یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_148 رمان هرماس مبرا

#پارت_148

در حالی که روی مبل مینشستم بی ربط به حرف هامون گفتم:

- میگم... آها. یکی جدیدا به اسم جعفر جفری نیومده واسه استخدام؟

اخماش تو هم رفت و اونم بحث چند لحظه پیش رو فراموش کرد. به صندلیش تکیه کرد

و گفت:

- چطور؟

نشیم خود به خود باز شد و با شونه ای که بالا انداختم گفتم:

- هیچی... فهمیدم یکی از اشناهامه... میخواستم بگم اگه لطف کنی حتما حتما

استخدامش کن.

ابروش رو انداخت بالا و عبوس تر از همیشه گفت:

- چرا باید درخواستت رو قبول کنم؟

فقط نگاهش کردم. خب حرف حق جواب نداره! با مکث ادامه داد:

- اولا تو تنها موردی بودی که پارتی در موردش صدق کرد! در غیر این صورت از اینکارا

اینجا نداریم. جناب جعفری هم قرار بود استخدام بشه.

مثل کارگاه های بدبین سریع گفتم:

- قرار « بود» ؟

اخم کرد و خیره به چشمام گفت:

- قرار بود! تو که گفتی پشیمون شدم!

چشمام گرد شد و سریع گفتم:

- ای وای چرا خب؟!

حرص در آر یک ابروش رو انداخت بالا و گفت:

- چون شرکت خودمه اختیار دارشم! البته... یک فرصت هست.

بلند شدم و با حرص رفتم سمتش. دستام رو گذاشتم رو میزش و خیره شدم به چهره

اش و خودش که مثل همیشه لم داده بود روی صندلیش. با حرص گفتم:

- بفرمائید فرصتتون رو!

سرش رو کج کرد و گفت:

- از کجا باهاش آشنایی!

فهمیدم اگه میخوام آقا جعفر جانم استخدام بشه باید برای حضرت عالی توضیح بدم که

چه طوری باهاش آشنا شدم! با یاد آوریش لبخند فوق ملیحی روی لبم نشست و تک

خنده ای کردم. از اون حالت منقبض شده خارج شدم و میز رو درو زدم تا برم کنارش.

دقیقا کنارش، روی لبۀ میز نشستم که صندلیش رو به سمتم متمایل کرد. با پروئی

بیشتری دست به سینه شدم و با لبخند گفتم:

- تو هم باهاش آشنایی. برام عجیبه که حتی ذره ای هم چهره اش برات آشنا نبوده!

ابروش هشت شد و با انگشت اشاره اش خفیف روی میز ضرب گرفت. کلافه شده بود! اما

لحنش مثل همیشه تغییری نکرده بود!

- خب تو بگو که یادم باید! زود یاسمن. کار دارم!

شونه یا بالا انداختم و با نیش باز گفتم:

- ما اولین بار کی همدیگه رو دیدیم؟

بدون ثانیه ای مکث جواب داد:

- تو پارک.

ابرو هام از این حضور ذهن عجیبش پرید بالا اما به روش نیاوردم و گفتم:

- خب دیگه. اون روز یادته یکی مزاحمم شد بعدش من زدم تو نقطه حساسش؟

بازم بدون مکث سری تکون داد و گفت:

- آره خب... پسره که...

یهو متوقف شد. فهمید! لبخند عمیقی زدم و با چشمای ذوق زده منتظر نشستم تا

واکنشش رو ببینیم. چند لحظه نگاهم کرد و یهو به شدت افتاد به سرفه! حالا مگه بندمیومد! با مشتای به شدت محکمم تا در توانم بود کوبدیم پشتش! به جبران دیروز موق

عی که سرفه میکردم و پدرم رو در آورد! بر خلاف من، اون دیگه واقعا داشت خفه میشد

و واقعا نگران شدم! لیوان آب بزرگی که همیشه رو میزش بود رو برداشتم و از لبۀ میز

بلند شدم. به زور ریختم تو حلقش که بدتر به سرفه افتاد اما کم کم آروم شد. با ته مایه

های از سرفه لیوان رو از دستم قاپید و یک نفس سر کشید. خودش رو ول کرد روی

صندلیش و دستی به گلوش کشید. بیچاره اینقدر سرفه کرده بود کبود شده بود! یهو

لیوان رو کوبید رو میز که به شدت تو جام تکون خوردم.

- یاسمن!

متعجب بهش نگاه کردم. چش بود که یانقدر با حرص صدام میکرد؟ گیج گفتم:

- ها؟

چشماش رو باز و بسته کرد و کوتاه به در اشاره زد:

- برو!... فقط برو که له و لوردت نکنم! زود!

لبام خود به خود آویزون شد. ولی از رو نرفتم. من به رفتار های تند رادان عادت داشتم.

اخم کردم ولی خودم متوجه بودم قیافه ام که شامل ترکیبی از لب های آویزون و اخم

های درهمه باید خیلی مسخره باشه! با همون چهره گفتم:

- خب چرا؟

تیز نگاهم کرد و تلخ خندی کرد. از اونا که میشه اسمش رو پوزخند هم گذاشت! از اونا

که تا ماتحت آدم رو میسوزونه! حس کردم به شدت داره خودش رو کنترل میکنه اما بازم

از رو نرفتم و سرتق گفتم:

- ای بابا خب دلیل بده! دلیل نمیدی لااقل بگو تکلیف این پسره جعفر چی میشه.

نتونست خودش رو کنترل کنه و درحالی که با حرص وصف ناپذیری دستش رو تو هوا

تکون میداد گفت:

- تو واقعا میخوای کسی رو اینجا استخدام کنم که میخواسته به تو تجاوز کنه؟ من یک

آدم متجاوز رو به نظرت تو شرکتم راه میدم؟

چشمام گرد شد و سریع و مدافعانه گفتم:

- متجاوز چیه بابا! خودتم یادته که فقط مزاحم شده بود بیچاره که من جنبش رو

نداشتم زدم شتک پتکش کردم. حتی بهت گفتم که به مامان بابام نگی الکی زدمش! بابا

طفلی الان پشیمون شده. رفته شرکت فرزاد که دقیقا به همین دلیل اخراجش کرده! تو

دیگه اینکارو نکن!

ناگهانی از جاش بلند شد. چشماش رو ریز کرد و گفت:

- اولا آقا فرزاد! دوما فرزاد از کجا فهمیده اینو؟

اوه اوه... گویی سوتی دادم! من منی کردم و نیم قدم رفتم عقب تا فاصلمون کم بشه و

گفتم:

- خب... خب فهمیده بود دیگه! ولی الان این مهم نیس. مهم اینه که جعفر رو راه بدی تو

شرکت. تو که خودت داری میگی میخواستی استخدامش کنی! به خدا نامردیه واسه

همچین چیزی پشیمون بشی. من از عذاب وجدان دق میکنم خب.  

انگار این حرفام تاثیر بیشتری روش داشت که بحث فرزاد و اینکه از کجا میدونسته من با

جعفر آشنا بودم رو فراموش کرد! با اخمای درهم دستش رو فرو برد تو جیبش و به تلخی

گفت:

- اصلانم نامردی نیست. بیاد اینجا کار کنه بدتر دق میکنی! مهندس بخش کامپیوتره!

تصور هم نکن که بزارم پاش رو دوباره بزاره تو این شرکت و گند تجاوز به یکی از کارمند

هام بالا بیاد!

چشم گرد کردم و همون نیم قدم فاصله رو پر کردم تا سینه به سینه اش بشم. فاصلۀ کم

باعث شد رسما سرم رو بر فراز آسمان ها بگیرم بلکم که ذره ای از صورتش رو ببینم! با

چشمای گردم توجیح گر گفتم:

- رادان اینو چند بار باید تکرار کنم؟ اون که نمیخواست به من تجاوز کنه! اون فقط

همینطوری که رد میشد مثل همۀ جوونا یک تیکه ای انداخت که من جنبه نداشتم باهاش درگیر شدم! قرارم نیست حتی نیم نگاهی سمت من بندازه پس نگران آبروی شرکتت نباش!

طبق عادتش با انگشت اشاره زد رو پیشونیم و با تلخی و سردی، بدون مکث گفت:

- نگران آبروی شرکت نیستم بچه! نگران آبروی توام!

امروز رادان حرفایی که نباید میزد رو، میزد! کلا انگار امروز قدرت کنترلش رو از دست

داده بود! چشمام از حالت گرد شده در اومد و بازم فقط نگاهش کردم. در مواجحه با

چنین رفتار هایی اونم از جانب رادان بدجوری گیج میشدم. زل زد تو چشمام و منم زل

زدم تو چشماش! به ثانیه نکشید که زدم زیر خنده و روم رو ازش برگردودنم تا بیشتر از

این نگاهش نکنم! هیچوقت توی این بازی خوب نبودم! هروقت میگفتن تو چشمای یکی

نگاه کن بدون اینکه بخندی، قبل از نگاه کردن به چشماش خندم میگرفت! حالا حکایت

همین بود... یک ثانیه نگاهم قفل شد تو چشمای رادان و یاد اون بازی افتادم خندم

گرفت! خندم رو کنترل کردم و با نیش باز سرم رو برگردودنم سمتش و بی اهمیت نسبت

به عمق حرف چند لحظه پیشش گفتم:

- بله داشتم میگفتم... نگران آبروی منم نباش! بیچاره والا به گه خوردن افتاده دیگه!

به حرفم حس کردم اصلا اهمیت نداد چون هنوز تو فاز خندۀ یهویی و از نظر خودش بی

دلیل من بود!  درست حدس زدم چون با همون اخمایی که باعث میشد به تلخی زهرمار

بشه، زمزمه کرد « دیوونه! »

اونم کم کم به خودش اومد. کمی سرش رو خم کرد که به طور یک عمل انعکاسی به

کمرم قوس دادم تا برخلاف میل اون سر هامون از هم فاصله داشته باشه! سرش رو به

چپ و راست تکون داد و فقط بک کلمه گفت!:

- نه!

بعدم با نگاه کوتاهی به صورت وا رفتۀ من صاف ایستاد و برگشت روی صندلیش. با تلخی

و اعصابی خط خطی دستش رو به علامت برو گم شو تکون داد و گفت:

- بیرون!
لبام خود به خود آویزون شد. دست خودم نبود که با لحن فوق العاده مظلومی
 که دل خودمم آب میکرد گفتم:

- رادان...

داشت وانمود میکرد حواسش پرت کاغذ هایی هست که سفیدن! اما با این لحن غیرارادی

من دستش از حرکت ایستاد و باعث شد لبخند کمی خبیثی روی لبم لشینه. ظاهرا این

لحن روی آقا، تاثیر گذاره! بدون اینکه نگاهم کنه دوباره و تاکید وار گفت:

- نه!

و دوباره خودش رو درگیر کاغذ های باطله نشون داد! خبیث لب گزیدم تا صدای خندۀ

نامحسوسم بلند نشه. آروم رفتم پشت سرش ایستادم. دستام رو پشت کمرم حلقه کردم و

با خم کردن کمرم، سرم رو دقیقا کنار گوشش بردم. سعی کردم خباثت رو از لحنم پاک

کنم و با لحن مظلوم تر و طناز تری ، کمی کشیده گفتم:

- رادی...

دستش رو به سرعت تو هوا تکون داد مثل اینکه بخواد مگسی رو از خودش دور کنه اما

من حس کردم این حرکت بیشتر برای تسکین خودش بود تا به خودش بیاد! در همون

هین سرش رو از سرم کمی فاصله داد و کمی بلند گفت:

- نه یاسمن! نه! همین حالا برون بیرون!

با لوسی نمادی و لحن پر گله ای گفتم:

- به خاطر مــن!

بالاخره نگاهم کرد اما تیز و برنده! بدون اینکه خودم رو ببازم لب برچیدم و گول زننده

گفتم:

- لطفا! به خاطر من!

چشماش رو ریز کرد و سریع گفت:

- نه!

فکر کنم این اخلاق جدیدش بود که کشفش کردم. وقتی میخواست از چیزی فرار کنه

سریع میشد و تند تند صحبت میکرد. اخمام رو کردم تو هم. انگار طنازی و مهربون بودن

روی این بشر تاثیر نداره. صاف ایستادم و با لحن دلخوری فقط گفتم:

- باهات قهرم!

سریع از اتاق زدم بیرون تا نتونه حرفی بزنه. هرچند اگر یک بچۀ دو ساله هم بودم، بازم

نمیتونستم تا این حد کودکانه برخورد کنم اما اون لحظه چیز دیگه ای به ذهنم نرسید و

احتمالا این باید روش تاثیر گذار باشه! رفتم یمت آسانسور و اخمام رفت تو هم. من و

رادان کی اینقدر صمیمی شده بودیم که من تصور میکردم قهر بودن یا نبودنم روی رادان

تاثیر گذاره؟ لب جویدم و دستام رو تو جیبم فرو بردم. باید یکم به خودم میومدم! من

زیاد خودم رو در چشم رادان عزیز میدیدم! خب تغصیر خودشه دیگه! یک طوری رفتار

میکنه آدم حس عزیز بودن بهش دست میده! حالا الان امتحان هم میشه یک جورایی...

رفتار رادان نسب به این قهر بودن بچگانۀ من نشون میده افکار عجیب غریب و رنگاوارنگ

من واقعیه یا نه!...

nana
۱۰ خرداد ۰۰:۲۹
چرا انقدر میشنگه این بشر 😂
حداقل میزاشتی حسش بگیره بعد میخندیدی

پاسخ :

مردم عاشق میشن این رادان بدبخت هم عاشق شده ها. میبینی ؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان