یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_129 رمان هرماس مبرا

#پارت_129

- ببخشید مزاحم جلستون شدم.

مکث کردم. نیم نگاهی سمت رادان انداختم و دوباره خیره به خانوم شفق با لبخند

عمیقی گفتم:

- رادان جان خیلی وقته بالاست، گفتم شاید خسته شده باشه براش چیزی آوردم بخوره.

البته با اجازه!

هیچکس هیچ واکنش عجیبی نشون نداد. به جز فرزاد! قبلا تو چت بهش گفته بودم

نامزدی ساختگیه و اینا. اونم با دیدن این رفتارم سرخ شد از خنده. والا که حق داشت!

خانوم شفق، مشتاق لبخند زد و گفت:

- اوه البته. خودت هم بشین عزیزم.

با ناز براش پلک زدم و به سمت رادان چرخیدم. هیچ چیز خاصی تو چهره اش نبود! مثل

همیشه بود. رفتم سمتش و اول سینی رو گذاشتم جلوش. حس کردم یکم ضایع اس که

فقط رادان چیزی بخوره اما خب به منچه! قبل از اینکه کاملا صاف بی ایستام، رادان

کتش رو از کنارش برداشت و منم که حس کردم منظورش اینه که اونجا بشینم، از خدا

خواسته چفتش نشسیتم و با دیسیپلین پا رو پا انداختم. دقیقا بین رادان و یک آقای

شصت ساله اینا نشسته بودم. خانوم تو جمعشون خیلی کم بود. خانوم شفق با مکث کمی

شرمنده گفت:

- به نکتۀ خوبی هم اشاره کردی ... ما خیلی وقته داریم صحبت میکنم و عزیزان چیزی

میل نکردن.

رادان بی توجه به همه دستش رو انداخت دور شونه ام و دیگه برای اولین بار در این

مجلس "رسما" بغلم کرد!

خانوم شفق که گارسون رو برای آوردن قهوه و کیک صدا زد، کمی که همهمه شد، رادان

سرش رو کاملا خم کرد کنار سرم. به طوری که با حرف زدنش لب های نسبتا خیس و

باریکش به لالۀ گوشم برخورد میکرد! آروم و پچ پچ وار گفت:

- نمیدونستم اینقدر به فکرمی...

مکث کرد. مکث کرد و من همونطوری که نشسته بودم تکون نخوردم! انگار مثل سیخ

خشک شده بودم و همۀ موهای تنم داشت مور مور میشد. مکث کوتاهش خیلی دوومنیاورد وآروم تر زمزمه کرد:

- مرسی.

سرش که عقب رفت، چنان نفس عمیقی کشیدم که مرد کناریم متوجه شد و متعجب

نگاهم کرد. تمام بدنم شل شد و تازه متوجه منقبض شدن بدنم و حبس شدن نفسم

شدم. لاکردار چرا اینقدر نزدیک میشد؟ خیلی نگذشت که چند تا گارسون با احترام برای

همه چیزی آوردن که بخورن. خانوم شفق دستاش رو برد بالا و چند بار محکم به هم

کوبید تا حواس ها جمع شه. اما خب... حواس من که رسما به دست حلقه شدۀ دور

گردنم بود! متاسف زمزمه کردم:

- استغفرالـ... استغفرالـ...!

اصلا انگار جای انگشت هاش رو شونه ام میسوخت. شاید مواد مذاب بود؟! سرم رو

نامحسوس تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم. فرزاد با نیشخند بهم خیره شده بود که

عصبیم میکرد. نگاهش کردم و محض حرص در آوردن لبخند پر نازی بهش زدم. تا مثلا

بهش بگم جام خوبه! اونم که متوجه نیتم شد سرخ شد از خنده و متاسف برام سر تکون

داد. انگار تو قتلگاه بودم که اونجوری برام سر تکون میداد! در نهایت هم بوس هوایی ای

فرستاد. وایی! بوس هوایی! آخ خدا که نفرت دارم از بوس هوایی مرد ها. میدونست...

میدونست و برای هیمن این کار رو کرد!حرصی خواستم واکنش دیگه ای نشون بدم، اما

رادان به شدت به شونه ام فشار آورد که باعث شد کلا بهش بچسبم! شونه ام درد گرفت و

حواسم به کل از فرازد پرت شد. به سختی سرم رو بالا گرفتمو با اخم به چهرۀ

خونسردش از پایین نگاه کردم. چه مرگش بود؟! بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه زمزمه

کرد:

- دردسر درست نکن.

منظورش رو اصلا متوجه نشدم. اما برای اینکه از اون وعضیت ضایع رهایی پیدا کنم آروم

گفتم:

- باشه بابا ولم کن.

نرم دستش رو شل کرد که به حالت اول برگشتم. نفس عمیقی کشیدم و بی حوصله

خیره شدم به کارن که با چشمای گرد شده نگاهمون میکرد...

 

خانوم شفق بدون مکث ور ور میکرد! رادان همون اولای کار فراموشم کرد، دستش رو از

دور گردنم برداشت و مجدد کرواتش رو شل کرد. و به بحث حوصله سر بر جمع جون

داد! کارن و فرزاد هم که به هر حال سرگرم کارای خودشون بودن. من رو باش گفتم بیام

این بالا حوصله ام سر نره! بدتر شد که! فکر کنم حدود نیم یا یک ساعته که بی کار

نشستم. رادان همون اول لاته آرتش رو سر کشید. اما به کیک شکلاتی انگشت نزد. منم

بی رودروایسی کیک رو برای خودم برداشتم. اونم جز چشم غره جواب دیگه ای بهم نداد.

با لبای آویزون که ناشی از حوصلۀ سر رفته ام بود، ناخن کوتاهم رو روی پودر شکلاتی

که از کیک روی بشقاب باقی مونده بود کشیدم. مطمئن بودم الان قیافه ام شبیه بچه

یتیم هاس! اما خب... مگه میشه کاریش کرد؟! مگه اصلا کسی حواسش به من هست؟!

متوجه حرف هاشون نبودم اما میفهمیدم که شرکت افراسیاب دستش از ما جلوتره. بنده

خدا فرزاد و اکیپش که کلا هیچی! یعین شرکت آسمان خراش که متعلق به فرزاد بود

کلا هیچ شانسی نداشتن. رادان ظاهرش خونسرد بود اما کارن به شدت جیز و پر میزد که

رای رو مال شرکت خودمون بکنه. خانوم صحرایی که معاون شرکت آسمان خراش بود،

حس میکرد من یک جاسوسِ خیانتکارِ عوضی هستم و بر هیمن مبنا، مدام چشم غره

میرفت.

خلاصه که یک جو مضخرفی بر پا بود و من... به شدت حوصله ام سر رفته بود! دوباره

ناخون کوتاهمو روی پودر های شکلاتی کشیدم. تازه از نگاه این پیرمرد کناریم هم که در

امان نبودم! مردک سن بابابزرگ منو داره ها... اما چشماش از چشمای نریمان هم هیز

تره. خب بابا دروغ درام میگم هیچکس به گرد پای نریمان هم نمیرسه! پسره یک طوری

در آن واحد مخ پنج تا دختر رو میزنه، با سه تا دختر چت میکنه و هفت تا دختر رو دید

میزنه که کفت میبره! آخه همۀ اینا همزمان باهم؟! مگه میشه؟ مگه داریم؟آهی کشیدم

که همزمان شد با صدای به شدت جدی خانوم شفق:

- در هر صورت من از کار تمامی شرکت های شما راضی هستم. اما...

مکث کرد. نه از روی تردید! برای اینکه حرفش تاثیر گذار تر باشه. نیم نگاه گذارایی به

برگه های تو دستش انداخت. برگه هایی که پشتش علامت شرکت رادیس به رنگ سیاه

و سفید حک شده بود و روی اون علامت کمرنگ هم پر از نوشته هایی بود که از دور

نمیتونستم به خوبی بخونم. رادان هم بی کار بود ها! برگه شخصی درست کرده واسه

شرکتش. خانوم شفق سکوتی که به یکباره حکم فرما شده بود رو شکست و ادامه داد:

- اما نظر من به یک شرکت جلب شده. پیشاپیش از تمام زحمات شما سپاس گذارم. و

اینکه در نهایت شرکت رادیس از حالا پس زمینۀ پرژه رو فراهم کردن. به علاوۀ اینکه

مبلغ کمتری رو به نسبت خدمات زیادشون دریافت میکنن. ما با شکرت رادیس قبلا هم

کار کردیم و من آمادگی بیشتری رو در اونها میبینم. اگر خدا بخواد انشاللـ... قرار داد رو

با آقای اصلانی میبنیدم.

کارن و افخمی و سجاد و یک نفر دیگه که از شرکت ما بود ولی نمیشناختمش با شعف و

به شدت دست زدن. بقیه بی رمق و با بادی که حسابی خالی شده بود، با لبخندای

مصنوعی و حسادت های زیر زیرکی تشویق کردن. رادان هم که خیالش راحت شده بود

خودش رو آسوده روی مبل رها کرد و نفس عمیقی کشید. و اما من! باز هم با لبای

آویزون فقط ناخون کوتاهم رو، روی پودر های شکلات کشیدم. خب به منچه! مگه پولش

تو جیب من میره؟ حقوق من که فرقی نمیکنه! حالا چرا قضاوت بکنم شایدم فرق کرد!

هرچی... انرژی من تحلیل رفته و حوصله ام سر رفته بود. بدتر از همه که نگاه هیا بی

پروای پیرمرد کناریم اعصابم رو متشنج کرده بود و اجازۀ واکنش های معقول رو به من

نمیداد. رادان که تازه از جو جلسۀ فوق مهمش بیرون اومده بود بهم نگاه کرد. فکر کنم

متوجه شد که حوصله ام سر رفته. البته اهمیتی نداشت چون مشکل عمدۀ من این

یاروی کنارم بود! کم کم همه از جاشون بلند شدن. منم از خدا خواسته بلند شدم و نفس

عمیقی کشیدم. پیرمرد کناریم هم بلند شد و بر خلاف افراد همراش که دور خانوم شفق

جمع شده بودن، خودش رو به من نزدیک تر کرد. لبخند مردانه ای زد و گفت:

- آقای اصلانی واقعا مرد خوشبختی هستن که بانوی زیبایی مثل شما همسرشونه.

خدا آدم رو گیر حقه باز بندازه، ولی گیر زبون باز نندازه! لامصب عجیب لفظ قلم حرف

میزد. «بانوی زیبا»! حس سوسانو بودن بهم دست داد. سوسانوی بدون جومونگ!

لبخند متواضعی زدم و با نهایت احتیاط که نه دلخور بشه و نه پرو، گفتم:

- لصف دارید.

اگه یک غریبۀ عادی بود میگفتم :

« صد در صد که رادان با من خوشبخته! اصلا هرکی یک کلوم هم با من اختلاط کنه

خوشبخته! اصلا من خود منبعِ خوشبختی ام!»

لبخندش رو عمیق تر کرد و بدون اینکه از رو بره، زیر چشمی از بالا تا پایین براندازم

کرد. باز اینکه خوبه! نریمان تو روز روشن نیم ساعت زل میزنه به بالاتنت! معلوم بود

دلش میخواد تیک بزنه و به قولی لاس بزنه. خب من که دلم نمیخواست چی کار

میکردم؟! رادانم که ماشاللـ... قربون مرد بودنش بشم اصلا حواسش بهم نبود! همونطور

ایستاده، با یک دکمۀ باز یقه و کرواتی که حسابی شل شده بود و آستینایی که نامرتب

اما جذاب بالا داده بودشون، داشت با فرد کناریش که یک آقای خیلی خیلی خیلی مسن

بود صحبت میکرد. کلا جوون توی جمع خیلی کم بود. مرد دستش رو به سمتم درزا کرد

و با همون لبخند عمیق گفت:

- صادقلو هستم. خوشبختم از آشناییتون خانوم...

من که خوشبخت نیستم چه کنم؟ مردد به دستش نگاه کردم و با نارضایتی ای که سعی

در پنهان کردنش داشتم دستم رو کمی جلو بردم. وسط راه دستم متوقف شد. مگه خانوم

شفق رو محرم نامحرم حساس نیست؟ نیشم باز شد و دستم رو پس کشیدم. با ناراحتی

ظاهری ای گفتم:

- وای ببخشید دستتون رو رد میکنم اما خب. خانوم شفق رو که میشناسید؟!

با چشم و ابرو هم به خانوم شفق که مثل عقاب در حین صحبت کردن همه رو میپایید

اشاره کردم. زیاد خوشش نیومد اما به روم نیاورد. دستش رو گذاشت تو جیبش و گفت:

- بله. حق باشماست. حواسم یک آن پرت شد.  نگفتید؟ خانوم؟

ای بابا! اینم وقت گیر آوده هی میگه خانومِ خانومِ! شایدم نخوام اسمم رو بهت بگم! کمی

کلافه گفتم:

- شما همون اصلانی صدام بزنید. به هر حال من به این اسمی که چند وقتیه روم اومده

بیشتر عادت کردم و مخصوصا در محیط کار اینطور صدام میزنن.

یک چیز فل بداهه گفتم که جیگرم خنک شد. میخواستم بهش بگم من شوهر دارم! الانم

مثلا خانوم اصلانی ام بفهم بابا برو با یکی دیگه لاس بزن. خانوم اصلانی؟! ای بابا این

دیگه چه چرتی بود یهو انداختم ولی. فکر کن به من بگن خانوم اصلانی! همین مونده

توروخدا. بدون اینکه کم بیاره با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:

- بله. درست میگید اما مایل بودم اسم شخصیتون رو بدونم. در هر صورت... خانوم

اصلانی! شما بانوی شایسته ای هستید. همسرتون که احتمالا برای بستن قرار داد تا نیم

ساعت و شاید یک ساعتی اینجا باشن. برای اینکه حوصلتون سر نره خوشحال میشم

همراهیتون کنم. نوازنده ها هنوز هم در حال ساز زدن هستند و تمایل دارم با شما

برقصم.

این فرنگی بازی ها بین این جماعت عادی بود یا این یارو خیلی بی پروا بود؟! اوف خدا

چی کار کنم؟ با همچین آدمی مواجه نشده بودم دیگه. آخه دردسر هم زیاد بود! مثلا

نباید ناراحت میشد تا برای رادان حرف در بیارن. یا مثلا نیمدونستم رقصیدن با این آدم

تو قوانین خانوم شفق درسته یا غلط؟! اوضاع بدجوری خیط بود. سرم رو چرخوندم سمت

چپ. همون لحظه رادان نیم نگاهی ستم انداخت. چه عجب! یک چیزی به کناریش گفت

و اومد کنار ما. فاصله زیاد نبود اما من سریع سرم رو برگردونم سمت پیرمرد. خدایا نجاتم

بده دیگه مرسی! رادان که بیاد لااقل تکلیفم روشن میشه که اجازه دارم با این پیرمرد رو

اعصاب بد برخورد کنم یا نه؟! مشکل بزرگتر از اینکه خودم معذب بودم از همصحبتی با

این پیرمرد، این بود که نمیدونستم واکنش درستی که نه موقعیت شرکت رو، نه موقعیت

خودم رو، و نه قوانین خانوم شفق رو زیر سوال ببره چیه؟!حضور رادان رو درست پشت

سرم حس کردم و دستش رو مثل طناب آروم دور کمرم حلقه کرد. نفس راحتی از

حضورش کشیدم که صداش به گوشم رسید:

- خیلی وقته به ما سر نمیزنید آقای صادقلو؟!

باز هم تضاد لحن سرد و خشک ، در برابر باطن صمیمانه! که آدم رو گیج میکنه. طبق

حدسم صادقلو کمی گیج شد اما بعد لبخندی زد و گفت:

- سرمون جدیدا شلوغ شده. احتمالا به گوشتون رسیده. درگیر افتتاح شعبۀ جدید

کارخونه هستیم.

اوه! شِت. مثل اینکه زیادی خرپول بود. صادقلو ادامه داد:

- برای همین کمی حواسم از شرکت ها پرت شده. پسرم بالا سر شرکت هاست.

نچ نچ نچ... مرتیکه دختر باز، پسر هم داره! ایش!

 رادان من رو کاملا به خودش چسبود و دستش رو تا روی شکمم رسوند. خب بابا

سواستفاده گر چرا اینقدر محکم بغلم میکنی؟! سرش رو بی تفاوت تکون داد و با صدای

نسبتا بلندی که اطرافیانمون بشنون جواب بداد:

- بله. خبر ها زود میرسه. خیلی خوشحال شدم اتفاقا. از شرکت هاتون که دودی بلند

نمیشد! شاید این کارخونه بتونه کمی نون برسونه بهتون.

من به جای صاقلو یخ بستم. رنگم پرید و...

HəŁį §HĮİ (کوچول موچول آنی|:😂) ( Ų-Ñį )
۲۱ فروردين ۱۸:۲۴
خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییی
عالییییییییییییییییییییییی

پاسخ :

:)
مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی ...............
nana
۲۱ فروردين ۱۹:۱۹
عالیییییییییییییی بووووووود
👌👌👌👌
ووییییییی چقدر خوبه همیشه همینقدر زود زود پارت بزار☺😍💚
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان