یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_130 رمان هرماس مبرا

#پارت_130

من به جای صاقلو یخ بستم. رنگم پرید و لب گزیدم. این چرا یهو اینقدر بی تربیت شد؟!

صادقلو به شدت بهش برخورد و رنگش مثل من پرید. لباش سفید شد و انتظار این

برخورد رو اصلا از رادان نداشت. اطرافیان با شنیدن این حرف واکنش های خاصی نشون

دادن. بعضی ها یکه خوردن. بعضی ها هم از خنده سرخ شدن. صادقلو اخم غلیظی کرد و

جدی شد. با جدیت گفت:

- نفرمائید اینطور آقای اصلانی. روند شرکت ها خوبه. قدیم ها وعضیت یکم سخت بود.

رادان برعکس صادقلو بدون مراعات شونه اش رو خفیف بالا انداخت و گفت:

- نه نه. اتفاقا قدیم اوضاعتون خیلی بهتر بود. الان که من واقعا هر لحظه حس میکنم

دارید ورشکست میشید. رودروایسی که نداریم؟! روش ادارۀ شرکت هاتون به طرز فجیحی

اشتباهه!

این دیگه رسما توهین بود! بیشتر نگران این شدم که با این حرفا خانوم شفق قرارداد رو

لغو نکنه؟! اصلا این چرا یهو اینقدر دشمن شد؟! دشمنی زیرپوستی که میگن همینه ها.

اولش خیلی عادی برخورد کرد اما ظاهرا آرامش قبل از طوفان بود. از وقتی برگشته

رفتاراش تغییر کرده و با کوچکترین خشم و عصبانیتی قرمز نمیشه. برعکس! هرچی

بیشتر عصبانی میشه خونسرد تر میشه تا بتونه درست تر عمل کنه. حالا هم معلوم نبود

دلش از کجا پره! صادقلو هم دیگه صبرش سر اومد و بدون احترام گفت:

- احترام خودتون رو نگه دارید آقای اصلانی!

رادان با ظاهر عادی ای ابرو بالا انداخت و بی خیال و بی عار گفت:

- احترام جنسه! جنسی که باید خریداری بشه. تا موقعی که نخریدش نمیتونید ازش

استفاده کنید و شما از من احترام نخریدید جناب!

مکث کرد . سرش رو کج کرد و بی توجه به حرفاش گفت:

- البته من که بی احترامی نکردم. فقط قسمت کوچکی از حقایق رو بیان کردم.

این چرا زبونش اینقدر مثل نیش مار تند و تیز و مثل زهرِ مار تلخه؟! والا خود مار هم

اینقدر استعداد نداره!

صادقلو دیگه واقعا شبیه دودکش قطار شده بود! کم مونده بود مثل کارتون ها از گوشاش

دود بزنه بیرون. یکی که از اکیپ خودشون بود و احتمالا متوجه بحث شده بود جلو اومد.

لبخند تصنعی ای به ما زد و رو به صادقلو گفت:

- یک لحظه لطف میکنید همراهم بیاید؟!

مشخص بود میخواد صادقلو رو قبل از به پا شدن جنگ و دعوا ببره. رادان سری به عنوان

احترام براش تکون داد و گفت:

- نیازی نیست. ما تنهاتون میزاریم.

با فشار ریزی که به کمرم آورد حرکت کردیم . کمی که ازشون دور شدیم و پشت سرش

رسیدیم ایستادیم. با اخم نگاهش کردم و گفتم:

- این چه حرفایی بود رادان؟! چرا اینجوری گفتی؟!

بدون اینکه ازم فاصله بگیره رو به روم ایستاد. دست دیگه اش رو هم که آزاد بود گذاشت

پشت کمرم. دو تا دستاش رو از پشت کمرم به هم قلاب کرد و کاملا تو بغلش قفل شدم.

به شدت معذب و بدتر از همه که گیج شدم! اصلا مگه این بشر از لمس آدما بدش

نمیاد؟! پس چه کوفتشه؟! سرش رو کمی خم کرد تا بهتر ببینم و با تن صدای آرومی اما

با لحن همیشگی گفت:

- من فقط نجاتت دادم از دستش. تو چرا چیزی بهش نمیگفتی وقتی داشت با چشماش

قورتت میداد؟!

پس حواسش بود! دستام معذب کنارم افتاده بود و مشخص بود که من راضی به این

آغوش نیستم. یعنی راضی که بودما! اما خب گیج بودم! برای اینکه ضایع نشه آروم دستام

رو گذاشتم رو بازو هاش و مثل خودش به خاطر فاصلۀ کم با تن صدای آرومی گفتم:

- من؟! خب نیمدونستم چی کار کنم. میترسیدم باهاش بد حرف بزنم دردسر شه.واضح

بخوام بگم نمیدونستم واکنشی که نه خودم رو معذب کنه و نه دردسر درست بکنه چیه!

تو بد موقعیتی بودم. تو اگه از اول میدیدی چرا اینقدر دیر اومدی؟!

نمیدونم چرا... شایدم میدونستم. اما به روش نیاوردم که چرا بغلم کردی. البته شاید بهانه

اش این میشد که داره نقش بازی میکنه و اینا. و شاید... شاید نمیخواستم بهم بگه فقط

به خاطر بازی کردن نقش و طبیعی جلوه دادن این نامزدی بغلم کرده! نمیخواستم بشنوم

که این آغوش الکی اکی عه. خب بدمم نمیومد دیگه! چی کار کنم که خوش میگذشت؟!

ای بابا استغفرالله!

نگاهش رو روی موهام لغزوند و زمزمه کرد:

- نیمخواستم بی گدار به آب بزنم. منتظر بودم خودت یک کاری بکنی چون میدونستم از

پس خودت بر میای. اما دیدم هیچ کاری نکردی.یعنی کلا براش اهمیتی نداشت که یکی

داشت براندازم میکرد؟! یا اصلا موضوع رو اعصابش نبود؟! اه! معلومه که نبود! منم چقدر

این ازدواج رو جدی گرفتما. خب بنده خدا اینکه مثل من بدچشم نیست تا یک روز بیاد

من رو بغلم کنه سریع دیدش نسبت بهم عوض بشه. نفس سنگینی کشیدم و چیزی

نگفتم. دوباره نگاهش رو روی موهام لغزوند و گفت:

- راستی. لاتۀ ات خیلی خوشمزه بود.

به چشماش زل زدم و با لبخند ملوسی که از کنترلم خارج بود گفتم :

- لاتۀ من؟! من درستش نکردم که! من فقط از طبقۀ بالا آوردمش پایین!

نگاهش رو آروم به لبم رسوند و زمزمه وار گفت:- میدونم. اما لاته از دست تو به دست من رسید. واسه همین خوشمزه بود

 

این یک مرگیش شده! این رمانتیک بازیا چیه؟! نمیگه من بی جنبه ام؟ شاید برای اون

بازی و شوخی باشه اما من دخترم! یک مرد اینطوی در موردم حرف بزنه خب احساساتی

میشم دیگه. برای اینکه بحث عوش بشه و ناراحت هم نشه رفتم کوچه شوخی! با تک

خنده دست راستم رو گذاشتم رو چشماش و گفتم:

- هوی هوی آقاهه! اینقدر لبای خوشمل منو دید نزن صاحاب داره.

چشماش رو نمیدیدم اما پوزخند روی لبش رو که دیدم! بی تفاوت گفت:

- صاحبت کیه نیم وجبی؟!

چند لحظه خیره شدم به حرکت لبش که این حرف رو گفت. صاحابم کیه؟! شاید بدون

منظور گفت اما خب... راست گفت دیگه! صاحابم کیه؟! من که صاحاب ندارم! من که بی

کس و کارم! نه بابای... نه شوهری... نه کس و کاری! یک آن دمای بدنم به شدت افت

کرد. الان به روم اورد که چقدر بدبخت و تنهام؟ لازم بود؟ آب دهانم رو قورت دادم . با

صدایی که بی اختیار از من کمی ارتعاش داشت گفتم:

- خب... خب... شوهر آیندم!

اینو گفتم که فقط یک چیزی گفته باشم و پی به حال خرابم نبرده باشه. دلخور بودم! اما

از طرفی هم راست میگفت دیگه. دلم نیمخواست دستم رو از روی چشماش بردارم. اصلا

میخواستم دستم تا صبح همونجا باشه! اگه چشم باز میکرد مطمئن بودم که از روی

چهره ام میفهمه حالم بد شده. حرکت ابرو هاش رو روی کف دستم احساس کردم که به

سمت پایین متمایل شد. اخم کرد! فهمید! فهمید یک چیزی شده. ولی نگفت دستم رو

بردارم. با مکث خیلی طولانی ای تلخ و عبوس گفت:

- منظورم اون چیزی نبود که تو مغز نداشتته!

پس بدون هیچ توضیحی فهمید چی شده! لبام رو به هم فشردم و آروم دستم رو

برداشتم. دوباره گذاشتمش رو بازو هاش و خیره به دکمۀ دوم پیراهنش که در فاصلۀ نیم

وجبیم بود زمزمه کردم:

- اشکال نداره... راست میگی دیگه! من که کسی رو ندارم.

لحنم کمی کنایه داشت. خب ناراحت شدم!  به صورتش نگاه نمیکردم و نمیدونستم در

چه حالیه. با مکث خیلی کوتاهی که ازش بعید بود گفت:

- لـ...

نتونست ادامه بده چون خانوم شفق با خنده و صدای نسبتا بلندی که به گوشمون برسه

گفت:

- اقای اصلانی! مثل اینکه من اشتباه کردم شما رو اول ازدواجتون دعوت کردم. باور کنید

قصد مزاحمت نداشتم! میشه لطف کنید بیاید تا قرار داد رو تنظیم کنیم؟! وقت زیاده

برای ریسدگی به یاسمن جان.

بدون منظور گفت... اما خجالت نکشیدم! حتی واکنشی هم به نگاه های محبت آمیزی که

به منِ مثلا تازه عروس مینداختن هم نشون ندادم! حتی به چند نفری که حسرت اون

آغوش و ژست عاشقانه رو به دل گرفتن هم اهمت ندادم! یا حتی به اونایی که اخم کردن

هم نظری نکردم. من... هنوز تو خلسۀ این جمله بودم « صاحاب تو کیه نیم وجبی؟!»

نیم وجبی! واقعا هم که تو این دنیا من نیم وجبی و بی صاحاب بودم. هنوز خیره به اون

دکمه بودم. اگه کرواتش شل نبود دیده نمیشد. دکمه اش سایز طبیعی ای داشت اما با

ظرافت روش کار شده بود. حتی دکمه هاش هم خوشگله! بازم نگاهش نکردم! همۀ اینا

فقط تو چند ثانیه رخ داد. به رادان فرصت نشون دادن عکس و العملی ندادم. دستام رو

گذاشتم رو ساق دستاش تا رهام کنه. جلوی جمعی که حالا همشون بدون استثنا

توجهشون به سمت ما بود، نمیتونست مقاومت کنه و واکنشی نشون بده که بفهمن من

ازش دلخورم. پس اونم عادی رهام کرد. شاید هم این « پس » ذهنیت من بوده و اصلا

براش اهمیتی نداشتم! مگه منِ بی صاحاب اهمیت هم دارم؟! باز هم بدون اینکه نیم

نگاهی به رادان بندازم نفس عمیقی کشیدم و لبخند کم جونی به جمع زدم.دستی به

موهام کشیدم و آروم ازشون فاصله گرفتم. کاملا که ازشون دور شدم به اخمام اجازه دادم

دیده بشن و کلافگیم رو از زندان حفظ ظاهر رها کردم. اخمو و با لب و لوچۀ آویزون از

پله ها به پایین سرازیر شدم. لعنت به این همه پله پام درد گرفت بابا. با همون اخما و

بغضی که هی میومد که بیاد، ولی جلوش رو میگرفتم رفتم سمت بار. حرامه؟! خب لعنت

به وسوسه! رادان خان خوشش نمیاد؟ به درک مگه چی کارس؟! با حرص دستام رو

گذاشتم رو اپن. وقتی ناراحت میشم، اونقدر زیاد که بغضم تو گلوم گیر کنه، عصبانی

میشم! و این عصبانیت تا زمانی که اشکم در بیاد ادامه داره. مثل دوران عذای بابا. تا

موقعی که مثل آدم گریه نکردم، مثل سگ پاچه همه رو میگرفتم . الانم همونه. تا این

بغض مضخرف نشکنه، از سگم گند اخلاق تر میشم!نفس عمیقی کشیدم که یک مرد

نسبتا میان سال رو از پشت اپن دیدم. داشت برای کسی که دو سه تا صندلی اون ور تر

من نشسته بود مشروب میریخت. چرا بار داره اینجا؟ چرا مثل کیک و آبمیوه سر میز

نذاشتن؟! دیوونه ها! البته خب حق هم داشتن. چون هزار نوع از اون زهرماری ها که فقط

برا قشنگی بود. احتمالا اینقدر عنواعشون زیاده که نتونستن رو میز بزارن. اخمام رو غلیظ

تر کردم و گفتم:

- آقا؟!

با لبخندی که ناشی از همصحبتی با همکارش بود برگشت سمتم. لبخند صمیمانه اش رو

محترمانه تر و با احتیاط تر کرد. جلوم اومد و محترمانه گفت:

- بله خانوم؟!

رفتار  خوبش تاثیری روی اعصاب ناخوشم نذاشت. لبام رو به هم مالیدم و اولین اسمی

که تو ذهنم اومد رو به زبون آوردم:

-  آبجو.

لحنی که کمی گیج بود رو برای اینکه کم نیارم دستوری کردم و تکرارا کردم:

- آبجو!

یعنی من آبجو میخوام. مکث کرد و کمی نگاهش رو تو چشمام چرخوند. انگار ناراضی

بود. ای بابا چرا قیافۀ من داد میزنه که اهل این چیزا نیستم؟! بعد از مکث کوتاهش

لبخند نیبتا خبیثی رو لبش نشست. با احترام گفت:

- از کدوم نوع میل دارید خانوم؟!

وای! مگه آبجو خودش نوع نیس؟! اخمم رو غلیظ تر کردم و با غضب گفتم:

- فرقی نمیکنه! هرکدوم که حالم رو بهتر میکنه.

فهمید اعصاب ندارم. اما بازم مقاومت میکرد. با مکث گفت:

- آمستل یا شمس؟!

بازم میخواست گیج کنه! شانسی گفتم:

- شمس!

حالا معلوم نیست چه کوفتی میخواد برام بیاره! رفت عقب و روش رو برگردوند. یک

چیزی برداشت ریخت و با لبخند محترمی لیوان رو جلوم گذاشت. مثل اون دفعه اولی که

برای رادان ریخته بودن یک لیوان چاق بود که تهش به اندازۀ یک پنجم لیوان پر بود

فقط. یک مایع تقریبا عنابی رنگ خیلی کمرنگ. زیرلبی تشکر کردم.دستم رو دور لیوان

حلقه کردم و مغموم زل زدم بهش. دیدم مرده نرفته. اخمو سرم رو بالا آوردم . کمی

مهربون شده بود و صرفا به خاطر محیط کاری نبود لبخندش. نگاهش رو بین چشمام

چرخوند و با لبخند محوی گفت:

- این ویسکیه. رنگش با آبجوِ شمس خیلی خیلی فرق داره.

فقط نگاهش کردم. منظورش این بود که « تو اگه این کاره بودی، میفهمیدی که این

آبجو نیس! » اصلا اعصاب نداشتم. بدون مراعات اخم کردم و تند و تیز گفتم:

- خب که چی؟!
لبخندش کمی عمیق شد. انگار اون پشت ، صندلی بود که صدای کشیدنش اومد و بعد

نشست. دستاش رو گذاشت رو میز و تو هم حلقه کرد. شونه اش رو بلاقید بالا انداخت و...

HəŁį §HĮİ (کوچول موچول آنی|:😂) ( Ų-Ñį )
۲۱ فروردين ۱۹:۱۷
من مرگگگگگگگگگگگگگگ:|

پاسخ :

:)
nana
۲۱ فروردين ۱۹:۲۵
اوخیییییی 😩
......)))))
👌👌👌👌👍👍👍👍
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان