یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_137 رمان هرماس مبرا


#پارت_137

نگاهش رو سرگردون تو اتاق چرخوند و با حالت جدی ای که پشتش تمسخر بود گفت:

- آخی... نمیدونستم اینقدر از آسانسور میترسی! نظرت چیه همینجا بمونی تا دیگه رنگ

اون آسانسور ظالم رو نبینی؟ هوم؟ مثلا تا وقتی که راستش رو بگی!

چشمام گرد شد و اون از روی صندلی بلند شد! ناباور نگاهش کردم و قبل از اینکهبه در

برسه از جا پریدم و دویدم جلوش. دستام رو مانعش کردم و تند تند گفتم:

- آی آی آی کجا میری؟ چی میگی اصلا؟

خواست کنارم بزنه که دوباره پریدم جلوش و بلند تر گفتم:

- که چی آخه میخوای چی کار کنی؟ جیغ مزنم آبروت میره ها!

متوقف شد و عاقل اندر سفیه نگاهم کرد. دستاش رو بی خیال تو جیبش فرو برد و گفت:

- جیغ بزن!

با مکث ادامه داد:

- البته اگه صدات از عایق های در و دیورا رد بشه!

بی چاره وار گفتم:

- وای وای وای اوف! خب تو که نمیتونی من رو اینجا زندونی کنی.

مکث کردم و با سینۀ سپر شده ادامه دادم:

- این رسما گروگان گیریه!

بدون حرف فقط نگاهم کرد. بک جوری که یعنی « میتونم! »

لب پایینم اومد جلو و با حرص گفتم:

- خب من چی کار کنم؟ من چه گلی به سرم بگیرم ؟ چی از جون من میخوای؟

با نیشخند خم شد تا همقدم بشه و دوتا انگشتش رو کنار صورتش قرار داد:

- دو تا راه داری! یک...

با استرس به چشمای ترسناک و خبیثش زل زدم.

- میگی چرا و به چه دلیل و از چه زمانی گریه میکردی! دو...

دوباره مکث کرد و بعد یهو صاف شد. شونه اش رو بالا انداخت و دستشم تو جیبش

گذاشت. بی خیال گفت:

- همینجا میمونی و علف زیر پات سبز میشه. البته نگران نباش. بهت سر میزنم!

ناباورانه نگاهش کردم و دو سه بار دهنم رو باز و بسته کردم اما دریغ از صدا! من تو گروه

تأتر مدرسه اول بودم! ممکن نبود که یک دروغ ساده نتونم بگم! باید یک چیزی سر هم

میکردم دیگه! شاید مشکل اصلی چشمام بود که همیشه همه چیز رو لو میداد! سرم رو

انداختم پایین و مثلا خودم رو ناراحت و هول کرده نشون دادم.  با پام الکی خط های

فرضی رو زمین کشیدم. من منِ ظاهری ای کردم و با صدای بغض داری گفتم:

-خب... خب... راستش من دیشت ... یعنی...

مکثی کردم و در حالی که تلاش میکردم اصلا چشمام رو نبینه ادامه دادم:

- کار های مامان خیل بهم فشار آورد و ...

دیگه واقعا اشکم در اومد و چشمام پر از آب شد! با بغض شدیدی گفتم:

- خیلی کمرم درد گرفت و گریه ام گرفت... راستش... به این فکر کردم که اگه بابا یا یانا

پیشمون بودن... الان هیچی اینجوری نبود!

همزان از هر دو چشمم دو قطره اشک چکید که من سرم یانقدر پایین بود احتمال

میدادم اصلا نیدیده باشه!

آهی هم برای تاثیر گذاری بیشتر کشیدم! خداکنه باور کنه... این آدم باهوش تر از...ناباور

چشمام رو محکم به هم فشردم و تو دلم بلند داد زدم:

- ای خدا!

واقعا بس بود! طاقت یک جنجال دیگه رو نداشتم! دستاش محکم تر دور کمرم حلقه شد

و صداش خشدار تر از همیشه به گوشم رسید! :

- براتون پرستار میگیرم!

کاری به محتوای جمله اش نداشتم! حتی کاری به اینکه چرا یهو رم کرد و بغلم کرد هم

نداشتم! و حتی شاید باورش سخت باشه که به لحن دستوریش هم اهمیتی ندادم!

صداش تا حدی خشدار بود و تا حدی ناگهانی بم تر از همیشه شده بود که حواسم رو از

همه چیز پرت کرد! انگار یکی نشسته بود و شکنجه اش میکرد که اینطوری حرف میزد...

انگار به زور صداش رو پیدا کرده بود!

سعی کردم به خودم بیام و هرچند جام خوب بود از آغوشش بیام بیرون! حوصلۀ یک

شب زنده داری دیگه و عر زدن های دیگه و ضایع شدن های دیگه و بر باد رفتن های ته

موندۀ غرورم رو نداشتم! به هیچ وجه! پس سعی کردم از بغلش بیام بیرون. به سرعت

واکنش نشون داد و دستش رو، روی سرم گذشت مبدا که سرم میلی متری از سینه اش

فاصله بگیره! صدای به شدت خشدارش دوباره اومد:

- یاسمن! آروم باش! من میخوام که آروم باشی... فقط یک لحظه به هیچی فکر نکن!

والا همون یک شبی که تو قصر شفق ها به هیچی فکر نکردم برای هفت پشتم بس بود!

اما... اصلا فکر کن! یاسمن فکر کن! تهش مگه چی میشه؟ خلاف شرع که خب... حالا

یک کوچو خلاف شرعه. یک کوچولو ها! ولی خب... ته تهش هم هیچ اتفاقی نمی افته!

برای حفاظت از غرور بی خودم هم میتونستم بهش بفهمونم که از نظر من این فقط یک

آغوش دوستانه اس! خاک بر سرم! مگه غیر از دوستانه باید باشه؟ نفس عمیقی کشیدم.

عطری که همیشه میزد و اتفاقا همیشه هم رو اعصاب من بود با سرعت هرچه تمام تر

وارد ریه هام شد! عطری تند و سرد! از ترکیب تندی و سردی اصلا خوشم نمیومد. البته...

من خسته بودم! من یک پناهگاه میخواستم حتی برای یک ثانیه! من حتی اونقدر غرق

مشغله های زندگی شده بودم که فرصت برای رویا پردزای هم نداشتم. پس تصور میکنم

این یک رویاست واسه این که یک لحظه حس امنیت و آرامش بکنم! واسه این که یک

لحظه، نترسم از فردا! نترسم از نریمان! نترسم از شکستن کمرم هم جسمی و هم روحی!

و نترسم از رفتن یانا! چشمام رو محکم به هم فشردم و با دستام محکم این رویای تند و

سرد رو بغل کردم. خاک تو سرت یاسمن! فردا باز پشیمون میشی و میشینی به قول رزا

مثل الاغ عر میزنی! اما خب... لااقل الان صد در صد با میل خودمه این آغوش و ادای

مست بودن در نیاوردم! دستش کمی به سرم فشار می آورد اما این فشار صد برابر بهتر از

فشار اجاره خونه و خرج و مخارج زندگی بود! حرفش رو آروم و با همون صدای خشدار تر

از همیشه تکرار کرد:

- براتون پرستار میگیرم...

این بار جمله اش دستوری نبود. بدتر! خبری بود. یعنی داشت خبر میداد که حتما این

کار رو میکنه!فاصلۀ نزدیک باعث شد تن صدام بیاد پایین و گفتم:

- نمیخواد رادان!

والا به غرورم بر میخورد! از طرفی... این بشر جدیه. اگه واقا این کار رو بکنه من به مامان

که جدیدا با رادان درگیری داره چی کار کنم؟ یک بار میگه الهی بگردم بچم چقدر کوشا

و پر کاره و در عین حال تنهاست! فرداش میگه اینقدر با این پسرۀ مفت خور اون ور آبی

نگرد! قشنگ تکلیف خودش با خودش معلوم نیست که رادان رو دوست داره یا نه!

- میخواد! فکر کن از خدمات شرکته.

اخمام رفت تو هم و چشمام رو باز کردم. نمیخواستم سرم رو بالا بگیرم و نگاهش کنم.

سعی کردم لحنم زننده نباشه اونم در برابر این لطفش! پس با نهایت ملایمتی که تو اون

شرایط میتونستم بروز بدم گفتم:

- ولی جزو خدمات شرکت نیست!

قفسه سینش کلافه وار بالا پایین شد و گفت:

- لج نکن با من!

دستش رو کمی رو کمر کشید و زمزمه وار ادامه داد:

- دلم نمیخواد کمرت ناقص بشه بچه لوسیفر! لوسیفر بدون کمر، دیگه با مزه نیست!

با مزه؟ با مزه؟! منو میگی گل پسر؟ نیشم خود به خود باز شد. کنترلم رو از دست دادم و

بی حواس گفتم:

- تو این مدت دلم برای لوسیفر گفتنت تنگ شده بود!

به محظ تموم شدن جمله ام فهمیدم چی گفتم و چشمام گرد شد! سرم رو بدبخت وار

بیشتر به سینش فشردم! خدایا... این دفعه دیگه واقعا پشیمون خواهم شد! ضربۀ آرومی

به پس گردنم زد و با صدایی که تقریبا مثل همیشه شده بود و خشداریش طبیعی شده

بود، سرد و بی تفاوت گفت :

- احتمالا باورت نمیشه. ولی منم دلم برای خنگ بازی هات تنگ شده بود. مگه چند تا

دختر تو این دنیا به اندازۀ تو میتونن خنگ باشن؟!

اخمام دوباره رفت تو هم محکم از پشت به کمرش مشت زدم. بی تربیت نمیزاره آدم دو

دقیقه حالش خوب باشه ها!

*****

چشمام رو با مشتم مالوندم و خمیازه ای کشیدم. بی خوابی های دیشب کار دستم داد

بود. رادان یهوی مهربون شد! اجازه داد تو اتاق بخوابم و دستور داد تا موقعی که چهره ام

شبیه آدمیزاد نشده از اتاق نیام بیرون! ولی زهی خیال باطل! حدااقل باید هفت روزی من

رو اینجا نگه داره که چهره ام به قول خودش « از یک تابلوعه پرس شده که با قرمز و

سفید رنگ شده به چهرۀ یک آدم تبدیل بشه! »

من از حرفش یک لحظه خندم گرفت اما انگار جدی بود و به نظرش واقعا شبیه یک

تابلوعه پرس شده بود صورتم! غلطی زدم و به سمت دیوار و تابلوی روش چرخیدم. دست

روی تخت کشیدم و موبایلم رو پیدا کردم. روشنش کردم و خیره شدم به ساعت. دو! تا

دوی ظهر کپیدم! آخه احمق... تو از دست این پسره نشستی دو شب عر زدی، بعد این

پسره اومده بغلت کرده موش شدی گرفتی مثل بچه آدم خوابیدی؟ کلافه موبایل رو

کوبیدم رو تخت و خیره به دیوار زمزمه کردم:

- والا کارات به کار آدمیزاد نمیمونه دختر! معلوم نیس با خودت چند چندی... اگه یکی

این کارات رو بشنوه احتمالا به فضایی نبودنت شک میکنه!

نکنه جدی جدی از کرۀ مریخ پرت شدم رو زمین؟ بابا خیلی از فضا خوشش میومد!

هعی! نکنه مامان و بابا فضانورد بودن بعدش مثل فیلما رفتن مریخ، اونجا من که به دنیا

اومدم مجبور شدن برگردن زمین؟ یعنی من میریخی ام؟

یک لحظه به خودم اومدم. چی دارم بلغور میکنم؟ هوفی کشیدم و نشستم رو تخت. رسما

تیمارستان لازم شدم رفت! دستم رو به سمت موهام که حالا کلیپسش شل شده بود

بردم و حرصی کشیدمشون. خب با این اتفاقات، هر بنی بشری هم دیوونه میشه! البته اگه

من جزو بنی بشر و انسان های زمینی محسوب بشم! سرم رو انداختم پایین و نگاهم به

پتو خورد. ذهنم رفت به صبح که رادان به زور رو تخت پرتم کرد. و اون موقع بود که تازه

چهره اش رو دیدم! عبوس تر، اخمو تر، بی اعصاب تر و خشن تر از همیشه بود! اگه اون

لحظه که بغلم کرد میدونستم اینطوریه گوه میخوردم جسارت به خرج بدم و برم تو

بغلش! از اولشم از صداش حدس زدم یک مرگیش شده ولی چه مرگی؟ نمیدونم! خلاصه

منم که از دیدن چهره اش شبیه موش دنبال سوراخ میگشتم مثل بچۀ آدم دراز کشیدم.

البته ناگفته نماند، خودمم به هیچ وجه بدم نمیومد که روی تختی که مثل تخت دوسال

پیشم نرم بود بخوابم و کمبود خوابم رو جبران کنم. پتو رو انداخت روم و اونم تازه اون

لحظه متوجه موش شدن غیر طبیعی من شد! نگاهش با اخم روی جز به جز صورتم

چرخید. انگشتش رو کوبید تو پیشونیم و با نهایت ملایمتی که از یک رادان اصلانی بر

میومد گفت:

- برگردم نبینم چهره ات هنوزم مثل تابلوی پرس شده ای باشه که با قرمز و سفید

رنگش کردن! لااقل ارتقاء درجه بده از تابلو به شلغم تبدیل شو!

این حرفش هرچند رو اعصابم بود ولی...

HəŁį §HĮį ( Ų-Ñį ) (خیار کوشولوی تلانه😍) (کفتر سانا🕊)
۰۲ ارديبهشت ۰۰:۴۹
عالییی!
𝑸𝑬𝑬𝑵- 𝑺𝑻𝑨𝑹
۰۲ ارديبهشت ۲۱:۵۸
من با اینکه ی ذره عقبم ولی باید بگم قلمت رو دوس دارم یاسی!
خودم هم نویسنده فیک و رمانم اما باید بگم خیلی قلمت ادم رو جذب میکنه!
باید بگم رمانت توی لیست رمان هام مقام سومو داره و واقعا عالیه!
با قدرت ادامه بده💗🌹😻
nana
۰۳ ارديبهشت ۱۴:۴۰
واییییی اخرش عالی تر بود 😂😂😂
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان