یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_128 رمان هرماس مبرا

#پارت_128

ته دلم یک ذوقی بود که با صدای رادان بدجوری کور شد!

- برو اقا . نمیخواد .

مرده هم که مردد بود از خدا خواسته لبخندی زد و رفت . با اخم بهش نگاه کردم اما قبل

از اینکه چیزی بگم با اخمی بدتر از من دست پیش گرفت که پس نیوفته! :

- نشونم چیزی! یک درصد هم فکر نکن بزارم الکل بخوری .

با نگاهی سراسر اعتراض نزدیکش شدم و خیره بهش که بدون توجه به من اون زهرماری

رو مینوشید گفتم:

- اولا ، تو که خودت میخوری چرا نمیزاری من بخورم؟ دوما ، اصن تو رو سننه شازده؟!

لیوانی که تقریاب نصفش رو جرعه جرعه نوشیده بود رو کوبید رو میز و مثل من اومد

نزدیک تا حدی که کاملا چفت هم شدیم . اخمو انگشت اشاره اش رو زد به پیشونیم و

گفت:

- اولا دوما نکن واسه من نیم وجبی! اما اولا ، من میخورم چون تا حالا خوردم ، اجازمم

دست مامانم نیست ، جنبشم دارم! پس جناب عالی نمیتونی بخوری ، چون اجازه ات

دست خودت نیست ؛ از اونجایی هم که تا حالا نخوردی صد در صد خیلی مست میشی و

من حوصله آبرو ریزی ندارم . به علاوه ی اینکه این چیزا واسه توی نفهم خوب نیست!

آدمای بد از اینا میخورن . دوما! ربطش به من اینکه در حال حاضر الان تو دست من

امانتی پس دیگه چیزی نشنوم!

مشکلی نبود! قانع شدم اما لجم گرفت . رگ لجبازیم زد بالا که با حرص خواستم چیزی

بگم ، اما یک نگاه مستقیم با اخمش وادرم کرد سکوت کنم . بی تربیت! لیوان رو برداشت

و جلوی چشمای حسرت بار من تا آخرش رو خورد . بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

- اونطوری نگاه نکن منو .

لب برچیدم و به نگاهم ادامه دادم ، با همون حالت گفتم :

- چرا؟!

نگاهش رو به اطراف انداخت تا من رو نبینه و جواب نداد . دهن کجی ای کردم و گفتم:

- اصلا تو که میدونی خوب نیست واسه چی میخوری؟ تو که میگی خوردنش کار ادم

بداست!

نیم نگاهی سمتم انداخت و آروم گفت:

- خب . منم آدم بدیم .

چیزی نگفتم چون حس کردم جو سنگین شد . به ناخن های دستم خیره شدم و چقدر

دلم میخواست بگم آدم بدی نیستی! نجس نیستی! ولی با خوردن اینا ، آدم بدی میشی ،

نجس میشی!

ولی حیف ... حیف که نمیدونست من همه ی زیر و روی زندگیش رو میدونم حتی بیشتر

از خودش و خواهرش! آهی کشیدم که دستی دور شونم حلقه شد و به آغوشش رفتم .

ای بابا! مگه کشکم که هی بغلم میکنه؟ با حال دپرس از پایین به چهره ی مردونه و

سختش خیره شدم . اینم امروز خوشش اومده هی فرت و فرت منو بغل میکنه ها! با

حرص تو دلم گفتم« خفه بمیر یاسمن! افکار صورتی ، ممنوع! »

دستش رو بیشتر دور شونم حلقه کرد و گفت:

- واسه یه لیوان آبجو که آه نمیکشی؟

چی میگفتم؟ مجبوری گفتم :

- چرا . واسه یک لیوان آبجو آه میکشم!

سرش رو خم کرد تا بهتر منو ببینه و منم نگاهم رو دزدیم تا افکارم فرصت پر و بال

گرفتن نداشته باشن .

با انگشت آروم زد به نوک بینیم و گفت:

- ولی من نمیزارم بخوری!

آروم گفتم:

- بله . میدونم چقدر بدی .

چیزی نگفت و منم چشمم دوباره خورد به دستش و انگشتر . ای بابا! چشمای من امروز

جرا اینقدر هرز میرن؟ دِ آخه این دست رو که من همیشه میبینم! با کلافگی نگاه ازش

گرفتم که چشمم خورد به یک میز سلف سرویس!

چشمام برق زد! رادان که متوجه این موضوع شد دوباره سرش رو خم کرد و گفت:

- اونا رو آزادی تا خرخره بخوری! فقط بدون آبرو ریزی و وحشی بازی!

با خنده چشم غره رفتم و از آغوشش اومدم بیرون . آروم و با آرامش رفتم سمت سلف .

نگاه مرد و زن رو ، روی خودم حس میکردم . با اون لباس چین دار یاسی ، موهای بلند

افشون و مهمتر از همه تاج روی سرم بدجوری تک بودم! چه کنم که اعتماد به سقف

دارم؟ ولی خب متوجه بودم که تاج برای بعضی ها عجیب به نظر میرسید.

موهام رو که طرف فرق کم سرم بود دادم پشت گوشم و با لبخند بشقابی رو برداشتم .

دلم ضعف رفته بود اصلا. سر حوصله هرچی عشقم کشید برداشتم . صدای موزیک ملایم

و تعدادی که همینطوری واسه خودشون تانگو میرقصیدن فضا رو رمانتیک و قشنگ کرده

بود . اوم... سالاد الویه ، سالاد ماکرونی ...

کلا یک قسمت غذا هایی بود که برای عصرونه سرو میشد و یک قسمت کیک و چایی و

از اینجور عصرونه ها . از سیبزمینی هم یکم برای خودم ریختم . شام میدادن دیگه!

همین اسمش ر میذاشتن شام ، میشد شام! با لبخند گنده ای شربت پرتقال هم برداشتم

و رفتم سمت بچه های خودمون . با لبخند گنده ای رفتم سمت کارن که کنار بهار

نشسته بود . نشستم و دستام رو بهم مالیدم . با شعف گفتم:

- به به ! خوراکی!

کارن با خنده نگاهم کرد و گفت:

- اولا سلام . دوما چه خوشگل شدیا .

چند بار با ناز تند تند پلک زدم و گفتم:

- بودم! بیشتر خوشگل شدم!

آروم خندید و دستش رو دور گردنم انداخت . منم با لبخند عمیقی مشغول خوردن شدم

. سه بار آب پرتغال خوردم ، دو بار سالاد ماکارونی . پنج بار ظرف سیبزمینیم رو پر کردم

و در آخر کلافه روی مبل مثل پرنسس ها نشستم . حوصله ام سر رفته بود . هیچ از خدا

بی خبری هم به من پیشنهاد رقص نمیداد که! انگار همه یا از رادان خوف میکردن یا از

خانوم شفق که به من نزدیک نمیشدن! وگرنه از نگاه ها میفهمیدم دلشون میخواد بیان

جلو .  دلم میخوست داد بزنم « رادان نامزدم نیس بابا بیان جلو! »

پوفی کشیدم و بی حوصله دامنم رو مرتب کردم . دلم میخواست چهارزانو بزنم ، دلم

میخواست راحت باشم . با این لباس و این موها ممکن نبود اما!

رادان هم که معلوم نبود کدوم گوری گور به گور شده! چشمم خورد به کارن که با احترام

داشت با اون دختره بنفشه امیری حرف میزد . آی ازش بدم میومد! دروغ چرا؟ لعنتی

خیلی خوب بود! اونقدر خوب که منی که به هیچکی حسادت نمیکنم بهش حسودی

کردم! با قد بلندش و اندام خارق العاده توپش . رفتار جسورانه و نگاه مودبش . چرا اینقدر

خوب بود آخه؟ پوف مجددی کشیدم و برای اینکه خودی نشون داده باشم بلند شدم .

رفتم سمت کارن که حواسش پرت صحبت با سرکار خانوم بود! نزدیکش شدم و با لبخند

ظاهری ای گفتم:

- کارن . تو اینجایی؟ دنبالت میگشتم .

بنفشه چشمش افتاد بهم و لبخند دوستانه و مهربونی زد . بی شعور خیلی هم مهربون

بود! خیلی ! لبخند مثلا مهربوین زدم و به کارن نگاه کردم که گفت :

- خانوم امیری ، ایشون خانوم کیانفر هستن ، نامزد آقای اصلانی!

این رو که گفت لبخند رو لب بنفشه ماسید و گیج نگاهم کرد . بنده خدا حق داشت! یک

بار بهش گفتم نامزد رادانم ، بعد گفتم ببخشید دروغ گفتم ، نامزد رادان نیستم! حالا باز

کارن داره بهش میگه نامزد رادان هستم!

سعی کرد به روی خودش نیاره و همچنان کمی گیج گفت:

- آها بله... بله افتخار آشنایی داشتم باهاشون .

کارن لبخندی زد بهمون و رو به امیری گفت:

- من دیگه برم که تا همین الانشم دیر کردم! شما رو تنها میزارم . با اجازه .

خواستم بگم « نرو! من برا تو اومدم نه این عجوبه ی زیبایی و اخلاق! نرو! » اما نشد که

بگم! نشد بگم و لبخند حرصی ای بهش زدم . اون رفت جایی که نمیدونم کجاست و

امیری هم لبخند ژکوندی تحویل من داد . دست خودم نبود که پشت چشمی نازک کردم

و لبخند زورکی ای تحویلش دادم . دِ آخه همه چی داشت! پول ، قیافه ، اخلاق ، دین و

ایمون ... یعنی قشنگ همه چی تموم بودا! نرم خندید و نزدیکم شد ؛ آروم گفت:

- معمولا من هیچ دوستی ندارم . یعنی واضح بهت بگم بهترین دوستم خواهرمه که تازه

اونم... هی تعریفی نداره. میدونی چرا؟ چون هیچوقت دخترا از من دل خوشی ندارن!

یک لحظه خجالت کشیدم و دلم براش سوخت . با قیافه ی آویزون گفتم :

- خب به خاطر اینه که زیادی خوبی!

آروم خندید و لب گزید تا صداش بالا نره . با لبخند ملیحی گفت:

- لطف داری . ولی این همه چی تموم بودن دردسر شده برام . نه امنیت دارم ، نه یک

رفیق خوب دارم!

انتظار داشت چی کار کنم؟ بگم بیا عزیزم با من دوست شو؟ آروم گفتم:

- آره خب . هرکه بامش بیش ، برفش بیش تر!

با مکث گفت:

- چه ربطی داشت؟

ابرو بالا انداختم و متعجب گفتم:

- خیلی ربط داشت دیگه! تو اینقدر توی همه ی مسائل بام بیشتری داری که ، برفت هم

که کنایه از دردسر باشه بیشتره!

با مکث دوباره لبخند زد و گفت:

- آها . از اون لحاظ .

وا! خب از چه لحاظ پس!؟ چیزی نگفتم و با حسرت به رقصنده ها نگاه کردم . یعنی

مگس دورم پر نمیزدا! کلافه به امیری گفتم:

- من نمیدونم این کارن و رادان کجا رفتن! شما که بیشتر تو جریان کارای اینا هستی

میدونی کجان؟

کمی نگاهم کرد و انگار انتظار نداشت ندونم نامزدم کجاست! اما در نهایت بدون فضولی

گفت :

- آره . جلسه ان .

بی شرف رو ببینا! حتی فضول هم نیست . چشم گرد کردم و بدون کنترل کردن خودم

گفتم:

 - وسط مهمونی؟

نرم خندید و گفت:

- آره دیگه . اصلا این مهمونی واسه همینه! همونجا هم میخوان اعلام کنن که پرژه رو به

کی میدن .

سری تکون دادم ... عجب . فضولیم میشد . از یک طرف هم حوصله ام بهش شدت سر

رفته بود! چشمم که به چای و کیک ها افتاد ، افکار پلید با سرعت هرچه تمام تر تو مغزم

آپلود شدن . لبخند شیطنت باری زدم و بی توجه به اون دختره بنفشه ؛ رفتم سمتشون .

یک تکه کیک شکلاتی ناب ، با یک لیوان لاته آرت برداشتم . آخه اینا حتی لاته آرت هم

تو مهمونی هاشون دارن؟ چه باکلاسن! بوی لاته آرت که به مشامم خورد کمی بینم

جمع شد. خوش بو بودا اما حتی بوش هم تلخ بود! علاق رادان هم واسه خودش سوژه ایه

. با لبخند ملیحی که پشتش شیطنت هام مخفی بود رفتم سمت بنفشه . تو راه به لباس

خانوما نگاه کردم . اگه بخوایم درجه بندی کنیم اول لباس زرد بنفشه و بعد لباس یاسی

رنگ من خیلی قشنگ بودن . اه! باز این از من بهتره . البته لباس اون کیم خانومانه تر و

لباس من کمی فانتزی تر بود . دهن کجی ای به دامن پر چین و سلطنتی لباسش کردم

و رو به روش ایستادم . با ناز پلک زدم و گفتم:

- میگم شما میدونید جلسشون کجاست؟

بی حواس لبخند زد و به راه پله ها اشاره زد و گفت:

- آره . طبقه ی بالاست .

چشمش افتاد به خوراکی های تو دستم که تو یک سینی گذاشته بودم . سریع با دست

آزاد دامنم رو گرفتم و رفتم سمت راه پله ها تا فرصت سوال پرسیدن نداشته باشه .

دامنم رو بالا گرفتم و همونطور که از پله ها میرفتم بالا تمام تلاشم رو می کردم که

سینی از دستم نیوفته . پله های زیاد و بزرگ رو که بالا رفتم و قشنگ پدرم در اومد ، با

نفس عمیقی به رو به رو نگاه کردم . هر چی از زیبایی نما بگم کمه! واقعا کمه! به روی

خودم نیاورم که چقدر ندید بدیدم و از کنار بادیگارد ها گذر کردم. این بالا هم چند نفری

میرفتن و میومدن ولی کلا از طبقه پاین خلوت تر بود. با کلاس و فیس و افاده قدم

برداشتم به سمتی که نمیدونستم کجاست! بالاخره به وسط سالن بالا رسیدم. اینجا رو

دیگه واقعا شبیهش رو دیده بودم! دفتر رادان توی شرکت هم همینطوری یک پنجرۀ

بزرگ و خوشگل داره. دو دست مبل سلطنتی چیده شده بود اما مشخص بود هر دو

دست راحت و نرم هستن. همه هم بدون رودروایسی کت هاشون رو در آورده یا به

عبارتی راحت تر نشسته بودن. اول از همه چشمم به فرزاد خورد! از اول مهمونی ندیده

بودمش. مثل همیشه دو تا بادیگارد برای پز دادن و کلاس گذاشتن کنارش ایستاده بودن!

خندم رو قورت دادم و مکث کردم. میدونستم نگاهم سنگینه پس کمی نگاهش کردم که

سریع متوجه شد و با دیسیپلین سرش رو به سمتم چرخوند. ناخودآگاه لبخندی زد و

منم به تلافی چشمکی تحویلش دادم.با لبخند براندازم کرد اما همین که چشمش به

سینی تو دستم خورد لبخندش کمی محو شد و گیج نگاهم کرد. با شیطنت نگاه ازش

گرفتم و با قدم های محکم جلو تر رفتم تا همه متوجه حضورم بشن. خانوم شفق یک

جورایی راس نشسته بود. رادان رو دیدم که کتش رو نامرتب کنارش پرت کرده بود.

کرواتش رو کلا شل کرده بود اما گیرۀ کروات رو باز نکرده بود. انگار کلا فراموش کرده

بود باید رسمی باشه. حتی چند حلقه از موهای ژل زده اش هم بهم ریخته رو پیشونیش

بود . مثل اینکه تمام مدت طولانی ای که من چیزی میل میکردم اینا در حال مذاکره

بودن که این بنده خدا اینقدر بهم ریخته شده! با جلو اومدنم ، همه متوجهم شدن و

بحثشون متوقف شد. رادان نگاهش رو آروم دوخت بهم. این نگاه به شدت بی هدف و به

شدت بی حس و حال رو میشناختم. نگاهی که نه سرده و نه گرمه! انگار بین بهشت و

جهنمه. این نگاه یعنی گیجه! یعنی نمیدونه موضوع چیه و البته نمیخواد هم بپرسه که

موضوع چیه! اهمیتی ندادم و به خانوم شفق که منتظر نگاهم میکرد لبخند زدم. با همون

لبخند و جسارتی که نمیدونم از کجا اومده بود، جلوی اون همه آدم رسا گفتم:

- ببخشید مزاحم جلستون شدم.

مکث کردم. نیم نگاهی سمت رادان انداختم و...

nana
۲۱ فروردين ۱۵:۰۴
عالییییییییییییییییییی
تا پارت بعد نخونم اروم نمیگیگیرم
😁😂
وای وای فقط امیدوارم شفق با این مورد مشکل نداشته هرچند به نظرم غیر ممکنه
HəŁį §HĮİ (کوچول موچول آنی|:😂) ( Ų-Ñį )
۲۱ فروردين ۱۶:۳۶
اوخودااااا.-.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان