یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_152 رمان هرماس مبرا

#پارت_152

رو ول کرد و رفت داخل که سریع با دستم در رو گرفتم. احمق بود؟ در اهرم داشت و بعد

از باز شدن به سرعت بسته میشد. متعجب نگاهی بهم انداخت و بالاخره رفت داخل.

پوفی کشیدم و خودمم وارد شدم. با بسته شدن در دوباره همون صدای جیلینگ

جیلینگ تکرار شد. با ذوق نگاهش رو دور تا دور کافه چرخوند و به سرعت رفت سمت

میز های کنار پنجره. آروم رفتم سمتش و صندلی یکی از میز ها رو بیرون کشیدم. با

لبخند عمیقی صندلی رو به روم رو بیرون کشد و به پنجرۀ دایره ای که کنار هر میز بود

نگاه کرد. شاید هم داشت به گلدونی که به پنجره وصل بود و ازش برگ های سبز و

زیبایی آویز بود نگاه میکرد! دست به سینه شدم که همون لحظه گارسون اومد. بی

حواس نسبت به یاسمن گفتم:

- دو تا لاته.

یاسمن به خودش اومد و سریع گفت:

- نه نه! یک دونه لاته و یک دونه چایی.

گارسون به من نگاه کرد. منتظر تائید بود! انگار میدونست اینجا حرف آخر با منه! سرم رو

آروم براش تکون دادم که با لبخندی که بهمون زد ازمون دور شد. یاسمن معترض به

صندلیش تکیه کرد و گفت:

- وقتی کسی رو میبرن کافه ازش میپرسن که چی میخواد! نه اینکه خودشون سفارش

بدن!

حرفش رو بی جواب گذاشتم. صاف نشستم و دستام رو روی میز قفل کردم. با چشمای

ریز شده سوال اعصاب خورد کنم رو پرسیدم:

- مهیار!

نمیدونم منظورم رو از این یک کلمه فهمید یا نه چون حواسش اصلا اینجا نبود! خندۀ

ریزی کرد و به جلو خم شد تا جایی که فاصلۀ صورت هامون دو وجب باشه! با شیطنت

گفت:

- رادان پشت سرت، یکم سمت چپ. یک میز پر از دختره. قورتت دادن! نمیدونی از اون

موقع به چه ضایعی دارن بهت اشاره میکنن و پچ پچ میکنن! بندگان خدا جونشون در

اومد. میگم برگرد یک دونه از اون پوزخند های اطلانی پسندت بزن بلکم کار دستشون

بیاد! یا نه نه... شماره ات رو بده بهشون بگو لازم نیست زیاد به خودشون زحمت بدن!

پوزخند های اصلانی پسند! چه لقبی! اون داشت حرف میزد و من نگاهم تشنه بین

اعضای صورتش میچرخید. چنین فرصتی، کم پیش میومد! دیدن چشماش از فاصلۀ

نزدیک در شرایطی که از شیطنت برق میزنن! رگه های طلایی ای که به سختی و بامشقت دیده میشدن... آروم نگاهم رو به لبش رسوندم. لبایی که از شدت شیطنت زیاد، د

ر حین حرف زدن، کج خندی گوشه اش نشسته. و دوباره چشماش. نگاهش هنوز به

پشت سرم بود. سعی کردم با تمام توانم این نگاه پر از شیطنت و ملوس رو توی ذهنم

ظبط کنم. ظبط کنم تا روزی که دوباره فاصلمون کم بشه و دوباره این فرصت پیش بیاد؛

طاقت بیارم! بالاخره دل از پشت سرم کند و نگاه پر از بازیگوشی و سرزندگیش رو به

چشمام دوخت. قلبم یهو متوقف شد! نفسم یهو قطع شد! خیره نگاه کردنش گرچه لذت

بخش اما نفس گیر بود. لبخند پر ذوقی زد. انگار یک لحظه دنیا محو شد! هیچی

نمیدیدم و حتی صدا ها قطع شد! فقط یاسمن بود و لبخندی که اونو تبدیل میکرد به

یک موجود فوق العاده زیبا! چرا قبلا از نظرم اینقدر زیبا نبود؟

با دستش محکم کوبید رو میز که به خودم اومدم و از اون خلسۀ عجیب غریب خارج

شدم. متعجب گفت:

- رادان؟ خوبی شازده؟

حتی شازده گفتن هاش هم خاص بود! تازگی، وقتی بهم میگه شازده حس میکنم واقعا

یک شاهزاده ام! شاهزاده ای خوشبخت و قدرتمند که این حس همش از لحن بامزه و

دوست داشتنی یاسمن نشات میگرفت! و من قطعا یک شاهزاده میشدم اگه یاسمن کنارم

میبود! سعی کدرم افکار در هم برهمم رو دور کنم و بی حواس سرم رو تکون دادم.

نمیدونم... شاید کنجکاوی یاسمن به منم سرایت کرد که ناخودآگاه برگشتم عقب . راست

میگفت! یک میز پر از دختر اونم از نوع جلف و اس لش! تیپ هاشون شبیه بیلی آیلیش

بود! نگاهم که بهشون خورد به سرعت چشماشون رو ازم گرفتن و مثلا خودشون

رومشغول نشون دادن! بازم یاسمن راست میگفت! جنشون در اومد بدبخت ها! لازم نبود

که من به قول یاسمن یک پوزخند اصلانی پسند بزنم! پوزخند ام خودش خود به خود

پدیدار شد! نگاهم رو ازشون گرفتم و دادم به یاسمنی که موشکافانه نگاهم میکرد. سرش

تکونداد و گفت:

- اور کت مشکی! اونم از نوع مشکی مخملیش! که روش علامت ال سی من به طوسی

هک شده! شلوار کتون بازم مشکی! بافت به شدت نازک و چسبون قرمز! عینک دودی

قرمز!به سرعت سرش رو کرد زیر میز . من هنگ بودم اما اون سریع سرش رو از زیر میز

بیرون آورد و با همون لحن گفت:

- کفش کالج فوق العاده براق و شیک!


مثل چند لحظه پیش حسابی خودش رو روی میز کشوند سمت جلو، اگرچه از فاصلۀ

نزدیکمون بدم نمیومد اما خود به خود با چشمای ریز شده سرم رو کمی کشیدم عقب

چون مطمئن بودم نیم سانت دیگه میومد جلو کاملا به هم میچسبیدیم! چشماش رو

بست و عمیق بو کشید. یهو چشماش رو باز کرد، ابرو هاش پرید بالا و گفت:

- ادکلن تحریک کنندۀ جنس مونث، اونم از نوع تند و سردش!

به خودم اومدم و هرچند این فاصلۀ کم برام شیرین بود، اما با انگشت کله اش رو هل

دادم عقب و سرم رو صاف کردم. اخم کردم و گفتم:

- چی میگی فسقلی؟ ادکلن تحریک کنندۀ جنس مونث چه صیغه ایه!؟

صاف نشست سر جاش و بی اهمیت به حرف من، متفکر و موشکافانه گفت:

- اول از خیرت گذشتم رادان! اما... دِ لامصب انگار وسط شوی لباس تو کالیفرنیایی! این

ظاهر و ...

با تاکید ادامه داد:

- این عطر فقط میتونن برای یک قرار رمانتیک حاضر شده باشن! راستش رو بگو؟ با کی

قرار داشتی؟

بامزگی یاسمن فقط از نظر من دلبرونه بود؟ با اخم خواستم چیزی بگم که تند تند گفت:

- اصلا منکر نشو! نه نه! نمیزارم انکار کنی! حداقل واکس زدن و براق کردن کفاشت یک

ساعت زمان برده! سشوار موهات و این لباس های اتو کشیده هم که دیگه نگم!

لبام رو با سکوت بهم فشردم. رو اعصابم پیاده روی میکرد! هرچند شیرین... اما بازم پیاده

روی ، پیاده روی بود!

آروم گفتم:

- میخوای بزاری من امروز یک کلمه حرف بزنم؟

متوجه کنایه ام شد و ناگهانی مثل یک موجود مظلوم و ستم دیده تو خودش جمع شد.

مودب گفت:

- بفرمائید.

تغییر سریع حالت هاش باعث میشد دلم بخواد لپاش رو در حد مرگ بکشم! آخ... آخ که

چقدر بد که نمیتونستم. وقتی اینطوری میکرد، نسبت بهش حریص میشدم! مثل تشنه

ای که آب جلوشه ولی اجازه نداره بخوره! در همون حد بی طاقت! در همون حد حرصی!

حرصی رو که نمیتونستم سر لپاش خالی کنم رو روی دندونام خالی کردم و با مکث

گفتم:

- نیومدیم اینجا که در رابطه با دخترای پشت سر من، یا تیپ لباسم یا ادکلنم حرف

بزنیم!

دوباره مکث کردم. کمی جدی شد. حتی کمی نگران! همچنان در توهم این بود که من از

دیدن طناز تا اون حد وحشتناک بهم ریختم که حتی برای اولین بار اصلا خودم رو نشون

ندادم! تاکید وار پرسیدم:

- مهیار!

چند لحظه گیج نگاهم کرد که همون لحظه گارسون سفارش ها رو آورد. با دیدن نباتِ

گوشۀ ظرف ذوق زده لبخند زد. گارسون چایی و لاته رو و بعد اون ظرف پر از شکلات و

شیرینی رو گذاشت روی میز و رفت. یاسمن سریع یک نبات برداشت و انداخت تو لیوان

چاییش و در حالی که همش میزد و گفت:

- ذهن تو هم درگیر چه چیزایی میشه! فکر میکردم اول درمورد طناز بپرسی.

داشتم عصبی میشدم. تو مد گوش دادن به پر حرفی هاش نبودم چون نسبت به اینکه

مهیار دوست پسر یاسمن باشه به شدت در حال آتیش گرفتن بودم! لاته رو برداشتم و

داغ داغ، یک نفس سر کشیدم. لیوان رو آروم کوبیدم رو میز و دوباره گفتم:

- مهیار؟!

با دهن باز نگاهم کرد و با کوبیده شدن لیوان روی میز، چون تو عالم خودش بود لرز

خفیفی کرد. به خودش اومد، سرفۀ مصلحتی ای کرد و آروم گفت:

- باشه باشه! چرا اینقدر خشن؟ خب تو از کی داشتی میدیدی؟ الان میخوای من چی در

مورد مهیار بگم؟

عبوس و تلخ  تکیه زدم به صندلی. خوشم نمیومد از اینکه اینقدر ساده مهیار، مهیار

میکرد! انگار ده ساله همدیگه رو میشناسن! و بدتر از همه اینکه نمیتونستم بهش بگم «

باید بگی اقا مهیار » ! چون این احتمال وجود داشت که اون بچه سوسولِ دو قرونی؛

دوست پسرش باشه!

چشمام رو ریز کردم و عبوس گفتم:

- مهیار میگفت تو دوست دخترشی! حدااقل اونجا رو کاملا واضح دیدم و شنیدم!

دستش از هم زدن نبات متوقف شد و متعجب نگاهم کرد. یهو لبخند زد و گفت:

- به نظرت واقعا من باهاش رل میزنم؟

آروم خندید و مثل من به صندلی تکیه داد. یکم از چاییش رو مزه مزه کرد و گفت:

- بی خیال رادان! من اصلا تو جو و فضای دوست شدن با کسی نیستم اونم کی؟ مهیار؟

یکی از شاخ های دانشگاه که زبونش اندازه دیوار چینه؟ اون آدمیه که مثل من اصلا تو

این فضا ها نیست! با دخترا گرم میگیره... حتی دوست میشه اما رل نمیزنه! چون اصلا تو

جو این حرفا نیست و دلش به همون چهار تا فحش مثبت هیجده ای که میده خوشه.

اون دقیقا مثل یک پسربچۀ ده سالس که کل تفریحش سر کار گذاشتن بقیه و زبون

درازیه. نه بیشتر! و نه کمتر! ما فقط دوستیم. اینو نمیتونم پنهان کنم. دوستیمون یک

جورایی... آها! مثل رابطۀ من و کارن! مثل رابطۀ رها و شروین ! یک رابطۀ کاملا دوستانه.

اون پسر باحالیه و من تنها دختری نیستم که باهاش دوستم. تقریبا با همه رفیقه. فرقی

هم نداره که دوستش دختره یا پسر. در هر صورت توی اون لحظه طناز یک طوری

پرسید « دوست پسرته؟ » که مهیار حس کرد باید جواب بله بده.

بقیۀ چایش رو هم خورد و با قیافۀ جمع شده گفت:

- حدسش درست بود! میدونی اصلا چرا طناز اومده بود دنبالم؟ فکر میکنه تو عاشق

دلخجستۀ منی و اومده بود معشوقۀ پسرش رو بشناسه!

آب دهنم پرید تو گلوم و دو سه تا سرفه کردم. طناز از کجای فهمیده بود؟ هنوز یک بار

من و یاسمن رو دیده بود! یاسمن بی توجه ادامه  داد:

- وقتی مهیار اومد کنارم از تصور اینکه مهیار دوست پسرم باشه و تو شکست عشقی

بخوری رنگ از رخش پرید بدبخت! البته بگما. من خیلی تلاش کردم بهش بفهمونم تو

هیچ علاقه ای نه تنها به من، بلکه به هیچ بنی بشری دیگه هم نداری! اما نمیفهمید!

مطمئن بود که تو منو دوست داری!

بی حواس نسبت به چیزایی که در مورد طناز گفت، اخم کردم و گفتم:

- پس مهیار دسوت پسرت نیست؟

چشم گرد کرد و متعجب گفت:

- رادان تو از کل حرفای من فقط داستان « مهیار » رو متوجه شدی؟

حالا که شواهد نشون میداد با مهیار هیچ رابطه ای نداره، تاکید وار گفتم:

- آقا مهیار!

چشمی چرخوند و کلافه گفت:

- همون حالا! اما چیزی که ذهن منو درگیر کرده موضوع دیگه ای هست!

کمی نگاهم کرد و بعد من من کنان ادامه داد:

- یعنی... یعنی وقتی که مهیـ...

پریدم وسط حرفش و با اخم گفتم:

- آقا مهیار یاسمن! آقا مهیار! یاد بگیر اینو.

کلافه و با حرص، به مسخرگی گفت:

- اقا مهیار! بعله بعله جناب مهیار. وقتی که آقا مهیار گفت دوست دخترشم، انگار دنیا رو

سرِ طناز آوار شد!

چهره اش متفکر شد و آرومتر ادامه داد:

- خیلی ناراحت شد! اصلا انگار نابود شد. میدونی... یک زن هرزه که هیچکس براش مهم

نیست نمیتونه بابت چنین موضوعی اینقدر خراب و ناراحت بشه! یک زن هرزه که تو

زندگیش فقط به فکر عیش و نوشه، نمیره در به در دنبال کسی بگرده که پسرش

دوستش داره تا ببینه که پسرش چه جور آدمی رو دوس داره! حالا درسته که اشتباه فکر

میکرد اما این تفکر باعث شد اون حتی تا دانشگاه هم بیاد! منظورم اینه که... اون واقعا

مادرانه ناراحت شد! مادرانه اومد دنبال من! خب... خب... آدمه دیگه! اشتباه میکنه! به نظر

من الان اون آدم سابق نیست! هرچند هر نوع بدرفتاری ای حقشه ولی شاید بهتر باشه

بعد از یک مدت ببخشیش. من حس میکنم اون با تمام وجودش تو و رها رو دوست داره.

عمیق نگاهش کردم و...

𝘚𝘛𝘈𝘙 𝘑𝘐𝘙𝘖♚
۲۹ خرداد ۰۰:۵۷
واو فاینالی!
و باز هم خسته نباشی🍓🌿💗

پاسخ :

خواهش عزیزم
ђєlเ ŞHĮİ ...
۳۰ خرداد ۰۰:۴۶
خسته نباشییییی*-* 💖💖

پاسخ :

سلامت باشییی *-*
nana
۳۱ خرداد ۱۱:۵۸
خیلیییییییییییییی گَشنگ بوووووود😃😃✋

پاسخ :

مرسیییی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان