یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_135 رمان هرماس مبرا

#پارت_135

قیافه ام رو جمع کردم و با صدای گرفته ای گفتم:

- اه رزا! چندشم برانگیخته شد! من نمیزارم این خز بازی ها رو بپوشی ها!

پلاستیک رو از دستم کشید و با نیشخند گفت:

- منم اونقدر خر نیستم که اینا رو به سر و صورتم بزنم و برم بیرون پی الواتی!

همینجوری واس دلخوشی خودم و خودت گرفتم. یکم مسخره بازی میکنیم دیگه.

بی حوصله گفتم:

- تو ام دلت خوشه به مولا!

چشم غره رفت و چیزی نگفت که دوباره گریه ام گرفت. رزا با حرص گفت:

- اه! سرم رفت. اینقدر عر نزن دیگه! والا خودِ الاغ هم اینقدر تبحر نداره تو عر زدن!

با گریه و نامفهموم گفتم:

- اون خره که عر عر میکنه! نه الاغ!

با مکث گفت:

- ببند بابا واسه من میخواد غلط املایی بگیره. نخیرشم! الاغ همون ورژن مونثِ خره!

نمیدونستی بدون!

گیره ام یهو متوقف شد و گیج گفتم:

- یعنی خر نره، بعد الاغ ماده اس؟! یعنی اینا جفتن؟!

در حالی که درگیر پلاستیک تو دستش بود گفت:

- آره دیگه. اگه اونا جفت نبودن که رادانِ خر با توی الاغ لاس نمیزد!

کمی نگاهش کردم و بعد دوباره زدم زیر گریه....

*

با استرس ناخون هام رو جویدم و رو به رزا که بی خیال لم داده بود رو تخت گفتم:

- میگم... نرم؟!

بی خیال گفت:

- برای بار سیزدهم میگم یاسمن! تو حتی اگه از اون شرکت استفا هم بدی، بازم با رادان

رو به رو میشی! پس برای اینکه کم نیاری به نفعته مثل بچه آدم بری . امروز رو به خاطر

استراحت و جایزه این شاهزادۀ سوار بر لامبورگینی مشکی، تعطیل کرد؛ فردا میخوای

چی کار کنی؟! فردا بهانه بیاری پس فردا چی؟! میدونی، جون کندی رو باید کند! حالا

چه امروز چه فردا! سخت ترش نکن دختر! فردا مثل یک الاغ قشنگ برو ورِ دل جفت

قشنگ ترت جناب خرِ!

با حرص گفتم:

- اینقدر بهش فحش نده رزا!

با خنده گفت:

- و اینچنین است که الاغ خانوم غیرتی میشود!

ولی من اصلا رو مد خنده نبودم! من هنوزم گیج بودم. هنوزم با یادآوری اینکه چه غلطی

کردم گریه ام میگیره! وای خدای من! وای خدای من! آبروم رفت به باد فنا. اصلا رادان

گوه خورد یک همچین چیزی خواست. من چرا مثل منگل ها قبول کردم؟! چرا؟! واقعا

چرا؟! با بغض دستام رو دور پاهام حلقه کردم و به این فکر کردم که «چه جوری دوباره

تو چشماش نگاه کنم؟! »

 

 

بالاتر از سیاهی که رنگی نیست! سیاهی! سیاهی مطلق. رزای نامرد دیشب ساعت نه رفت

و گفت دیگه بیشتر از این نمیمونه! و من... نمیدونم چند ساعته که تو تاریکی، به سقف

سیاه اتاقم زل زدم. زنگ موبایلم همزمان شد با صدای اذان صبح . میدونستم بی خوابی

گرفتم، برای همین ساعتم رو باری اذون تنظیم کردم. کسل بلند شدم و دستی به

چشمام کشیدم. اینقدر ورم کرده و پف کرده شده بودن که با حس لامسه قابل تشخیص

بود! خب به قول رزا هر الاغی هم دو شب به جای خوابیدن عر بزنه چشماش باد میکنه!

نه تنها نخوابیده بودم، بلکه گریه هم کرده بودم اونم حسابی! یک مشکلی هم که داشتم

این بود که حتی دو سه قطره اشک هم که میریختم، آثارش تا یک ساعت رو صورتم

نمایان بود. حالا دو شب گریه، احتمالا آثارش تا یک هفته نمایانه! لب برچیدم و با بغض

از تختم اومدم پایین. بغض به خاطر همون سوال لعنتی این دو شب! « چه جوری تو

چشماش نگاه کنم؟! »

بغض به خاطرِ گناهی که کردم... بغض بخاطر شرایط وحشتناکی که به وجود میاد!

کورمال کورمال دستم رو روی دیوار کشیدم و آروم چراغ کم سوی اتاق رو روشن کردم.

همون نور کم و ناگهانی باعث شد چشمام اذیت بشه و دستم رو سریع گذاشتم رو

چشمام. آروم و با احتیاط چشمام رو باز کردم و آهی کشدیم. در رو باز کردم و از اتاق

خارج شدم. مامان زودتر از من حرکت کرده بود! با همون وعض پاش! هرشب یک کاسه

آب کنار لحافش بود تا لازم نباشه با ویلچر دو قدم راه رو تا دستشویی بره. وضو رو

میگرفت و نشسته نماز میخوند. البته، یک میز پلاستیکی زرد رنگ، شروین خریده بود

براش. میز تحریر بودا. اما به عنوان میز نماز استفاده میکردیم! میز تا شو بود و برای باز

کردنش قدرت خاصی نیاز نبود. یعنی حتی مامان  هم میتونست بازش کنه!خودش بازش

میکرد و میزاشت رو به روش. سرش رو از روی میز بلند کرد و شروع کرد به خوندن سلامِ

مازش که به خودم اومدم سریع رفتم دستشویی. والا قیافه ام اینقدر ضایع بود که هر

خنگی هم میفهمید کلی گریه کردم. برق دستشویی رو زدم و داخل شدم. با دیدن

مامان، هروقت میخوام کاری کنم شکر میکنم که پام سالمه! آدم تا یک چیزی رو از

دست نده قدرش رو نمیدونه و من حتی نمیتونم عذاب مامان رو تصور کنم. سرم رو

آوردم بالا و با دیدن تصویرم توی آینه بغض بیشتری به گلوم چنگ زد. بیش از حد

انتظارم اوضاع ام وخیم بود! کلا آّب رو تا ته سرد کردم و تند تند وضو گرفتم. از

دستشویی خارج شدم و خیره شدم به مامان. خودش رو زده بود به خواب! میدونست

اصلا دلم نمیخواد الان با کسی همکلام بشم. و منم میدونستم قلب مادرانه اش تند تند

میتپه تا بفهمه درد بچه اش چیه! ولی به خاطر من، داره صبوری میکنه! چقدر این درک

و فهم و شعور مامان، من رو خرسند میکنه و چه وقت هایی که این فهم زیادش ، باعث

شده به این موضوع پی ببرم که هرچند پایای توانایی نداره، اما مثل کوه پشتمه! نفس

عمیقی کشیدم و داخل اتاقم رفتم. چادری که مامان خودش شخصا برام دوخته بود و بابا

هم خودش شخصا پارچه اش رو انتخاب کرده بود رو سرم کردم، این نماز، شاید

بزرگترین نماز عمرم باشه!!!

 

برم... نرم! برم... نرم! اه! کلافه و حرصی دستام رو انداختم پایین و به ساختمون با شکوه و

عریض و طویل شرکت خیره شدم. به قول رزا، «جون کندنی رو باید کند!»

من که بالاخره باید باهاش رو به رو بشم، پس این کارا فایده نداره! مگه اینکه دعا کنم

امروز شرکت نباشه یا اینکه نبینمش! ولی نه... من توان رو به رو شدن باهاش رو ندارم!

اصلا چه طوری باهاش برخورد کنم؟ اخم و تخم؟! لبخند و نیش باز؟ بی تفاوتی؟ وای

خدا!

- یاسمن؟

از افکار درهم و برهمم اومدم بیرون و کلافه برگشتم سمتش. با تمام بی خیالی و بی

تفاوتی و خونسردیش، حس کردم که یکه خورد و چشماش تو چشمام دو دو زد. تعجب

کرده بود! بعد از یک ساعت تمام نماز خوندن و گریه کردن و نفرین کردن خودم، بالاخره

دست به کار شدم! اونقدر چیز میر مالوندم به صورتم که دیگه مطمئن شدم چیزی

مشخص نیست! اما انگار با اینکه نهایت تلاشم رو کردم، بازم صورتم داد میزنه که یک

مرگیم هست! نفس عمیقی کشید و دستش رو آروم گذاشت رو شونم. در حالی که حالا

دوباره کاملا خونسردی رو اعصاب و افتضاحش رو به دست آورده بود گفت:

- چیزی میخوای به من بگی؟

رها زیادی رک بود! نپرسید چیزی شده! نپرسید چرا اینطوری شدی! نپرسید گریه

کردی؟ چون جواب تمام این سوال ها رو میدونست. البته با اینکه نمیدونست چرا به این

وعض دچار شدم، بازم نپرسید! اون فقط چیزی رو بیان کرد که عاقلانه بود. پرسید

دوست دارم باهاش درد و دل کنم یا نه! خب... هرچی داداشش بی منطقه خوشد خیلی با

منطقه! بغضم رو از یادآوری پریشب قورت دادم و با صراحت گفتم:

- نه!

بدون اینکه ذره ای ناراحت یا بهت زده بشه سرش رو تکون داد و گفت:

- باشه. پس بیا بریم.

سرم رو تکون دادم و نگاه از چشماش گرفتم. لامصب کپی برابر اصلِ چشمای رادان بود!

من که حتی به چشمای رها نمیتونم نگاه کنم رادان رو کجای دلم بزارم؟ آهی کشیدم و

خیره شدم به سنگ فرش های زیر  پام. به نگهبانی که رسیدیم، آقای سالاری با دیدن

رها چنان از روی صندلی بلند شد که صندلی لغزید و افتاد! به شدت گرم و صمیمی

شروع کرد به احوال پرسی و احترام گذاری! پوزخند محوی روی لبم جا خشک کرد و

ناخواسته بی توجه به رها خودم جلوتر حرکت کردم. رها کم کسی نبود که! خواهر رادان

اصلانی بود! برای همینِ که کسی میتونه به من بگه بی صاحاب. صلا اگه رادان به من

نمیگفت بی صاحاب هیچ کدوم از این مشکلات رخ نمیداد... آدم برای داشتن عزت و

احترام یا باید خانواده داشته باشه یا پول! رادان و رها پول داشتن، ولی من ... نه پول

داشتم نه خانواده! فرق من با رها چی بود که یک مرد سی ساله اونطور برای احترام به

رها بلند میشه و با دیدن من فقط لبخند میزنه؟ فرق من چیه به جز اینکه دو سال کمرم

رو، جوونیم رو، شادابی و بهترین لحظه های عمرم رو به پای راحتی و آسایش مادرم طباه

کردم؟ و واقعا مردم ما به کی احترام میزران؟ من واقعا حسادت نمیکردم. برای رها

خوشحال هم هستم. اما برای خودم ناراحتم! برای مملکتم ناراحتم... منی که دارم جون

میکنم برای نگه داشتن زندگیم و تو سن بیست-بیست و یک سالگی اینطور مردانه یک

زندگی رو نگه داشتم احترامم بیشتره یا رها؟ رهایی که دو سال تو فرانسه خورد و خوابید

و خندید؟! البته که رها سختی کشیده اما اون دورانی که اسم بچه پرورشگاهی روش بود

و آلاخون بالاخون تو مطب مهرداد بود هم هیمنقدر احترام داشت؟ من به رها حسادت

نمیکنم... اما سختی های الانم رو هم نمیندازم گردن مرگ بابا! اگه بابا مرد، بازم میشد

که من به اندازۀ قبل محترم باشم! مشکل از مردم و جامعه و افکار اشتباه بود! با رسیدنم

به در متوقف شدم. سرم رو نامحسوس تکون دادم. سخنرانی واقعا بس بود! آهی کشیدم و

وارد شدم. بدون اینکه کنار ایستگاه بهار و فاطمه وایستم، رفتم سمت بخش خودم. حس

وحشتناکی داشتم! حس خراب بودن! حس ول بودن! حس یک دختر بد بودن! دوباره

بغضم گرفت اما قورتش دادم. خیلی آروم و بی سر و صدا رفتم سمت میز خودم وسایلم

رو گذاشتم روی میزم که سیمی، از پشت شیشه با دیدن چهره ام چشماش گشاد شد!

مردد نگاهش کردم و بدون اینکه جواب « یاسمن » گفتنش رو بدم، کیفم رو برداشتم و

رفتم سمت خروجی بخش . اینطوری نمیشد! انگار باید حسابی حسابی چیز میز به

صورتم بمالم.... شاید باید ریمل هم بیشتر بزنم... احتمالا رژم رو هم باید تمدید کنم تا

سفیدی لبای ورم کرده ام اینقدر ضایع نباشه! تند تند از بین کارمند ها رد شدم و رفتم

سمت آسانسور. یکیش پر بود اما اون یکی که به تازگی درست شده بود خالی بود. شاید

هنوز کسی بهش اعتماد نداشت! سریع سوارش شدم و دکمۀ طبقه دوم رو فشردم. یک

طبقه اونم با پله برقی زیاد نبود! اما اونجا امکان اینکه کسی ببینتم زیادتر بود برای همین

آسانسور رو ترجیح دادم. بی حوسا درِ کیفم رو باز کردم و دستمال مرطوب رو خارج

کردم. باید کلا آرایشم رو پاک میکردم و از اول شروع میکردم! آینۀ جیبی ای که داشتم

برای پاک کردن آرایش کافی بود اما برای دوباره کشیدن آرایش به یک آینۀ بزرگ، یعنی

آینۀ دستشویی نیاز داشتم! تازه وسط آسانسور که نمیشد آرایش کرد! آینه ام رو هم در

آوردم و شروع کردم. در همون هین هم هی به حال خودم تاسف میخوردم! مژه هام با

اینکه خشک بود اما به هم چسبیده بودن. چشمام کاسۀ خون بود! عنبیۀ چشمام اونقدر

بزرگ شده بود که اون یه ذره قرمزی چشمام از اون گوشه ها حسابی تو ذوق میزد. یعنی

کلا سفید از توی چشمام محو شده بود! زیر چشمام پف کرده بود حسابی!و حتی پلک

پایینمم قرمز شده بود. بینیم مثل لبو قرمز بود و اندازه چغندر شده بود! لبام هم که ورم

کرده و رنگ پریده! والا از یک روح هم ترسناک تر شده بودم. گونه هام هم سرخ سرخ

سرخ! حتی از گونۀ های بهار هم سرخ تر! اینا با آرایش من رو دیدن اینطوری شدن، اگه

الان بدون آرایش و با این وعض ببینن من رو چه واکنشی نشون میدن؟ پوفی کشیدم و

کلافه آینه رو گذاشتم داخل کیفم. دستمال مرطوب رو داخل سطل آشغال کوچیک و

دیواری  آسانسور انداختم و دست به سینه به آهنگ آهنشرلی گوش سپردم. ای بابا یک

طبقه مگه این همه طول میکشه؟ با اخم برگشتم عقب که... مردد رفتم سمت، پنجرۀ ای

که به داخل شرکت بود و گیج به تردد کارکنان نگاه کردم. برای چی آسانسور حرکت

نمیکنه؟ دلم از تصوری که یک لحظه تو ذهنم جون گرفت، هری ریخت پایین و چشمای

درد ناکم گرد شد. نه نه... از اینکه تو آسانسور گیر کنم متنفر بودم! گنگ به اطراف

آسانسور نگاه کردم و تازه متوجه شدم هواکش آسانسور خود به خود روشن شده! سیستم

ایمنی هوشمند داشت! ضربان قلبم تند و شد اولین کاری که به ذهنم رسید رو انجام

دادم. اسانسور نسبتا بزرگ بود پس دو تا قدم بلند به سمت دکمه ها برداشتم و انگشتم

رو گذاشتم روی زنگ استراری! بغض کردم. ترسو نبودم اما مثل خیلی ها از گیر کردن تو

آسانسور خاطرۀ خوبی نداشتم! من به ضرب و زور آتش نشانی از آسانسور جون سالم به

در بردم و حتی یادمه که تا یکی دو سال از اسانسور میترسیدم! حسی شبیه به اینکه

تنهام و هیچکس صدام رو نمیشنوه داشت عذابم میداد. دیگه واقعا داشتم پس می افتادم

که...

nana
۳۱ فروردين ۲۲:۳۲
ذوق کردم پارت جدیدو دیدم😃
....)))))))
ولی واقعا حس وحشتناکی تو اسانسور گیر کردن خدارو شکر اسانسوره شیشه ایه این فلزیا که رسما ادم سکته رو میزنه گیر کنه 😰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان