یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_121 رمان هرماس مبرا

#پارت_121

با مکث سرش رو تکون داد و مثل همیشه لبخند زد . این لبخند نبودنش بهتر بود!

لبخندی که فروغ چشماش رو به همراه نداشت و اون احساس گرم همیشگی رو به آدم

منتقل نمیکرد! کنار چشماش چین افتاده بود و این یعنی به شدت محتاط بود که

لبخندش رو واقعی جلوه بده . اما انگار اون حس گرما ، لطافت و مهربونی ؛ توی این

لبخند نمادی قابل لمس نبود! رفت سمت در و از سالن خارج شد . با خارج شدنش

اخمی کردم و صندلی رو کشیدم بیرون و خودم رو پرت کردم روش . اینقدر اعصابم خط

خطی بود که حتی حال نداشتم تا اتاقم برم!تقه ای به در خورد و با مکث کارن اومد

داخل . جدی بود . اومد نشست کنارم و با همون جدیت گفت:

- رادان میخوای یاسمن رو چی کار کنی؟ ما گفتیم زنته! تازه نه نامزد ، نه دوست دختر ،

اونم زن عقدی!

بی تفاوت گفتم:

- نمیاد!

چند لحظه نگاهم کرد . درک نکرده بود! توضیح دادم:

- یاسمن قرار نیست بیاد!

ثانیه ای نگذشته بود که اخماش به شدت رفت تو هم و جبه گیری کرد :

- رادان! متوجهی چی میگی؟ یاسمن نیاد؟ برام منافع شرکت یا هر چرت دیگه ای مهم

نیست . اما من میدونم که یاسمن چقدر عاشق اومدن به مهمونی هاس ، مخصوصا ورژن

مجللش! رادان! این رو درک کن . یاسمن با گذشت دو سال هنوزم از لحاظ روحی در

شرایطی خوبی به سر نمیبره! این خوشی های کوچیک نمیدونی تا چه حد دلش رو

سرزنده میکنه! دارم کاملا جدی بهت میگم که اگه یاسمن نیاد ، منم نمیام!

هیچی بینمون نیس! هیچی بینمون نیس!!! هیچی بینشون نیست و کارن اینجوری بال

بال میزنه برای یاسمن! اگه اون نیاد منم نمیام! کاملا مشخصه که هیچی بینشون نیست!

اخمام رو به شدت تو هم کردم و تلخ گفتم:

- تو معاون شرکتی و حضورت اونجا اجباریه . اینو به عنوان رفیقت نمیگم ؛ به عنوان

مدیر عامل و بزرگترین سهام دار این شرکت میگم!

اونم کمی تلخ شد و با حرص گفت:

- ولی من به عنوان رفیقت دارم اینو میگم که به هیچ وجه بدون یاسمن تو اون مهمونی

کوفتی ظاهر نمیشم! اگه تو دلت طاقت میاره ، شرمنده که دل من به هیچ وجه طاقت

نمیاره! شاید یاسمن با نیومدن تو اون مهمونی مشکلی نداشته باشه ، اما میدونم به شدت

ناراحت میشه از اینکه همه یک جا جمع باشن که اون نباشه! مهم نیتس اون مکان ته

انباریه یا تو قصر مجلل شفق ها! مهم آدم هایی هستن که یاسمن اصلا دلش نمیخواد

ازشون جدا بشه!

بعد از گفتن این حرفا بدون مکث بلند شد و از سالن جلسه خارج شد . اینم برای من

شاخ شده! با اخم از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم . راه زیاد دوری نبود اما برای منه

بی حوصله همون راه ، سالن جلسه تا اتاقم هم طاقت فرسا بود! بالاخره رسیدم . در رو باز

کردم و بی توجه به افخمی که تلفنی داشت برای یکی از منشی ها نتیجه ی جلسه رو

توضیح میداد در اتاق اصلی رو باز کردم . خودم رو پرت کردم رو صندلی چرخ دارم و

نفس کلافه ای کشیدم . سه ساعت سر و کله زدن با یاسمن خنگ ، خسته کننده تر از

کار های فیزیکی بود! و بعد از اون به سادگی آب خوردن ، دلخور کردنش ، بازم خسته

کننده تر از هر کاری بود! انگار این آدم فقط میتونست خسته بکنه و تموم! تقه ای به در

خورد که بی توجه به این که کی میتونه باشه ، با کیلید کنار میزم ، در رو باز کردم و

تغییری توی حالت نشستنم ایجاد نکردم! اما صدای تق تقی که قطعا مطعلق به کفشی

زنانه اونم با پاشنه ی خیلی بلند بود ؛ وادارم کرد سرم رو بالا ببرم . آه! ناخودآگاه صاف

نشستم . البته تغییری توی حالت چهره ام ایجاد نکردم . چرا یادم رفته بود امروز باهاش

قرار دارم؟! به رسم ادبی که اصلا ازش خوشم نمیومد اما برای اون خیلی مهم بود ، کلافه

بلند شدم و دست در جیب نگاهش کردم . جلو اومد و لبخند تصنعی ای زد . با صدای

خارق العاده مصمم ، قوی ، جاه طلب ، گستاخ و رساش که میتونست دل هر مرد و حتی

زنی رو ببره ، گفت:

- سلام آقای اصلانی . انگار با اینکه در ساعت مقرر اومدم اما بازم مزاحم اوقاتتون شدم؟

خیلی لفظ قلم بود! خیلی! چشمام رو چند لحظه بستم و بی اهمیت به هر چیزی که

هست و نیست گفتم:

- بله!

چشمام رو باز کردم و به لب های قلوه ایش که با رژ ملیح و کالباسی دلفریب تر شده بود

نگاه کردم ؛ انگار زیاد از جوابم خوشش نیومد که اون لبا به شکل دهن کجی در اومد!

از اونجایی که میدونستم اونقدر زبون درازه که اگه طعارفش نکنم با گستاخی بهم توهین

میکنه ، بالااجبار به مبل ها اشاره کردم و گفتم:

- بفرمائید .

سرش رو تکون داد و با آرامش رفت سمت مبل ها که باعث شد مانتوی جلو باز و بلند

آبی کاربنیش ، که از جنس حریر بود ، درست مثل بال های یک فرشته معلق بشن . با

آرماش و گستاخی ای که همیشه تو رفتارش دیده میشد ، دقیقا نشست رو به روم .

پاهای خوش تراشش رو که حتی ذره ایش در معرض دید نبود رو انداخت روی هم و

برای تکمیل اطمینانش ، مانتوش رو ، روی پاهاش مرتب کرد تا جلوی هرگونه دیدی رو

از جانب من بگیره! گاهی از این رفتارش حرصم میگرفت و زبون درایزش و گستاخیش

برام رو اعصاب بود! اون مثل یاسمن نبود که بتونم باهاش کنار بیام! اون وحشتناک بود .

هرچند وقتی منطقی فکر میکنم دلیل مشخصی برای این تفکر ندارم اما همینقدر میدونم

که قطعا یاسمن برام قابل تحمل تر از اینه! اما هرچی که بود کار کردن باهاش برای من

راحت بود! چون آدمی نبود که به چیزی به غیر از کار فکر کنه . با سن خیلی کمش ،

وارث سهام های پدرش که توی شرکت من بود شده بود . از روز اولی که اومد چشم همه

بهش خیره شد . به کسی رو نمیداد! و نمیده! صدای خنده هاش بالا نمیره ، آرایش تند

نمیکنه یا لباس زننده نمیپوشه . تو محیط های مردانه گستاخانه و درست مثل یک

تندیس از یک زن کامل و قدرتمند کار میکنه! اون آدمی مقاوم و صبور ، آورم و جدی ،

شیطون و مهربون بود که میدونست کجا و کدوم زمان ، از کدوم یکی از خصلت هاش

استفاده کنه! البته بر خلاف تصورش اینها تاثیری روی امنیتش نزاشته ، بدتر تمام مردا

دنبالشن چون اون قطعا یک تندیس کامل از تمام لطافت ها و سرسخیت های یک زن

بود! چنین دختری ، با این شدت از دستنیافتنی بودن و همچنین زیبایی به طور صد در

صد آرزوی هر مردی بود الا من! و انگار اونم این موضوع رو درک کرده بود که وقتی پیش

من بود با اطمینان بیشتری تو چشمام زل میزد .

نشستم و با انگشت های اشاره و شصت چشمام رو ماساژ دادم . با مکث دستام رو ، روی

میز قفل کردم و گفتم:

- خب ... دلیل این جلسه چیه؟

جلسه ی ما دوتا همیشه همینطوری بود! رک! صریح! کامل! دستی به موهای های نسبتا

کوتاه و مدل آلمانیش کشید و کمی شال سفیدش رو کشید جلو تر . صرفه ی مصلحتی

ای کرد و با جدیت گفت:

- اومدم از روند پرژه ی کیان مطلع بشم .

از سهام صد در صدی شرکت ، 89 درصدش مال من بود! تنها 4 درصد مال اون بود اما

خب ، چهار درصد برای شرکت به این بزرگی میشه معادل 100 درصد برای شرکت ها

معمولی! بعد از من ، اون بزرگترین سهام دار این شرکت بود . با اینحال نسبت به من

اصلا حق دخالت نداشت! اصلا چیزی از عمران و معماری نمیفهمید . اما شریک بود و

نمیشد چیزی بهش گفت! اون براش مهم بود که سهام هاش تو چه شرکت هایی هستن

و هر چند وقت یک بار توضیح میخواست! با نفس عمیقی که کشیدم گفتم:

- خانوم شفق مهمونی ای برگزار کرده که در اون مهمونی ، مشخص میشه قرار داد رو

میبنده یا نه . که به احتمال نود و نه درصد قرار داد بسته میشه چون خیلی راضی بودن .

اتفاقا برای شما هم کارت دعوت ارسال کردن که میخواستیم براتون پست کینم .

منتهی... خودتون زودتر اومدید!

ابرو های باریکش به طور خودکار پریدن بالا . با دست بینی عروسکیش رو که مشخص

بود خدا دادیه ، کمی خاروند . خواست چیزی بگه که در بی هوا باز شد و یاسمن پرید

داخل! فرصت نکردم چیزی بگم چون هنوز پاش رو نزاشته بود داخل با جیغ جیغ شروع

کرد وراجی کردن ! امیری کمی توش جاش لریز ، چشمای به رنگ کهرباییش گرد شد و

یاسمن با ذوق و چشمایی که شکل قلب شده بود خیلی بلند گفت:

- یافتم ! یافتم! یافتیم! درست شد حل شد تموم شد!

اصلا متوجه امیری نشد! با ذوق دستاش رو بهم کوبید و با خنده ، همونطور که میومد

جلو همونقدر بلند گفت:

- ای شاه ظالم و ستم جو! بدین سان اقتدارت را فرو میپاشانم! بسی دیگر راه گریزی

نیست و سیرت حقیقی تو آشکار گشته است!

اقتدار؟ با این کاری که داشت جلوی امیری میکرد اقتدار من واقعا فرو پاشید! اگه

میگفتن معنی «خشکم زد» رو کی درک کردی ، میگم همین امروز و همین لحظه ای

که اونقدر خشکم زده بود ، که تمام اعضای بدنم قفل شده بودن! یاسمن دیگه کاملا اومد

جلو و با هیجان محکم دستاش رو کوبید روی میز و بلندتر از قبل و با افتخار گفت:

- منم میام!

مکث کرد تا چیزی بگم و کنجکاوی کنم اما میتونستم؟ امیری به خودش اومد و سرفه

ای کرد که یاسمن به سرعت چرخید سمتش . بر خلاف انتظارم که گفتم الان مثل هر

دفعه هول میشه و از ترس شایعه دو ساعت وراجی میکنه ، اصلا این طور نشد! لبخندش

کم کم وا رفت و یهو با چشمای مشکوک به من نگاه کرد . نه! واقعا حوصله ی این یکی

رو نداشتم! به خودم اومدم و با صدایی آروم اما کاملا عصبانی ، حرصی ، تهدیدوار ، محکم

و خشمگین گفتم:

- یاسمن! آمار خراب کاری های امروزت رفته بالا!

قبل از هرچیزی سریع انگشت اشاره ام رو به نشونه ی تهدید براش تکون دادم و از بین

دندونای قفل شده ام ادامه دادم:

- شایعه نمیسازی! شایعه نمیسازی که به اندازه ی کافی ازت شکارم! این خانوم فقط یک

سهام داره و بس!

مطمئن نبودم صدام به امیری میرسه یا نه اما جانب احتیاط رو حفظ کردم و مودبانه در

موردش صحبت کردم . به علاوه ی اینکه با گاردی که گرفته بود نمیشد حتی تو خلوت

خودتت باهاش غیر مودبانه حرف بزنی!

یاسمن با مکث ابروش رو بالا انداخت و یهو با نیش باز رو به امیری گفت:

- سلام خوشبختم نامزد رادانم!

برای دومین بار به حدی خشک شدم که نتونم فک قفل شده ام رو باز کنم تا لااقل از

درد دندون هام کم بشه! امیری که الان کاملا به خودش اومده بود واکنش عجیبی نشون

نداد ، با صمیمتی که فقط واسه خانوما خرج میکرد ؛ ایستاد و دستش رو به سمت

یاسمن دراز کرد ، لبخندی زد و گفت:

- سلام . بنفشه امیری هستم . از سرمایه گذاران شرکت . خوشبختم ... خانوم؟!

یاسمن کمی به قد بلند و رشید امیری از پایین نگاه کرد و با همون نیش باز گفت:

- راستی بهت گفتم دروغ گفتم؟ من نامزد رادان نیستم! اسمم یاسمن کیانفره خوشبختم

.

دستش رو هم گذاشت تو دست امیری . اینبار امیری طاقت نیاورد و ابرو هاش تا آخرین

حد ممکن رفت بالا! به خودم اومدم و قبل زا هر اتفاق دیگه ای بلند شدم . ضربان تمام

بدنم به حدی واضح بود که حس میکردم داره دیده میشه! قرمز شدنم رو کاملا متوجه

شدم! رفتم سمت یاسمن و مچش رو گرفتم که با همون نیش باز چرخید سمتم و با

دیدن چهره ام لبخندش وا رفت . بدون لطافت کشیدمیش و بی توجه به امیری در رو باز

کردم ، تقریبا از اتاق پرتش کردم بیرون و با چشمایی که مطمئن بودم برزخیه پچ زدم:

- حساب من و تو جداست خانوم کیانفر!

در به شدت به هم کوبیدم و دستم رو گذاشتم روش . دست آزادم یعنی دست چپم رو به

کمرم زدم و سرم رو خم کردم . نفس عمیق! نفس عمیق! هوف! سرم رو بلند کردم و به

در چوبی زل زدم . آرامش به من نیومده! با غضب رفتم سمت میز و خودم رو پرت کردم

رو صندلی . بی توجه به امیری شخصا به عمو الکس گفتم برام لاته آرت به شدت تلخی

بیاره و اصلا هم حواسم به امیری که به نوعی مهمونم بود نبود! تلفن که تموم شد

کوبیدمش رو میز و با همون غضب به امیری که برای اولین بار حس میکردم معذبه نگاه

کردم . با همون غضبی که تحت هیچ شرایطی نمیتونستم کمش کنم گفتم:

- تموم شد خانوم امیری؟ یا بازم هست؟

سرفه ای کرد و با لبخند تصنعی ای گفت :

- تموم شد . من با اجازه مرخص میشم .

به سختی جلوی خودم رو گرفتم که نگم « بفرما هری! »

بعد از رفتنش و خوردن لاته آرت و یک ساعت بدون وقفه کار کردن ، بالاخره به خودم

این اجازه رو دادم که دست از دل رحمی بردارم و به یامن بگم بیاد! قبل از اینکه دستم

بره سمت تلفن ، موبایل شخصیم زنگ خورد . بی اعصاب و بدون اینکه به شماره نگاه

کنم جواب دادم:

- الو .

صدای پر انرژیش متوجهم کرد که کیه :

- الو! سلام داش رادان! دو روزه اومدی اما کم پیدایی؟ نمیگی یک شروین بی نوایی هم

این سر دنیا هستا!راستی باز با یاسمن چی کار کردی تو؟!
...

 

HəŁį §HĮİ (کوچول موچول آنی|:😂) ( Ų-Ñį )
۲۰ فروردين ۱۸:۱۵

فوق العاده بووووووووووووودددددددد*-*

پاسخ :

:))))))
nana
۲۰ فروردين ۲۲:۵۵

باید میگفت باز چیکار کرده که بهش چیزی گفتی 😂 

:))))))

nana
۲۰ فروردين ۲۲:۵۷

خیلی خوب کاری کردی که تو وب زدی چون من تلگرامم رو خیلی چک نمیکنم 👌👌😘

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان