یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_136 رمان هرماس مبرا

#پارت_136

دیگه واقعا داشتم پس می افتادم که آسانسور به سمت بالا حرکت کرد! دستم خود به

خود از روی زنگ استرارس کنار رفت و نفس راحتی کشیدم. مهم نبود مقصدش

کجاست! فقط مهم بود که از اون چهاردیواری معلق و رو اعصاب سالم بیام بیرون. طبقه

چهارم که آسانسور متوقف شد، هنوز کاملا در باز نشده بود که خودم رو با شتاب از درز

کوچیکش رد کردم. البته این موضوع باعث شد تعادلم رو از دست بدم و با جیغ خفیف

داشتم می افتادم که به سختی و تلاش و مرحمت خداوند متعال تونستم مثل آدم

بایستم! دستام رو که برای حفظ تعادل باز کرده بودم رو انداختم کنار بدنم و با آسایش

خیال نفس آسوده ای کشیدم. از آسانسور نفرت دارم! نفرت! دهن کجی ای کردم و

چرخیدم عقب تا برم سمت راه پله ها و طبقۀ دوم و ... اما با دیدن شخصی که مثل

مجسمه ابولهول پشت سرم ایستاده بود ...

دلم هری ریخت پایین و چشمام گرد شد. و فقط این اومد تو ذهنم که « مگه یک آدم

چقدر میتونه بدشانس باشه؟! »

چشماش رو ریز کرد و نگاهش رو تو چشمام چرخوند. چقدر بی خیال بود! از حالت

خشک شدگی بیرون اومدم و رسما به قصد فرار به سمت پله برقی ها پا تند کردم،

منتهی زودتر از من حرکت کرد و جلوم رو گرفت. بازم راه فرار بود! اما ضایع میشد دیگه.

یعنی خیلی ضایع میشد. پس صاف سر جام ایستادم و اخمام بدون اختیار از خودم رفت

تو هم. البته قطعا جذبه ای برام به وجود نیاورد اون اخم ها چون صورتم داد میزد که «

ترسیده، خجالت زده، گیج، غمگین، پریشون » هستم! به پاهاش نگاه کردم و سعی کردم

لحنم عادی و مثل همیشه باشه. اما گرفتگی صدایی که ناشی از گریه زیاد بود این اجازه

رو نمیداد:

- میشه بری کنار؛ رد بشم؟!

چیزی نگفت! جرعت نداشتم سرم رو ببرم بالا تا ببینم چه مرگشه! عرق سرد رو بدنم

نشسته بود . قطعا نه از روی حس خاصی! این عرق به خاطر این بود که واقعا داشتم از

خجالت ذوب میشدم!بدتر از همه که نمیدونستم چه واکنشی درسته؟! اصلا من الان با

این دراکولا چه طور برخورد کنم؟ تو عالم افکارم بودم که بازوم تو دستش اثیر شد. قلبم

افتاد تو پاچه ام! چشمام گرد شد و افکارم کلا متوقف شدن! سریع سرم رو آوردم بالا اما

بی توجه به چهره ام دستم رو کشید. دیگه واقعا داشت گریه ام میگرفت. کلا امروز اشکم

همش لب مشکمه! دهنم قفل شده بود و انگار نمیتونستم حتی مثل همیهش بی فایده

جیغ جیغ کنم تا لااقل کمی اعصابش خورد بشه! توانایی هیچ کاری رو نداشتم! همچنان

به زور من رو همراه خودش به جایی که نمیدونستم کجاست برد! جلوی یک دری که

شبیه در اتاق عادی بود ایستاد. دیده بودمش. فقط نمیدونستم چی توشه و به چه دردی

میخوره. قفل در رو باز کرد و تقریبا پرتم کرد داخل. خودم رو نگه داشتم تا نیافتم و با

حرص واسه دیوار رو به روم چشم غره رفتم. واسه خوشد که نمیتونستم چشم غره برم! با

صدای قفل در به سرعت برگشتم عقب و ایندفعه واقعا جیغم در اومد! جیغ خفیفی

کشیدم و با صدای گرفته ام تند تند گفتم:

- چرا در و قفل میکنی؟! چی کارم داری مگه در باز باشه نمیتونی حرفت رو بزنی؟! اصلا

چرا اینجا؟ اصلا چرا...

یک لحظه حواسم به حرف خودم جمع شد « اصلا چرا اینجا؟ »

اینجا؟ اینجا کجا بود؟ نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم. اتاقی نسبتا کوچیک . تخت

خواب؟؟؟ فقط یک تخت خواب یک نفرۀ ساده داشت! با یک پا تختی و یک صندلیچوبی ساده. ست رنگی اتاق، مثل بیشتر قسمت های طبقۀ چهارم  قهوه ای و چه میدونم

کرمی و اینا بود. همه چیز هم، چوبی بود. حتی زمین! نگاهم رو آروم به عسلی دوختم ...

سیگار! سیگار و جا سیگاری... با یک لیوان آب. مگه رادان سیگار میکشید؟ اصلا مگه

رادان قبلا اینجا بوده؟! کمی جلو اومد و گفت:

- چی شد؟ ساکت شدی؟

سرم رو چرخوندم سمتش که کاملا جلو اومد و دوباره بازوم رو گرفت. به زور نشوندم رو

تخت. صندلی چوبی رو برداشت و کوبوندش جلوم. و بعد دقیقا رو به روم یعنی روی

صندلی نشست! معذب کمی تو جام جا به جا شدم. بهش اعتماد داشتم. بلایی سرم نمی

آورد. البته قبلا با خودم میگفتم « بلایی نمیتونه سرم بیاره چون از زنا متنفره! »

اما الان با اینکه چنین دلیلی دیگه وجود نداره بازم اعتماد نسبی ای بهش داشتم. اما

خب... وعضیت ناجور بود خداییش! لم داد رو صندلی و پاهاش رو باز گذاشت. دست به

سینه شد و مثل کارگاه ها با چشمای ریز شده زل زد بهم! حالا بیا! معذب نگاهم رو به

هرجایی جز رادان انداختم! نگاهمر و تو کل اتاق چرخوندم که رسید به دیوار پشت سرش

و تابلویی که روش بود! تابلویی که روش با خط نستعلیق به زیبایی نوشته شده بود...

« دانی که چرا دار مکافات شدیم؟     نا کرده گنه چنین مجازات شدیم؟

  کشتیم خرد، دار زدیم دانش را!     دربند و اسیر صد خرافات شدیم!... »

یک ابروم به صورت اتوماتیک وار پرید بالا! والا رادان تیپش اصلا و ابدا به این شعر های

ادبی و مفهموی نمیخوره! یعنی من حتی، شک دارم به اینکه بدونه «ادبیات» با کدوم

«ب» نوشته میشه!!!

نگاهم به رادان نبود اما کورم نبودم! دیدم که مچ پای راستش رو گذاشت رو زانوی پای

چپش و گفت:

- برای رفع فضولی بیش از اندازت بزار بگم که اینجا قبلا اتاق رها بوده و اونم کارِ دست

رهاست!

اصلا مهم نبود! الان واقعا موضوع، هنر خطاطی و ادبیات شناسی و پاسداری زبان پرشین،

اونم از جانب خواهرش بود؟ اگه همچین بحثی داشتیم که من الان از شدت استرس و

خجالت مثل لبو نشده بودم مرد حسابی! ای خدا! من رو داری با کی امتحان میکنی

آخه؟ این چرا اینقدر خونسرده؟ نکنه منم باید خونسرد باشم!؟ اوف! مغزم دیگه واقعا داره

منفجر میشه... دستی پشت گردنم کشیدم و واسه رد گم کنی مثلا عادی گفتم:

- اع؟ رها خطاطی بلد بود؟

پای راستش رو دوباره گذاشت رو زمین. آرنج دوتا دستاش رو گذاشت رو زانو هاش و

تاکید وار گفت:

- من رو سیا  نکن یاسمن که خودم ته سیا بازیم!

با مکث ادامه داد:

- به من نگاه کن!

جمله اش تا حدی دستوری بود که مثل هیپنوتیزم شده ها نگاهم رو آروم به چشماش

دوختم. ابرو بالا انداخت و گفت:

- تو گریه کردی!

اع؟ نه بابا؟ از کجا فهمیدی نابغه؟ ناخواسته شرایط و اتفاقات رو فراموش کردم و با

تمسخر گفتم:

- نه به خدا قهقۀ زیاد به این روز انداختم!

بعدم با لحن تند و تیزی گفتم:

- اصلا به تو چه؟

حس کردم اونم کنترلش رو از دست داد و بی حواس، با تمسخر گفت:

- ربطش اینه که به عنوان اولین کسی که بوسیدتت به خودم حق سوال دادم!

چند لحظه هر دوتامون بر و بر به همدیگه نگاه کردیم؛  و بعد هر دو همزمان نگاه هامون

رو دزدیم! اخه مسلمون، تو که خودم با خودت کنار نیومدی و هنوز اون اتفاق رو هزم

نکردی مگه مرض داری که یادآوری میکنی؟ خدایا چند بار باید این سوال رو بپرسم؟ من

رو داری با کی امتحان میکنی؟! با مکث سرفۀ مصلحتی ای کرد و گفت:

- بگذریم... من جدیم!

دیگه کمی برام عادی شده بود. پس سعی کردم ریلکس باشم. دست به سینه شدم و

گفتم:

- خب چی کار کنم؟ واقعا دلیلی نمیبینم که بخوام بهت توضیح بدم!

نفس عمیقی کشید و آروم گفت:

- یاسمن... مگه ما با هم آشنا و دوست نیستیم؟ حدااقل به حرمت بلا هایی که تو ویلا به

سرم آوردی جوابمو بده!

خندم رو کنترل کردم و ابرو هام رو بالا انداختم. من من کنان گفتم:

- خب ... خب چیز... من خیلی از چیز... اسانسور میترسم! بعدش وقتی گیر کردم گریه ام

گرفت. میدونی دیشب هم دلم برای یانا تنگ شده بود یکمی گریه کردم و... اینا دیگه!

به صندلی تکیه داد و آروم گفت:

- پس تو اینقدر از آسانسور میترسی که صورتت این شکلی بشه؟

آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو به زمین دوختم. دستام رو تو هم قفل کردم و گفتم:

- آره... آره دیگه!

سرش رو تکون داد و لباش رو بهم فشرد. نگاهش رو سرگردون تو اتاق چرخوند و با

حالت جدی ای که پشتش تمسخر بود گفت...

HəŁį §HĮį ( Ų-Ñį ) (خیار کوشولوی تلانه😍) (کفتر سانا🕊)
۳۰ فروردين ۰۰:۱۸
خیلی خوبهععععه این رماننننن
nana
۳۱ فروردين ۲۲:۳۸
مثل اینکه یاسمن باور کرده رادان خره😂
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان