یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_133 رمان هرماس مبرا

#پارت_133

- این اولین بارت بود؟!

امید داشتم به اینکه بگه « آره» چون خیلی ناشی بود! یعنی مشخص بود یاد نداره.

مستی بهش قلبه کرد و بی دلیل خندید. زیبا میخندید! کس دیگه ای هم تا حال

اینطوری که من به خنده هاش نگاه میکنم نگاه کرده؟! کس دیگه ای هم تا حالا اینهمه

از خنده هاش لذت برده؟! نفس عمیقی کشید و چونه اش رو از روی سینه ام برداشت.

دستاش رو دوباره دور گردنم حلقه کرد و با لحن کشیده و بامزه اش گفت:

- خب... شاید نه! نه... اولین بارم نبود! اگه بوسۀ ایرونی منظورته اولین بارم نبود! اما اگه

منظورت از این فرانسویا که یاد هم نداشتم بود، خب آره! اولین بارم بود.

اخمام بی اختیار ازم رفت تو هم. به محض اینکه اخم کردم دوباره خندید و گفت:

- چته پسر؟! غصه نخور همچین دل انگیزم نبود!

انگشت اشاره اش رو بی تعادل گرفت تو هوا و بی جون کوبید تخت سینم و گفت:

- با تو بیشتر حال کردم!

تو فکر این بودم که تو مستی چقدر ناز و دلبر میشه! خب حرفم رو پس میگیرم. تو

مستی خیلی عوضی میشه! اخمام بیشتر رفت تو هم ولی سعی کردم ملایم باشم. نامردی

بود! نامردی بود اما میتونستم الان ازش کلی حرف بکشم بیرون! من میدونستم مستی

چیه. دو ساله که اسم من و مشروبات به همدیگه گره خورده. و من به این جملۀ « مستی

و راستی! » اعتقاد کامل دارم چون آدمی که خیلی مست باشه حتی یک کلمه از حرفاش

رو دروغ نمیگه. پس یاسمن واقعا اولین بارش نبوده که بوسه رو تجربه میکنه. حس بدی

از این تصور بهم دست و سعی کردم واضح بفهمم منظورش چیه:

- خب کی بود؟! دوس پسرت بود؟!

بی صدا خندید و بعد اشک تو چشماش حلقه زد. میخندید اما اشک تو چشماش بود! یک

لحظه هنگ کردم. حرف بدی زده بودم!؟ دوباره خندید  و بین خنده های بی جون و بی

صداش گفت:

- نه بابا. دوست پسرم کجا بود؟! اصلا میدونی چند سالم بود؟ دوازده! فقط دوازده سالم

بود!

مثل اینکه جدی جدی یک موضوعی بود! با ملایمت پشت کمرش رو نوازش کردم و

گفتم:

- پس گریه برای چیه؟!

اشک هاش تو لونه نموندن و یک دونه اشک، از چشم راستش خیلی سریع سر خورد و

زیر چونه اش ناپدید شد.

دلم به طرز گیج کننده ای از اشکش گرفت. لبخند بغض داری زد و گفت:

- برای اینکه اولین بوسۀ من نه از روی عشق بود، و نه حتی از روی هوس! اولین بوسۀ

من از روی خباثت بود. برای این بود که مثلا بگم خیلی بزرگم! برای اینکه مثلا بگمخیلی

میفهمم. اون بنده خدا هم خودش تباه شد! وسط معرکۀ بازی نهنگ آبی ای که توش

شرکت کرده بود منم...

- بچه ها؟؟؟!!!

با صدای به شدت متعجب و بهت زدۀ مهرداد اخم غلیظی رو پیشونیم نشست و خیره

شدم به لبای یاسمن که حالا بی حرکت بود! تصورات مهرداد به جهنم! موضوعی که برام

کم اهمیت هم نبود داشت واضح میشد و با این کار مهرداد رسما باید تو خواب ببینم که

دوباره این فرصت پیش بیاد. نفس عمیقی کشیدم. سرم رو به سمت نیم رخ، یعنی سمت

مهرداد چرخوندم. بهار چند بار دهنش رو باز و بسته کرد تا چیزی بگه اما هیچ صدایی

بیرون نیومد! خوب بود که فقط این دوتا بودن. یاسمن سرش سنگین شد و کج افتاد رو

سینم و دبواره بهم تکیه کرد. اصلا متوجه نبود که مهرداد و بهار چه صحنه ای رو دیدن!

با خنده دستاش رو دور گردنم محکم تر کرد و گفت:

- وای رادان! بقیه هم اومدن.

کلافه چمشام رو باز و بسته کردم و محکم تر گرفتمش تا نیوفته. با اخم رو به مهرداد و

بهار گفتم:

- واسه چی من رو نگاه میکنید؟! بیاید اینو بگیرید دیگه! اینقدر مسته که نمیتونه راه بره.

یاسمن سرش رو آورد بالا و یک ابروش پرید بالا. اونقدر هوشیار نبود که بفهمه این طرز

حرف زدنم به خاطر خودش بود! به خاطر اینکه کسی افکارش پیش روی نکنه. مهرداد

نفس راحتی کشید و تمام شَک توی نگاهش پر کشید. عضلات منقبض شدۀ بهار باز شد

و من با خودم فکر کردم « مگه چی دیدن؟! یعنی نزدیکی من و یاسمن تا این حد

وحشتناکه؟! » بهرا قدمی سمت یاسمن براداشت که یاسمن با بدخلقی، رو پاشنۀ پا بلند

شد و دستاش رو محکم تر دور گردم حلقه کرد و نسبتا بلند گفت:

- نیا بهار! نمیخوام برم!

چشمای مهرداد گرد شد و سریع گفت:

- هیس هیــس!

گردنم به خاطر فشاری که می آورد کمی پایین اومد. یک آدم بی کار انگار نشسته بود

زیر دلم و هی قلقلکش میداد! نمیخواست از بغلِ من بره؟! ذره ای شعف و رضایت اگه تو

نگاهم بود رو پنهان کردم و عادی گفتم:

- یاسمن! ولم کن... باید برگردیم.

سمجانه دستاش رو دور گردنم محکم تر کرد و سرتق گفت:

- نِ...می...خـــوام!

بهار برای اولین بار از حرص سرخ شد و گفت:

- یاسمن توروخدا بیا پایین از بغل رادان! به خدا آبرو ریزی میشـ...

نزاشتم بهار ادامه بده و گفتم:

- ولش کن بهار.

چند لحظه نگاه کرد تا درک کنه چی میگم. تو ذهنم دنبال یک دلیل قانع کننده گشتم

و بعد با اخم گفتم:

- اینکه هرچقدرم بهش گیر بدی نمیاد! در حالت عادی لج بازه چه برسه به الان. پس

تلاشت بی فایدس...

مکث کردم و سعی کردم تمام حالت ها و واکنش هاشون رو حلجی کنم. وقتی اوضاع رو

سفید دیدم ادامه دادم:

- نگران آبرو هم نباش. کل آدمای اینجا تصور میکنن من و یاسمن نامزد هستیم.

مهرداد دو دل نگاهم کرد و سر تکون داد و گفت:

- باشه. اما بالاخره که باید بریم. نمیشه که تا صبح اینجا بمونیم!

این رو واقعا راست میگفت. لبام رو مثل یک خط صاف کردم و تمام تلاشم رو به کار بردم

تا اکراه بی نهایتی که داشتم تو رفتارم مشخص نباشه. آروم دستام رو گذاشتم رو پهلو

هاش تا از خودم جدا کنمش. وقتی حس کرد میخوام دورش کنم بلند گفت:

- نمیخوام! نمیخوام از بغلش بیام بیرون ولم کنین.

هنگ کردم. چش شده بود؟! مگه آغوش من چی داشت؟! خوشحال که قطعا خوشحال

شدم ولی چرا یاسمن همچین چیزی میگفت؟! صدای بغض آلود و مظلومانه اش به گوشم

رسید که ظاهرا نباید هم میرسید!:

- نمیخوام دوباره از پیش بابام برم. نمیخوام این آغوش مردونه رو ول کنم. نمیخوام!

صدایی که فقط من شنیدم و بهار و مهرداد نشنیدن، خنجر شد و کشیده شد روی قلبم.

بابا... بابا... اون اتفاق انگار قراره تا ابد روی زندگی من سایه بندازه! دلش برای باباش، برای

به قول خودش « آغوش مردونه» تنگ شده بود! حس کردم عذاب وجدان زیاد باعث

سفید شدن لبام شده. تا حدی واضح که مهرداد نگران شد و کاملا اومد جلو. دستش رو

گذاشت رو شونم و گفت:

- رادان؟! چی شده؟!

آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:

- مهرداد بیا اینو جدا کن از من!

متاسف به یاسمن نگاه کرد و آروم دستش رو گذاشت رو شونه هاش. دوباره خواست جیغ

بکشه که بهار سریع رفت پشت سرم  و به سختی دستش رو رسوند به دهن یاسمن تا

جلوی سر و صداش رو بگیره. داشتم از این رفتارشون عصبی میدشم اما نمیتونستم کاری

بکنم. به سختی ازم جداش کردن  و من خیره شدم به یاسمن که تو بغل مهرداد دست و

پا میزد. آخ! آخ خدا! کاش میشد برم جلو بگم « دستت رو بکش مهرداد»

کاش میشد بگم « یاسمن رو حق نداری بغل کنی! »

اما لعنت به من که خودم گفتم این کار رو بکنه. اخم کردم و با حرص از بین برگ ها

خارج شدم تا بیشتر از این چیزی که نمیخوام رو نبینم. دیگه هر کاری بخوان که میکنن!

وجود من فرقی به حالشون نداره. وسط باغ ایستادم و دست به کمر، با دست دیگم چشم

هام رو ماساژ دادم. یاسمن راست میگفت! نباید اون کار رو میکردیم. منم با اینکه خیلی

مست نبودم اما بازم مستی بی تاثیر نبود. درسته که به مشروبات عادت کردم اما بازم

کلی خروده بودم. حالا یاسمن یادش میره... من چی؟! من چرا همچین کاری کردم؟!

اصلا چه جوری دلم اومد تو مستی و نفهمی ازش استفاده کنم؟! با حرص دستم رو

انداختم و زمزمه کردم:

« لعنت به شراب که کلِ بدبختی های زندگی من و اصلا خودِ من دست خوش همین

شرابیم! »

سری به عنوان تاسف تکون دادم و رفتم داخل سالن. اینقدر دراندشت بود که تا بخوای از

باغ وارد سالن بشی باید یک پیادروی ده دقیقه ای میکردی. بی حوسا و اخمو رفتم سمت

مبل ها که بچه ها حالا داشتن آدمادۀ رفتن میشدن. بی توجه به همه و با اخم غلیظی

کتم رو از روی مبل چنگ زدم و به سمت بار رفتم. با حرص جلوی اپن ایستادم و به رفت

و آمد ها خیره شدم تا اینکه بالاخره یکی اومد سمتم :

- چیزی شده آقا؟! چیزی میل دارید؟!

خیلی با شَک پرسید. حق داشت! آخر مهمونی کی چیزی میخواست؟! سرم رو به نشونۀ

نفی تکون دادم و جدی گفتم:

- یک خانوم جوون با لباس یاسی رنگ اینجا اومده و درخواست شراب کرده. میدونید کی

بهش شراب داده؟!

چند لحظه گیج نگاهم کرد و بعد فهمید یک جای کار میلنگه. فهمید احتمالا شراب

دادن به اون دختری که من میگفتم و یاسمن بوده اشتباه بوده! با مکث و کمی فکر به

سمت چپش اشاره کرد و آروم گفت:

- اون آقا که داره میز رو آستر میکشه دادن بهشون.

بدون هیچ واکنشی نسبت به حرفش رفتم سمت کسی که میگفت. حدودا چهل ساله اینا

بود. بی حواس و عصبی و گفتم:

- آقا!

سرش رو آورد بالا و محترمانه نگاهم کرد. مکث کردم. چی بگم بهش؟! اون چیزی که

لایقشه! زل زدم بهش و سعی کردم تن صدام پایین باشه:

- شما وقتی به یکی نوشیدنی الکلی میدی اصلا حواست هست از سن قانوین گذشته یا

نه؟!

لبخند محوی زد و گفت:

- از سن قانونی که گذشتن. حدودا بیست سالشون بود فکر کنم.

اخمم غلیظ تر شد و گفتم:

- از کجا میدونی منظورم کیه؟!

تو گلو خنیدد و گفت:

- از اونجایی که من فقط یک نفر رو دیدم که ممکن بود از سن قانوین نگذشته باشه!

بقیۀ اشخاصی که من بهشون سفارش تحویل میدادم مسن بودن.

سرم رو تکون دادم و دوباره خواستم اعتراض کنم و حتی تو ذهنم بود که داد و بی دا راه

بندازم اما...

- خب منم فکر کردم که ممکنه اجازشون دست خودشون نباشه یا حالا به قول شما به

سن قانوین نرسیده باشن، بهشون شراب ندادم! مشخص بود باره اوله. واسه همین یک

شربت آلبالوی کمرنگ بهشون دادم که تشخیص هم ندادن شراب نیست! تا آخر مراسم

هم حواسم بود کس دیگه ای بهشون چیزی نده!

مغزم! مغزم هنگ کرد! اولین کاری که کردم ، این بود که بدون مکث موهام رو چنگ

زدم. اونقدر محکم که حس کردم داره پوست سرم کنده میشه. بدون هیچ حرفی روپاشنۀ

پا چرخیدم و از اونجا دور شدم. تا برسم به در خروجی که بچه ها اونجا بودن و داشتن

میرفتن، توان فکر کردن نداشتم! یک تابلوعه بزرگ سفید چسبوندم رو درِ مغزم، که روش

با قرمز پرنگ نوشته بود « هشدار : در حال حاضر فکر کردن از توان این جانب خارج

میباشد! لطفا به هیچ وجه به هیچ چیزی فکر نکنید! »

آدم مطیعی نبودم، اما از تابلو اطاعت کردم چون درِ مغزم پلمپ بود! کاری از دستم

برنمیومد! به بچه ها که رسیدم بی حرف بهشون علامت دادم که تعارف و زر زر اضافه رو

بزارن کنار. اوناهم مطیع همراهم اومدن بیرون و از اونجا خارج شدیم. از روی پله های

بزرگ و عریض باغ به باغ بزرگ تر و عریض تر نگاهی انداختم. نبودن! آؤوم موبایلم رو از

جیبم خارج کردم و برای مهرداد نوشتم:

- کجائید؟

...

HəŁį §HĮİ (کوچول موچول آنی|:😂) ( Ų-Ñį )
۲۲ فروردين ۱۵:۲۱
عالییییییییییییییییییییییییییییی^^
nana
۲۲ فروردين ۱۸:۰۲
واییییییی خدای من !!!!!!!
چطور میشه پس یاسمن چرا پس الکی میخندید اه قاطی کردم میرم بعدیو بخونم
فعلا بای😂
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان