یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_153 رمان هرماس مبرا

#پارت_152

عمیق نگاهش کردم و گفتم:

- مشکلت اینه که زیادی مهربونی! دوست داشتنش الان به هیچ درد من نمیخوره!

میخواد از ناراحتی من خودکشی هم که بکنه برام اهمیتی نداره. گرچه برای حفاظت از

رها کاری از دستش بر نمیومد اما برای موندن کنار من، فرصت داشت! فرصتش رو سوزند

و کسی قرار نیست بهش فرصت دوباره بده!

غمگین لب برچید. این موضع برای من عادی بود اما انگار برای اون خیلی تلخ بود! برای

عوض کردن جو دست به سینه شدم و گفتم:

- نظرت چیه یکم سر به سر این دختر پشت سری ها بزاریم؟

از اون حالت خارج شد و با دهن باز خیره خیره نگاهم کرد. حالتش کاملا غیر ارادی بود و

بدجوری دلم میخواست وقتی اینطوری تعجب میکنه تو بغلم به حدی فشارش بدم که

استخون هاش خورد بشه! هرچند حق داشت! این حرفی که باطنش پر بود از شیطنت از

طرف منی که اصلا حال و حوصلۀ این مسخره بازی ها رو نداشتم خیلی عجیب بود! به

خودش اومد و آروم و مشکوک گفت:

- رادان... خوبی؟

سرم رو تکون دادم و جدی گفتم:

- آره. حالا نظرت چیه؟

متعجب کمی براندازم کرد و گفت:

- خب من که موافقم ولی...

خودش رو روی میز یهو کشوند سمتم و پچ پچ وار گفت:

- مطمئنی حالت خوبه؟ چیزی شده به من بگو، غریبی نکنی ها!

لبخند محوی زدم. زیادی از پیر بودن من مطمئن بود! هرچند واقعا حوصلۀ اینطور کار ها

رو نداشتم اما دلم نمیخواست خیلی تو فکر طناز و ادعای مادر بودن طناز باشه! آروم

گفتم:

- خوبم! کاملا! حالا دوتا مرحله است!

شونه ام رو بالا انداختم و بی پروا گفتم:

- نقشه از تو عمل از من!

چشم گرد کرد و از حال و هوای تعجب اومد بیرون. با چشمای گشادش گفت:

- اع؟ نه بابا؟ هنر کردی شازده؟ نخواستیم بابا نخواستیم! تاکید میکنم از نظر من حال تو

اصلا خوب نیست که چنین پیشنهادی دادی!

یهو متوقف شد. صاف نشست و اخم کرد. یک تای ابروم رو براش بالا انداختم. چش شد

یهو؟ با اخم دهن کجی ای بهم کرد و مثلا با لحنی سرد گفت:

- ما قهر بودیم! یادم رفته بود!

کیفش رو از روی میز برداشت و بدون حرف بلند شدو از کافه خارج شد. دست به سینه

شدم و از پشت سر عمیق نگاهش کردم. بچه! دل من واسه کی داشت ضعف میرفت؟ یک

بچۀ خنگ و لوس؟ نیشخندی زدم و بی حساب پول نقد رو روی میز گذاشتم و بلند

شدم. حال نداشتم تا پذیرش برم و کارت بکشم. دست به جیب از کافه خارج شدم و به

یاسمنی نگاه کردم که کنار خیابون با حرص ایستاده بود! چقدر بدشانس بود که کافه

دقیقا جایی قرار داشت که محض رضای خدا یک تاکسی هم رد نمیشد! در حالی که

سمت ماشین میرفتم و از کنارش گذر میکردم؛ با لحن جدی و سرد همیشگیم گفتم:

- با من قهری. با خودت که قهر نیستی! سوار شو.

پشت چشمی نازک کرد و با اکراه سوار شد. بچۀ کوچولوی لوس! سری به عنوان تاسف

تکون دادم و سوار شدم. درحالی که ماشین رو روشن میکردم بی اهمیت گفتم:

- استخدامش کردم.

فورا تو جاش پرید و خواست از شدت خوشی جیغی بکشه که سریع گفتم:

- اما...!

مثل بادکنکی که با سوزن بادش رو خالی کنن، بادش خالی شد و بی حال نشست سر

جاش. با اخم خنده دار و خوردنی ای نگاهم کرد و مغموم گفت:

- اما چی؟

وقتی اینطوری میشد که به شدت ذوقش کور شده باشه! تیز نگاهش کردم و با نهایت

جدیت انگشت اشاره ام رو تهدید بار گرفتم سمتش که تو خودش جمع شد و لب گزید.

تیز و تلخ گفتم:

- اما! از فاصلۀ ده متریش رد نمیشی! فقط بو ببرم نگاهش کردی یا نگاهت کرده

اخراجش که میکنم هیچ! کاری میکنم که هیچ جای دیگه ای هم استخدامش نکنن!

کمی نگاهم کرد و کافه و دپرس شده لب برچید. مغموم سعی کرد صاف بشینه و گفت:

- ای بابا. چرا اینقدر گیر میدی خب؟ اصلا من شاید بخوام با این بشر رل بزنـ...

با نگاه بدی که بهش انداختم خفه شد. پرو! اخم کردم و به شدت تلخ و زننده و گفتم:

- زر اضافی نزن یاسمن از تصمیمم هم پشیمونم نکن! همین که گفتم! اگه حاضر نیستی

این شرایط رو تحمل کنی من خیلی مشتاقم که استخدامش نکنم.

لب برچید و به سختی سری به نشونۀ باشه تکون داد. نه! من با یک سر تکون دادم قانع

نمیشدم! با چشمای ریز شده نگاهش کردم که کلافه چشمی چرخوند و گفت:

- باشه!

چشم غره ای رفتم. باشه هم من رو قانع نمیکرد! اوف غلیظی گفت و با غیض گفت:

-چشم!

حالا شد. سری تکون دادم و بالاخره ماشین رو حرکت دادم.

پنج دقیقه بیشتر نگذشته بود که از مسیری که طی میکردی فهمید مقصدمون، هیچ

جای اشنایی نیست! زیرزیرکی نگاهم کرد. میدونستم چهره ام از بحث چند دقیقه پیش

همچنان گرفته و عبوس و تلخه. به هیچ وجه از حضور اون یارو تو شرکتم راضی نبودم!

اگه بنا به صراحت باشه تنها دلیلی که استخدامش کردم یاسمن بود! بماند که چقدر دلممیخواست کلۀ جفتشون رو بکوبنم به دیوار به خاطر اینکه یاسمن تا اون حد مدافعانه ازش

دفاع میکرد! جعفر جعفری! یک تیکه شوید تازه سبز شده واسه یاسِ من عزیز شده!

همین کم بود واقعا! اه! از اولشم از بین سبزی های خودرنی از جعفری بیشتر بدم میومد.

انگار میدونستم جعفری چیز بدیومنیه! امروز جعفر اومد تو لیست رفیقای یاسمن، لابد

فردا هم تَره میاد! کی میدونه؟ شایدم تربچه و گشنیز!

یاسمن کمی تو جاش ول خورد و با احتیاط نسبت به گارد من گفت:

- خب... ام... چیزه. کجا میریم؟

با اخم نگاهش کردم که لبخند مکش مرگ ما و استرسی ای زد. وقتی اینقدر ازم میترسه

واسه چی با دمم بازی میکنه؟ دستم رو روی فرمون مشت کردم تا نره سمت لپاش! تا نره

موهاش رو بهم بریزه! تا نره دستش رو بکشه و به آغوش من بدش تا اینقدر فشارش بدم

که اخ و اوخش در بیاد! آروم گفتم:

- میفهمی.

ترسش طبق معمول فراموشش شد و زبون نیش دارش در اومد! :

- ای بابا این جوابای نامفهوم چیه که میدی؟ خب نمیشه صراحت به خرج بدی؟

بدون مکث گفتم:

- خونه!

گیج سرش رو کمی کشید سمتم و گفت:

- ببخشید؟

ابرو بالا انداختم و بی پروا گفتم:

- دارم صریح جوابت رو میدم! خونه!

فهمید قرار نیست جواب درستی بگیره و باهاش لج کردم! مغموم دهن کجی ای بهم کرد

و درست نشست سر جاش. تا رسیدن به مقصد جیکش در نیومد! حتی دستش سمت

ضبط هم نرفت! ماشین رو جلوی ساختمون پارک کردم و پیاده شدم. چند قدم رفتم که

دیدم یاسمنی نیست! با اخم برگشتم عقب . هنوز تو ماشین بود! هوفی کشدیم و ماشین

رو دور زدم، درش رو باز کردم و دست راستم رو گذاشتم رو سقف. خم شدم سمتش و

گفتم:

- واسه چی نمیای پایین؟

با غدی و لجبازی پشت چشم نازک کرد و گفت:

- رادان من هنوز با جنتلمن نبودن تو مشکل دارم! وقتی کسی همراهته، مخصوصا یک

خانوم؛ باید باهاش همراهی کنی! باید بیای در رو باز کنی و راهنماییش کنی! حتی

نگفتی پیاده شو! خب من از کجا بدونم منم باید بیام؟

عمیق به چشمای گردش نگاه کردم. بین حرف زدن برای تاثیر گذاری بیشتر چشماش رو

گرد میکرد. عادتش بود! سرم رو تکون دادم و بی حوصله نسبت به جنتلمن بازی هایی

که میگفت بازوش رو کشیدم و به زور از ماشین پیاده اش کردم. در رو به هم کوبیدم و با

لذت به جیغ جیغ های پر حرصش گوش دادم:

- هوی هوی چته بوزینه؟ این چه کاریه آخه؟ تمدن نداری تو؟ ادب نداری؟ شخصیت

نداری؟ انسانیت و حالیت نیست؟ اصلا ...

بازوش رو محکم کشیدم که پرت شد تو بغلم و به معنای واقعی کلمه خفه شد! این دقیقا

لحظه ای بود که دل من براش پر پر میزد! تغییر حالت یهویی یاسمن و شیرین زبونی

هاش اونم در حالتی که تو بغلمه! خودم رو کنترل کردم تا زیادی بغلش نکنم! دستم رو

به دور گردنش انتقال دادم و در حالی که حرکت میکردیم بی خیال گفتم:

- کمتر حرف بزن، بیشتر عمل کن!

هول شده بود. گر گرفته بود! گونه هاش کمی رنگی شده بود و حتی لرزش محسوس

بدنش رو میفهمیدم! سعی کرد از بغلم بیاد بیرون که در حالی که از خیابون رد میشدیم

گفتم:

- انقدر جول نخور. این روش جنتلمن بودن منه! باهاش کنار بیا.

با حرص گفت:

- خیلی ... خیلی... خیلی...

با رسیدنمون به ساختمون نتونست ادامه بده هرچند که میدونستم حتی اگر میتونست

هم، حرفی برای گفتن نداشت! به روش نیاوردم و با اکراه و به اجبار دستم رو از دور

گردش برداشتم که مثل برق گرفته ها نیم متر ازم فاصله گرفت! چه خبره خب؟ چشم

غره ای رفتم که به وضوح ترسید اما موضع خودش رو حفظ کرد و لبخند رو اعصابی زد.

خوشم نمیومد از اینکه تا این حد از آغوشم فرار میکرد! میخواستم بهش توپ و تشر بزنم!

حق نداشت از من فرار کنه! یعنی من بهش این حق رو نمیدادم... اما نمیشد! هرچقدر هم

که میخواستم زورگو و بی منطق باشم بازم نمیتونستم بهش چنین چیزی بگم وقتی که

محض رضای خدا حتی یک دلیل کوچیک هم نداشتم! البته که دلیلم علاقۀ بی نهایتی

بود که بهش داشتم ولی میتونستم بگم دوست دارم؟ نگهبان از اتاقک اومد بیرون و با

حضورش هم خطی روی افکار من کشید و هم جو سنگین بین من و یاسمن رو آروم

کرد. گرچه فرار یاسمن از من کاملا مشهود بود اما با بی خیالی و زورگویی دستش رو

گرفتم و به خودم نزدیکش کردم. نگهبان با عجله سمتم دوید و بعد از تعظیم کوتاهی که

کرد با چشمای براقش ، و لحجۀ شمالی ایش گفت:

- سلام اقای اصلانی . منور کردید اینجا رو با حضورتون...

نیم نگاه سریع و پر هیجانی به یاسمن انداخت و دوباره رو به من گفت:

- آمدید منزل رو به خانوم نشون بدید؟

اولش که به همراه املاکی و صاحب خونه اومده بودیم اینجا، با دیدن من زیاد سر کیف

نشد! اما انگار اون تروال های بی حسابی که بهش داده بودم به مزاقش خوش اومده بود.

تنها دلیلی که بهش پول دادم این بود که هرکسی نمیتونست همینطوری الکی الکی

اینجا رفت و آمد کنه و برای طبقه هایی که به فروش گذاشته شده بود، حتما باید همراه

مالک میومدی. من میخواستم یاسمن رو بیارم اینجا و این در حالی بود که نمیدونستم

کی فرصتش پیش میاد در نتیجه نمیتونستم با مالک هماهنگ کنم و در نهایت با پولی

که به نگهبان دادم میخواستم وقتی با یاسمن میام اینجا راحت باشم. اما واقعا انتظار

نداشتم که مالک خونه با نگهبان صحبت کنه و بهش بگه من هروقت خواستم میتونم با

هرکس که خواستم از اینجا بازدید کنم و پول هایی که بهش دادم رسما بی فایده باشه!

یاسمن نامحسوس سعی کرد دستش رو از دستم خارج کنه، بدون اینکه نگاهش کنم اخم

کردم و فشاری به دستش وارد کردم. انگار این فشار نسبتا لطیف از نظر من، برای یاسمن

خیلی سنگین بود که فورا خم شد و آخ نامحسوس و ریزی گفت! فشار دستم رو کم

کردم و سرم رو بی حرف و با اخم برای نگهبان تکون دادم. لبخند عمیقی زد و با احترام

و چابلوسی گفت:

- بفرمائید آقا... بفرمائید!

فشاری که به دستش آوردم درس عبرت نشده بود براش و در تقلا بود بدون اینکه

نگهبان متوجه جنگمون بشه دستش رو در بیاره! این تقلاش تمرکز ام رو مختل و اعصابم

رو خورد کرد که این بار کاملا عمدا و آگاهانه فشار خیلی محکمی به دستش آوردم و به

نگهبان با اخم غلیظی گفتم:

- کلید!

منظورم واضح بود که نمیخواستم همراهمون بیاد. ابروش خود به خود رفت بالا. خودش

رو جمع و جور کرد و دوباره با لبخند چابلوسانه ای گفت:

- چشم آقا.

دست تو جیبای گندۀ شلوارش کرد و تلاش کرد تا کلید رو پیدا کنه! فشار دستم به

دست یاسمن اینقدر زیاد بود که خود به خود به بازوم چسبید با نفسی که بالا نمیومد پچ

زد:

- رادان غلط کردم... تمومش کن... آخ!

اطاعتش باعث شد خود به خود فشار دستم کم بشه. نگهبان بالاخره کلید رو پیدا کرد و

با احترام به سمتم گرفت. کلید رو بی حوصله ازش گرفتم و با سری که براش تکون دادم

به سمت در اصلی پارکینگ و حیاط رفتم. نگهبان دوید تو اتاقکش که نصفش پشت

دیوار، یعنی داخل خونه و نصفش بیرون خونه و تقریبا تو پیاده رو بود. از داخل در رو باز

کرد و رفتیم تو به محظ اینکه سوار آسانسور شدیم و کلید طبقۀ دوازدهم رو فشردم،

یاسمن با حرص مشت کم جونش رو به سینم کوبید و گفت:

- تو روحت رادان دستم رو با اره قطع میکرد خیلی سنگین تر بودی!

بلافاصله بعد مشتی که زد...

ђєlเ ŞHĮİ ...
۳۰ خرداد ۰۱:۰۲
بسی زیبا😍💖🍫
nana
۳۱ خرداد ۱۲:۰۸
از رادان توقع شوخ طبعی نداشتم پس فردا تره و گشنیزو...😂😂
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان