعنتی بیایم بیرون و ترس من از رادان بریزه، کاری میکنم که رادان تنها زمانی بتونه منو

ببینه که پشت گوشش رو دیده باشه! ما رو باش داشتیم به کی دل میبستیم... نامرد منو

زد!از این تصور لب برچیدم و سریع دستام رو دور گردنش حلقه کردم تا نیوفتم. لب

گزدیم تا جیغم در نیاد که اونم داد و بی داد کنه. به معنای واقعی کلمه تو ارتفاع بودم!

نردبونی بود واسه خودش. آروم از بالکن رفتیم بیرون که قلب من هرلحظه تند تر میزد.

در آغوش یک نردبون باشی و اون تو رو راه ببره واقعا ترسناکه . خونۀ جالبی بود و دقیقا

لحظه که داخلش پا گذاشتم با خودم گفتم « آخ که اگه اینجا مال من بود چی میشد! »

ای کاش اون لحظه یک چیز دیگه آرزو میکردم! نه اینکه اینجا رو نخوام! اما خب... قبول

کردنش غیرممکن بود و تهش هم که ختم شد به کتک خوردن! زیاد بزرگ نبود، حدودا

120 متر بود. از در که وارد میشدی دقیقا رو به روت یک دیوار تماما شیشه بود که به

بالکن میرسید. سمت چپ، یک جورای یک مربع تو خالی وجود داشت که تو اون مربع

دو تا در بود. نمیشد اسمش رو گذاشت راهرو! اون دو تا در هم احتمالا اتاق بودن. کنار

اون مربع خالی، یعین بیرون اونجا هم یک در دیگه بود که احتمالا دستشویی یا حموم

بود. سمت راست، آشپزخونۀ جزیره ای وجود داشت که اپنش میز ناهارخوری هم بود. (

آشپزخونۀ جزیره، یعنی اپنش وسط آشپزخونه قرار داره، به طوری که دو طرف اپن خالی

هست و اپن شبیه یک جزیره وسط آشپزخونه اس )
 

قدم هاش رفت سمت آشپزخونه و رو به روی اپن متوقف شد. فضای خونه به طرز رعب

انگیزی رمانتیک بود که اصلا باهاش حال نمیکردم! هنوز لامپ های اصلی رو وصل نکرده

بودن و فقط نور پردازی های زرد رنگ گوشه کنار خونه، فضا رو کمی روشن میکرد.

یعنی خیلی تاریک و رمانتیک بود! اصلا نفهمیدم کی هوا تاریک شد!

آروم نشوندم رو اپن که مثل جنی ها خودم سریع تر نشستم و خودمو کشیدم عقب.

مکث کرد... ولی چیزی نگفت! چرخید و رفت سمت چپ. منم در همون هین داشتم

حساب کتاب میکردم که اگه الان از اپن بپرم پایین و دور و بزنم و خودم رو برسونم به

در، میتونم از دستش فرار کنم یا نه؟ بهم میرسه یا نه؟ و در اوج احمقیت جواب بله بود!

از جام جم میخوردم بهم میرسید! رفت سمت چپ و منم به ناچار با نگاهم دنبالش کردم.

یخچال؟ تو خونه خالی و برهوت؟ اینجا دوتا لامپ درست درمون نداره و همش

نورپردازی های سوسول بازیه اونوقت یخچال؟ در یخچال رو باز کرد و با یک بستنی

لیوانی با طعم معجون و قاشق برگشت! به معنای واقعی کلمه پشمام ریخت! حیف که

شرایطش نبود وگرنه حتما ازش میپرسدیم اینجا چه خبره. نزدیکم اومد که آب دهنم رو

قورت دادم و آروم تو خودم جمع شدم. دقیقا رو به روم ایستاد و نگاه کوتاهی به حالت

جمع شده و فراری ایم انداخت. خوشش نمیومد! اما انگار براش مهم هم نبود! چون

میدونست تهش به هدفی که میخواد میرسه.

بی تفاوت بستنی و قاشق پلاستیکیش رو گذاشت کنار پام. اُور کتش رو با ژست

مخصوص به خودش تو یک حرکت در آورد و پرت کرد اون طرف اپن!!! آستین های بافت

قرمز رنگش رو بی پروا زد بالا که رسما خودمو خیس کردم. میخواست باهام چی کار

کنه؟ مگه چی گفتم؟ خب غلط کردم! دیگه نمیگم صدقه! اصلا پشگل گوساله خوردم!

چرا اینقدر ترسناک شد؟ آب دهنم رو تند تند قورت دادم و بیشتر تو خودم جمع شدم.

از این خونه باکره بیام بیرون صلوات! آستین هاش رو که داد بالا و قشنگ منو به گوه

خوردن انداخت دستاش رو دو طرف پاهام، کوبید رو اپن! من میگم از این خونۀ لعنتی

باکره نمیام بیرون! من میگم! بی توجه به ترس و بغض نگاه من یک دستش رو گذاشت

پشت کمرم و تو یه حرکت به حدی جلو کشیدم که مجبور شدم پاهای به هم چفت شدم

رو باز کنم و پاهام بیوفته دو طرف بدنش. هین آرومی گفتم و برای حفظ تعادل دستام

رو سریع گذاشتم رو سینه اش. فاصلمون... کمتر از نیم وجب بود. با اینکه روی اپن

نشسته بودم ولی بازم سرش بالای سرم بود. بازم از من بلند تر بود! دوباره آب دهنم رو

قورت دادم و سریع دستم رو برداشتم. ابرو هاش، به نشانۀ لذت بردن از این حالات من

هشت شد! بی شرف! آروم دستش رو از کمرم برداشت و بستنی رو هم برداشت. درش رو

باز کرد و دوباره گذاشتش کنار پام. مغموم اخم کردم و سعی کردم اینقدر ترسو نباشم.

باید یک کاری میکردم. رادان که هر غلطی دلش میخواست میکرد منم اینجا دم نمیزدم!

اما همۀ این افکار گنده گوزی بی خودی بود و حتی جرعت نمیکردم جیک بزنم! کسی

جای من نبود که منو بفهمه... یک مرد غولتشن بوسکر که معمولا اعصاب معصاب نداره،

یک خونۀ خالی که نور کمی داشت؛ و البته عایق در و دیوار که از ظاهرش هم مشخص

بود، یک دختر تک و تنها که از نظر بدنی و حتی لفظی زورش به این غولتشن نمیرسید!

حتی یک درصد! خب حق داشتم هم بترسم! اینقدر گریه کردم بودم سینه ام بالا پایین

میشد . تلاشم برای سکوت بی فایده بود و فینی کردم. دوباره یک دستش رو گذاشت

پشت کمرم و به سمت خودش متمایلم کرد، انگار کاملا میخواست تو بغلش باشم! با

دست دیگه اش،بی توجه به من قاشق پلاستیکی رو داخل بستنی ها فرو برد و محتوای

لذیذش رو آورد بالا. دقیقا جلوی من! خیره شد به لبام و همزمان با فشار خفیفی که به

کمرم وارد کرد تا برم جلوتر، قاشق بستنی رو هم گذاشت روی لبای خشک و چفت ام.

قلبم مثل گنجشک میزد. واقعا میترسیدم! نگاه کوتاهی به چشمام انداخت. نگاهش

ترسناک بود! فهمیدم باید اون بستنی لعنتی رو بخورم. اگه نیمخوردم بی شک به زور تو

حلقم میریخت. پس بدون لجبازی آروم لبام رو از هم باز کردم که با ملایمت قاشق رو

داخل دهنم فرو برد. طعم لذیذ معجون با مغز های پودر شده، چیزی از تلخی حال و

قلبم کم نکرد! خنکی دلنشین بستنی هم چیزی از آتیش درون ام کم نکرد! اما من

یاسمن بودم... یک شکموی تمام عیار! پس بی توجه بستنی های تو دهنم رو به عادت

همیشه اول یکم مکیدم تا بعد قورت بدم. رادان هم آروم قاشق رو از دهنم کشید بیرون.

دستش که پشت کمرم بود بر خلاف چشماش که انگار دو تیکه یخ بودن، با گرمی و

لطافت نوازشم کرد. وقتی مطمئن شد محتویات دهنم رو خوردم دوباره با دست آزادش

قاشق رو تو بستنی ها فرو کرد که اینبار خودم زودتر دستم رو بردم سمت دستش.

دستامون خورد بهم... انگار یک اتفاقی بود که نباید می افتاد! با چشمای ریز شده نگاهم

کرد که با صدای آرومی، محتاط گفتم:

- خودم... میخورم.

بدون اینکه حتی جوابم رو بده دستش رو از زیر دستم کشید بیرون و آورد سمت لبام.

کاملا متوجه شدم که میخواد خودش بهم بده! اینقدر ترسناک و مرموز شده بود که حتی

نمیتونستم ازش بپرسم چرا باید این بستنی رو بخورم؟ وقتایی که حرف میزد، هرچند که

همش تیکه مینداخت و نیش و کنایه میزد اما بازم بهتر از سکوت خوف ناک الانش بود!

بدون حرف منم بستنی رو خوردم. این روند چندین بار تکرار شد... اون قاشق بستنی رو

میگرفت جلوم و من باید بدون حرف میخوردمش. خدایی، بهم بد هم نمیگذشت! اما الان

وعضیت فرق داشت... اون منو زده بود... اون سر من داد کشیده بود...

وگرنه اگه شرایط عادی بود بی شک الان از خوشحالی رو هوا بودم!

این بستنی خوردن خیلی طولانی شده بود! تازه هنوز نصفش رو خورده بودم! تو عمرم

اینقدر از بستنی حرصم نگرفته بود! یک قاشق دیگه گذاشت تو دهنم که چون اصلا باب

دلم نبود یکمش از داخل دهنم ریخت روی لبم. نمیدونم چرا یهو احساس سوزش

شدیدی کردم و قیافه ام به شدت جمع شد. به لبم نگاه کرد. نه کوتاه! طولانی!قاشق رو

انداخت تو ظرف....

ђєlเ ŞHĮİ (آناناس رژینا*-*🍍)
۰۳ تیر ۱۸:۳۴
ع وا خاک ب سرممم من پارتای قبلو نخوندممممم:|

پاسخ :

:)
nana
۰۴ تیر ۱۹:۰۴
عجب!
:)✋💙
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان