یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_149 رمان هرماس مبرا

#پارت_149

ظرف خالی غذام رو گذاشتم تو کیفم و کسل و گیج خواب از جا بلند شدم. کامپیوتر رو

خاموش کردم و با لبخند نسبتا خسته ای از ملیکا خداحافظی کردم که چشم خورد به

سیمی. با اخم غلیظی خیره به نقطه ای نامعلوم به حرف های محسن گوش میکرد.

محسنی که به زور سیمی رو تنها گیر آورده بود. ای بابا! خب یکی نیس بگه دختر، وقتی

پسره اینقدر دوست داره مرض داری بهش جواب مثبت نمیدی؟ لبخند محوی به حالت

بامزشون زدم و از سالن کامپیوتر خارج شدم. بالاخره به در خروجی و ایستگاه فاطمه و

بهار رسیدم که بهار سریع و با تن صدای ظریفش گفت:

- یاسمن وایسا.

ایستادم و متعجب نگاهش کردم. جثۀ کوچیکش رو سریع از پشت میز بیرون آورد و اومد

کنارم:

- چیز... آها اقا رادان گفت بهت بگم لازم نیست با تاکسی بری...

بی حواس پریدم وسط حرفش و کلافه گفتم:

- وای بهار تو هنوزم به رادان میگی آقا؟

با مکث نگاهم کرد. انگار اصلا انتظار نداشت تو حرف بپرم. آب دهنش رو قورت داد و

سعی کرد به این موضوعی که گفتم بی توجه باشه و حرف خودش رو ادامه بده!:

-لازم نیست با تاکسی بری. برای شرکت سرویس گرفتن.

ابروم پرید بالا اما بهار مجبور شد بره چون فاطمه صداش میزد! آروم نگاهم رو به میز

منشی ها رسوندم که روش کاغذ آ چهاری نصب شده بود. کاغذی که حضور سرویس در

شرکت رو اطلاع میداد. نیشم خود به خود باز شد و چرخیدم برم سمت پارکینگ که...

مگه من با رادان قهر نبودم!؟ زمزمه وار گفتم:

- قهر من که ربطی به با سرویس رفتن یا نرفتنم نداره!

امانه! این میشه نوعی اعتراض! اخمی کردم و دوباره چرخیدم سمت در که دوباره بهار

اومد و متعجب گفت:

- کجا میری؟ ماشین تو پارکینگه.

سرم رو تکون دادم و در حالی که ازش درو میشدم گفتم:

- میدونم. ولی نمیخوام برم. به رادان بگو یاسمن سوار سرویسی که تو گرفتی نمیشه!

خب زیاد سخت نبود قهر بودن! فقط کافی بود تحت هر شرایطی مثل یک بچۀ یک ساله

رفتار کنی تا اسمش بشه قهر! نیشخندی از این تفکرم زدم و از شرکت خارج شدم...

*

گیج و برای بار هزارم سوال رو خوندم اما دریغ از جواب! کلافه نگاه کلی ای به بچهها

انداختم. آزاده، با لبخند ملیحی به گوشیش خیره بود! عجب استادی! به اندازۀ کافی نمره

از آزاده کم  می آوردم چون خیلی سر کلاسش دردسر درست کرده بودم و تنها امیدم

سوال هایی بود که هر از گاهی کلاسی میپرسید. سرم رو کمی به عقب متمایل کردم و

آروم گفتم:

- مهیار؟ مهی!

صداش نسبتا با حرص و خیلی پچ پچ وار به گوشم رسید :

- صدبار بهت گفتم به من نگو مهی! ای بابا! بیار دستتو.

نیشم باز شد. خودش میدونست چی میخوام! دستم رو نامحسوس بردم عقب تا کاغذ

تقلب رو بهم بده اما چیز لزجی رو روی دستم حس کردم. متعجب دستم رو جلو آوردم و

با دیدن سوسک چندش آوری که شاخک هاش رو برام تکون میداد...

دستم رو تو هوا تکون دادم و بلند جیغ کشیدم. با جیغ جیغ از جام پریدم و در حالی که

به اون موجود چندش آور زیر پام اشاره میکردم، بلند داد زدم:

- سوسک سوسک سوسک!!!

دخترا به جیع جیغ افتادن و پسرا از جا پریدن. همش دستم رو تکون میدادم و رو هوا

میپریدم. اه اه! چندشم شد! تو کلاس همهمه شد و جیغ و داد دخترا و پسرا قاطی پاتی

شد! دو سه تا از صندلی ها واسه خاطر یک سوسک نیم وحبی روی زمین افتاد و حتی

برگۀ هایی که روش سوال رو نوشته بودیم رو زمین ریخت!

با جیغ خیره به سوسکه رفتم عقب که از عقب به شخصی خوردم. سریع برگشتم و با

دیدن مهیار پر حرص و بی پروا زدم تو گوشش! اینقدر همهمه بود که به جز دو تا

دوستای کنارش و رزا که بی خیال و بدون ترس همچنان روی صندلیش نشسته بود،

کسی متوجه نشد! رزا سریع اومد سمتم و با خند گفت:

- آروم بابا آروم! من سوسکه رو خودم میکشم واسه چی پسر مردم و به سلابه میکشی؟

مهیار ناباور سرش رو سمتم چرخوند و امیر رفیق فابش با خنده گفت:

- بابا دختر اول دلیل بپرس بعد بزن له و لورده اش کن!

- ساکت!!!

با صدای داد بلند استاد که همراه با کوبیدن محکم دستش رو میز بود از جا پریدیم و به

یک باره همهمه خوابید!

استاد با نفس نفس و خشم بلند گفت:

- یک سوسک اینقدر داد و بی داد داره؟ برگردید سر امتحانتون!

مهیار سریع گفت:

- استاد ساعت کلاس تمومه!

آزاده سریع به ساعت مچیش نگاه کرد و با دیدن ساعت، با چشمای ریز شده گفت:

- خسته نباشید.... ولی ... ولی  اگه بفهمم این سوسک رو کسی آورده داخل کلاس اونم

عمدا، قطعا نمرۀ صفر براش منظور میشه!

کسی اهمیت نداد چون هیچکس جز من و مهیار و رزا و دوستای مهیار مطلع نبودیم که

کی اینکار رو کرده!

- بفرمائید!

وقتی استاد وسایلش رو جمع کرد و رفت مهیار پیروزمندانه نگاهم کرد و گفت:

- نگا کن زود قضاوت کردی!

با اخم گفتم:

- ببند بابا. مثلا نمیشد همینطوری ولش کنی زیر صندلیا؟ حتما باید مینداختیش رو

دست من؟

امیر شونه ای بالا انداخت و در حالی که سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت:

- نه تاثیرش خیلی کم بود! باید با جیغای تو جنجال رو شور میدادیم.

تیز نگاهش کردم که دهنش بسته شد. بی شعور! کیفم رو برداشتم و بی توجه به چهرۀ

خندون مهیار، دست رزا رو کشیدم و رفتیم. رزا عمیق نگاهم کرد و چیزی نگفت. رفتیم

سمت بوفه و بعد از اینکه رزا دوتا کیک و آبمیوه گرفت، رفتیم قسمت چمن کاری شده و

جای دور از دید بقیه روی زمین! عاشق این کار بودم... چهار زانو زدم کنار درخت که رزا

هم کنارم نشست و کیفش رو پرت کرد رو زمین. کیک و آبمیوه ام رو برداشتم و محظ

احتیاط نگاهی هم به موبایلم انداختم... نه! هیچی به هیچی!

رزا هموطنور که درگیر کیک و آبمیوه اش بود با لحن همیشه نسبتا لاتش گفت:

- یاسی چه مرگته؟ انکار نکن که حواسم هس! همش چشمت به موبایلته. منتظر چیی؟

از خدا خواسته منی که منتظر درد و دل بودم، لب برچیدم و نی رو زدم داخل آبمیوه.

طبق معمول مثل بچه ها با دوتا دستم آبمیوه رو گرفتم و نی رو گذاشتم دقیقا وسط لبام

و یک نفس یک سومش رو خوردم! با لبای آویزون آبمیوه رو آوردم پایین و همراه با آه

گفتم:

- من با این رادان بی شعور مثلا قهر کردم! انگار نه انگار... نه سلامی نه علیکی! حتی

نامرد نپرسید چرا با سرویسی که گرفتم نرفتی...

مکث کردم و خیره به آبمیوۀ توی دستم ادامه دادم:

- رفتارای جدیدش منو به این باور رسونده بود که با قهر کردنم باید واکنش شدیدی

نشون بده اما ... هوف.

رزا بی خیال تک خنده ای کرد و گازی به کیکش زد. بی توجه به پودر کیکش که یک

ذره ریخت رو مانتوش، گفت:

- یعنی واقعا انتظار داشتی بیاد نازت رو بکشه؟ هرچند این مو عروسکی، خودش اینقدر

ناناز و گوگولی هس که باید یکی ناز خودش رو بکشه اما تصور نمیکنم اهل این جور

لوس بازیا باشه...

چشمی چرخوندم و درحالی که کیکم رو باز میکردم گفتم:

- رزا نمیدونم چه طوری میتونی به اون غول تشن اخمو بگی گوگولی! آدم میبینش کرک

و پرش میریزه بعد تو میگی ناناز! ولی الان موضوع این نیست... موضوع منم که حس

شکست دارم! نکنه جدی جدی براش مهم نباشه؟

بی خیال ذره ای از آبمیوه اش خورد و با زدن گاز بزرگی به کیکش جواب داد:

- نمیخوام اعتماد به نفست رو بیارم پاین ها! ولی از اول تقصیر خودت بود که الکی الکی

دوختی و بریدی! اصلا گیرم که این موعروسکی کیوتِ قصۀ ما...

به سرعت پریدم وسط حرفش و با ابروهای بالا پریده، تاکید وار گفتم:

- کیوت؟ رز... اون گودزیلای خشن و ترسناک و بداخلاق، کیوته از نظر تو؟

ابرویی بالا انداخت و با دهن پر گفت:

- معلومه! از نظر من خیلی بامزه اس. آخه خیلی اخم هاش باحاله. آدم دلش میخواد

لپاش رو گاز بگیره. مثل پسر بچه های دو ساله تخس و خوردنیه .

ناباور گفتم:

- رزا!!! داری به رادان میگی پسر بچۀ دو ساله؟ تو دلت میخواد لپاش رو گاز بگیری؟ببین

اگه بهش بگی جذاب قابل درکه ولی آخه بامزه؟

پوفی کشید و پوست خالی آبمیوه اش رو پرت کرد بغلم و گفت:

- اه ببند دیگه. الان به قول خودت بحث این نیس. بعدا سر این موضوع با هم حرف

میزنیم. الان چیز مهم تری برای گفت و گو هست... داشتم چی میگفتم؟ آها! گیریم که

این موعروسکی کیوت ِ قصۀ ما که تو بهش میگی گودزیلای خشن و ترسناک و بداخلاق؛

علاقه ای هم به تو داشته باشه! اقا بیشتر از این؟ ولی لازم نیس تو احساست رو در

موردش پرورش بدی! تو روی کسی کراش میزنی، کلی دردسر برات درست میشه حالا

همینم مونده که عاشق بشی! اصلا مگه نمیگی رادان از دخترا متنفره؟ پس کارت تا

همین جاش هم کلی در اومده. بماند که اخلاق این موعروسکی بدجوری خارج از تحمله.

ناامید نگاهش کردم و با بغض لب برچیدم. دستش رو گذاشت رو پام و گفت:

- یاسمن... میدونی که خیر تو رو میخوام. نمیگم عشقت رو کلا پاک کن چون میدونم

غیر ممکنه! اما تلاشت رو بکن. تا جایی که میتونی سعی کن از این منجلاب خودت رو

نجات بدی. چون عشق یک طرفه افتضاح ترین حس توی دنیاست. ما هنوز مطمئن

نیستیم که رادان اصلا ازت خوشش میاد یا نه... اما همونطوری که بهت گفتم حتی اگه

واقعا خوشش بیاد، میتونه پا روی نفرتش از دخترا بزاره؟ اصلا میخوای چی کارش کنی؟

ازدواج؟ با کی؟ رادانی که خودت بهتر میدونی نمیتونه پابند زندگی باشه؟ تلاشت رو بکن

یاسمن... سعی کن عشقت رو کمرنگ کنی حتی اگه دوطرفه بود که احتمالا نیست! ولی

اگرم نتونستی جای ناامیدی نیس... خودم رادان رو برات تور میکنم! اصلا غلط کرده تو رو

نخواد.

با دو جملۀ آخرش از اون حال و هوای فوق دپرس اومدم بیرون و خندیدم. اونم لبخند

دلگرم کننده ای زد و با مکثی مجدد ادامه داد:

- در هر صورت... عشق چیز چندان جالبی نیست وقتی که مانع هاش زیاد باشه! تو

مقاومت کن. اگرم نشد... میگم دیگه! تورش میکنیم!

لبخند تصنعی ای بهش زدم و به فکر فرو رفتم. رزا راست میگفت. من خیلی زود تسلیم

شدم! حتی تو وجودم هم این احساس فوق اشتباه رو انکار نکردم. درست بود که رادان و

من هردو بی پدر بودیم اما بازم از دو قطب کاملا متفاوت بودیم! رفتار هامون رو میگم.

حتی اگه به قول رزا این حس دوطرفه باشه که نیست، من قراره با رادان چی کار کنم؟

ازدواج با اون غیر ممکنه. گرچه من دیوونۀ تک به تک اخلاق هاشم اما تفاوت فوق العاده

زیاد رفتاری من و اون دردسر بزرگیه. من نمیتونم آروم بخندم! من نمیتونم شهربازی نرم!

من نمیتونم لباسای رنگی رنگی نپوشم! و نمیتونم کارای بچگونه نکنم! من خیلی پرحرفم

و دوست دارم مدام حرف بزنم در شرایطی که رادان تا مجبور نباشه حرفی نمیزنه!

بگذریم از اینکه رادان از دخترا متنفره و با اون گندی هم که مامانش زد دیگه صد در صد

حالش از روابط جنسی بهم میخوره. روابط جنسی؟ گیج به رزا که با چشمای ریز شده

خیره به جایی بود نگاه کردم و بی توجه به خط نگاهش گفتم:

- رزا! به نظرت رادان چه طوری غریزه جنسی ایش رو کنترل میکنه؟

با ابروی بالا پریده سرش رو برگردوند سمتم و گفت:

- اوه! چی شد یهو همچین چیزی به فکرت رسید؟ ببینا. گفتم تورش میکنیم! اما از راه

های شرعی عزیزم. تجاوز به پسر مردم کار درستی نی.

با حرص چشم غره رفتم و گفتم:

- نخریم . منظورم اینه که چه طوری کاملا از دخترا بدش میاد؟ مگه مرد نیس؟ چرا

حتی ذره ای هم تمایلات جنسی نداره؟

با ناخون انگشت شصتش درگیر تمیز کردن ناخون انگشت وسطش شد و بی خیال و با

تک خنده گفت:

- چه میدونم. لابد معشوقه جانت ترنسه! فردا پس فردا هم تغییر جنسیت میخواد بده...

اون موقع اس که براش خواستگار میاد و خودت تو مراسم خواستگاریش، سر مهریه با

اقای داماد بحث میکنی! بعدش با رها میرین واسه اش جهیزیه میگیرن! رادانم همش غر

میزنه میگه سرخ کن بدون روغن هم باید براش بخرید اما تو و رها اصرار دارید که سیب

زمینی با روغن زیاد خوشمزه اس! واسه شب حجله واسش سوتین مشکی هات میگیرن!

شب زفاف هم به آقای داماد یک دستمال سفید میدی اونم میره دو دقیقه بعدش با

دستمال خونی برمیگرده! رادان جیغ میکشه میگه واای خدا ذلیل نشی مرد اینقدر محکم

زدی که دیگه نا ندارم...

با اینکه خیلی عصبی شدم اما نتونستم خودم رو کنترل کنم و قش قش زدم زیر خنده!

رزا همچنان ادامه میداد و من اینقدر خندم گرفته بود نمیتونسم بهش بگم تمومش کنه!

تصور رادان با شرت و سوتین مشکی هات و در هین خرید جهزیه و حتی شب زفافش

چنان به خنده انداخته بودم که متوقف نمیشدم!
...

ب کراشتون مدیونین اگه رو کراشم کراش بزنین😐😑🔪 (جیسونگ دوم آنی😔💙)
۱۴ خرداد ۱۶:۴۸
این یکی خیلی خنده دار بود😂😂😂😂😂😂😂
nana
۱۵ خرداد ۱۶:۱۷
ذهن مریضو ببینا😐😂😂
یک درصد فکرکن رادان !😐😂

پاسخ :

باحاله که!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان