یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_125 رمان هرماس مبرا

#پارت_125

رو به رها که برام گوش واره های آویز دار و بلند ستش رو میبست گفتم:

- حالا رها اینا رو از کجا آوردی؟

مچ دستم رو بلند کرد و درگیر بستن دستبند شد و گفت:

- کادو تولدمه . از طرف رادان .

یک ابروم پرید بالا و گفتم:

- اوهو! کادو تولد برات بدل خریده بی تربیت؟

دستبند رو بست و بی تفاوت زل زد تو چشمام . آروم گفت:

- طلا ی سفیده!

رسما دهنم بسته شد! رزا رفت سمت وسایلش تا جمعشون کنه و گفت:

- والا به داداشت نمیومد از این هنر ها داشته باشه!

به عنوان تائید حرفش سر تکون دادم . رها یک انگشتر که ست همونا بود داد دستم تا

انگشتم کنم و گفت:

- چون نداره! بهم پول داد گفت برو هرچی دلت میخواد برا خودت بخر!

رزا دستش متوقف شد و متاسف سر تکون داد . تک خنده ای کردم . مشخصه که رادان

از این کارا بلد نیست آخه! به انگشتر خیره شدم . الان من یک انگشتر به این گرونی رو

کجای دلم بزارم؟ گم بشه که بدبخت میشم . اون هیچی . الان کل هیکل من طلائه! لبام

رو دادم جلو و طبق عادت انگشتر رو دو انگشت حلقه ی دست راستم انداختم . رها هم

رفت سمت کوله اش و گفت:

- یاسمن تو الان مثلا نامزد داری . انگشتر رو باید دست چپت بندازی .

ای وای راست میگفتا! پوفی کشیدم و انگشتر رو دور انگشت حلقه ی دست چپم انداختم

. رزا برام لاک زده بود و هرچقدر اسرار کرده بود ناخن مصنوعی بزارم قبول نکردم . از

ناخون بلند خوشم نمیومد . همین الانشم این ناخونا برای من بلند محسوب میشد . لاک

یاسی رنگ خیلی مات و محوی بود . رفتم سمت کمد هام و خداروشکر مانتو و اینجور

چیزا داشتم و نیازی به خریدن نبود! مانتوی نقره ایم رو در آوردم و گفتم:

- رز . کفشت رو بده .

کفش از کجا می آوردم من؟ کفش رزا رو قرار بود پام کنم . رزا کفش هاش رو در آورد از

کیفش و گفت:

- حالا مطمئنی اندازه ات میشه؟

مانتو رو که کوتاه و ساده بود رو به صورت جلو باز تنم کردم . نیم نگاهی سمت کفش ها

انداختم که یهو چشمام گرد شد . ناباور گفتم:

- رزا! کفش پاشنه هفت سانتی؟

شونه ای بالا انداخت و کفش ها رو گذاشت رو زمین و گفت:

- چه انتظاری داری؟ همه مثل تو شاسکول نیستن که فت و فت کتونی یا نهایت پاشنه

پنچ سانتی بپوشن . بعدشم تنها کفش نقره ای بود که داشتم .

پوفی کشیدم و با احتیاط کفش های ساده و نقره ای رو که آورده بود رو پوشیدم . کیف

ستش رو داد دستم که موبایلم رو گذاشتم داخلش و بعد لبخند زدم بهشون . با احتیاط

رفتم جلوی آینه . تا به حال اینقدر تکمیل نشده بودم! با نیش باز گفتم:

- بچه ها مرسی واقعا! عالی شدم . فقط رها... من الان روسری سرم کنم که تاجم مثل

شاخ میشه!

بی پروا اومد جلو و تاج رو برداشت . چشمام گرد شد اما اون بی اهمیت به یک قسمت از

تاج اشاره کرد و گفت:

- نگا کن . اینجا رو میبین مثل تله؟ این باید درست جلوی گوشت بیوفته . یعنی به

گوشت نمیرسه که اما اینطوری تصور کن . یکم باهاش ور برو تا درست شه! همونجا

بزارش .

ابرو بالا انداختم و با قیافه ی آویزون ازش گرفتم . منِ تنبل رو چه به این کارا؟ رزا هم

یک رژ مات بهم داد و گفت:

- از اونجایی که خیلی اسکلی و تا نصفه های مهمونی کل رژت رو میخوری ، اینو بگیر

که اگه پاک شد بزنی . اوکی؟

چشم غره رفتم ولی بعد با لبخند گفتم:

- اوکی! بچه ها وقعا مرسی . محشر شدم .

دوباره رزا گفت:

- تو محشر نشدی! کارای ما محشر شد!

دیگه چیزی بهش نگفتم و روسری ساده ی طوسیم رو سرم کردم . رزا هم دوباره درگیر

جمع کردن وسایلش شد . میخواستم از در برم بیرون که با صدای رها برگشتم سمتش:

- یاسمن میدونی که رادان باید بیاد دنبالت دیگه؟ یعنی با هم هماهنگ کردین دیگه؟

متفکر نگاهش کردم و بعد با نیش باز گفتم:

- نه!

چند لحظه خیره شد بهم و بعد با تاسف رفت سمت موبایلش . شماره ای رو که به نظر

من مال رادان بود رو گرفت و گوشی رو گذاشت رو گوشش :

- الو؟

- (...)

- رادان چرا تو و یاسمن هیچی رو هماهنگ نکردین؟ الان شما دوتا باید با هم برید!

-(...)

رها پوف ناراضی ای از حرف پشت خطی کشید و گفت:

- باشه . راستی حلقه یادت نره . نه حلقه رو ست کردین نه لباساتون رو! لااقل ولی خود

حلقه باشه .

بعدم بدون هیچ حرف دیگه ای قطع کرد . نگاه بی تفاوتی به من انداخت و گفت :

- حرکت کرده از اینجا خیلی دوره . ولی گفت یکی به اسم سجاد میاد دنبالت ، نزدیک

قصر شفق کنار پارک لاله پیادت میکنه ، رادان هم از اونجا میاد دنبالت که با هم برین!

بی اهمیت سری تکون دادم و بعد از تشکر مجدد از اتاق خارج شدم . مامان خواب بود .

خواسم برم و گونه شا رو ببوسم اما تمام زحمات رزا برای رژ لبم خراب میشد . ناراضی

نگاه ازش گرفتم و از خونه خارج شدم . با احتیاط به راه پله ها نگاه کردم تا ببینم نریمان

هس یا نه . هوف! فکر کنم نیست خداروشکر . تند دویدم سمت در و از خونه خارج شدم

. ای بابا حالا من با این قیافه وسط کوچه چه غلطی بکنم!؟ اخم کردم و دست به سینه

منتظر ایستادم . خدا رو شکر خیلی طول نکشید که یک پژو پارس مشکی کنار پام زد رو

ترمز . برای اطمینان به راننده نگاه کردم . خودش بود که با غرور عینک دودیش رو

گذاشته بود رو سرِ نسبتا کچلش و نگاهم میکرد . از ژستش خندم گرفت و ماشین رو دور

زدم تا جلو سوار بشم اما هنوز نزدیک نشده بودم متوجه شدم یکی نشسته . بدون اینکه

خودم رو ببازم راه رفته رو برگشتم و عقب نشستم . در رو که بستم متوجه لیلا و یک

پسر بچه ی کنارش شدم . همه با هم میخواستن برن! با لبخند گنده ای گفتم:

- سلام به همگی!

لیلا با لبخند گفت :

- سلام .

اونی که جلو نشسته بود با اخم غلیظی برگشت و براندازم کرد . با حرص گفت:

- علیک سلام!

بر خلاف اون من صمیمانه گفتم :

- شما رو به جا نیاوردم . سجاد معرفی نمیکنی؟

اینو که گفتم زنه رو انگار آتیش زدم که تند گفت:

- خوبه والا سجاد! من هنوز میگم آقا سجاد این میگه سجاد!

اوه! شصتم خبر دار شد یا نامزد یا زن یا یک همچین چیزیه که مربوط به سجاد . سجاد

کلافه ماشین رو روشن کرد و گفت:

-سهیلا ، همسرم! سهیلا جان ، یاسمن خانوم یکی از همکار های جدیدمون و ...

با تاکید ادامه داد :

- نامزد مدیرعامل شرکت!

ای بابا سجاد که میدونست واقعی نیست! دهن باز کردم تا اعتراض کنم که لیلا زد به

بازوم و با استرس همیشگیش لب گزید . متعجب نگاهش کردم اما با صدای سهیلا نگاه

ازش گرفتم . یهو صمیمانه و با لبخند گنده ای گفت:

- اع واقعا؟ نمیدونستم . خوشبختم عزیزم .

از اونجایی که حس کردم جلوی اینم باید نقش بازی کنم ، لبخند مصنوعی ای زدم و

نقشم رو از حالا شروع کردم:

- منم خوشبختم گلم .

نفس سنگینی کشیدم و نگاه ازش گرفتم . به پسر کنار دستم نگاه کردم . شاید بیشتر از

نه سال سن نداشت.  تک کت سبز با شلوار خردلی و تیشرت خردلی خیلی تیره . آستین

هاش رو داده بود بالا و موهای مشکیش رو با ژل داده بود بالا . یک ساعت مچی بچگانه

هم دور مچ کوچیکش بود . با سن کمش و قیافه ی بیبی فیسش ولی قدش مثل قد بچه

های کلاس پنجمی بود . لامصب عجب تیکه ای بود! وای به روزی که این جیگر بزرگ

بشه!

با نیش باز به  لیلا گفتم:

- این جیگر کیه؟

لبخند زد و با ذوق گفت:

- داداش کوچیکمه .

پسره مغرورانه نگاهش رو آورد بالا و دستش رو سمتم درزا کرد :

- سلام . من سامیارم .

لبخندم گنده تر شد و منم مثل لیلا با ذوق گفتم:

- سلام آقا سامیار . منم یاسمنم .

باهاش دست دادم و اونم مثل یک مرد گنده به تکون دادن سر اکتفا کرد! عجب بچه ای

بودا! خندیدم و بعد آروم از بالای سر سامیا سرم رو به سر لیلا نزدیک کردم و گفتم:

- لیلا ماچرا چیه؟ مگه کل شرکت نمیدونن نامزدی من و این پسره الکیه؟ پس چرا به

زن سجاد اینجوری گفتیم؟

مثل همیشه با استرس نگاهم کرد و چند بار تند تند با چشمای ریمل کشیده اش پلک

زد . آروم در گوشم پچ زد :

- سهیلا خیلی رو روابط سجاد حساسه . سجاد اینجوری گفت که حساسیتش برطرف

شه.

آهنی گفتم و سر تکون دادم .

دیگه تا رسیدن به مقصد چیزی نگفتم . سهیلا و سجاد بدجوری به هم میومدن .

جفتشون ریزه میزه و با مزه بودن. اما سر سهیلا انگار از تنش گنده تر بود! بالاخره به

مقصد رسیدیم و منم دست از افکار تاسف بر انگیزم برداشتم . غمگین به جاده نگاه کردم

و با « میبینتون» زیر لبی ای از ماشین پیاده شدم . سجاد هم بلافاصله پاش رو گذاشت

روی گاز . زیر لب با حرص گفتم:

- بترکی رادان با این تصمیمات!

بعد از اینکه کلی ماشین با سرعت از کنارم رد شدن بالاخره لامبورگینی مشکی رادان

کنار پام مکث کرد . با حرص سوار شدم و با اخم و غضب نگاهش کردم . اوهوک! اخمم

باز شد و با لبخند گنده ای بر اندازش کردم . با همون نیش باز گفتم:

- انگار یکی اینجا تیپ زده ها!

 اخماش رفت تو هم و گفت:

- بد چشم!

خندیدم و گفتم:

- داداش اینجوری تیپ زدی انتظار داری دیدت نزنیم؟ ماشلـ... جیگری شدی واسه

خودت . باید مراقب باشم چون احتمالا تور برات زیاد پهن میکنن...

مکث کردم و ...

nana
۲۱ فروردين ۱۴:۴۳
توقع داشتم رادان یه کوچولوهم شده دهنش باز بمونه 😩
یاسمن باورش شده که نامزدشه 😂😂
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان