#پارت_120
بیا! لبخندم وا رفت . آروم گفتم:
- خب راستش کار... آقای پایدار دوست خانوادگی ما هستن . برای همون شاید حس
کردید چیزی بین ماست که البته... نیست!
در باز شد و دو تا مرد اومدن داخل . زیرلب به همه سلام دادن و نشستن . خانومه با
لبخند گفت:
- حالا چرا پنهان میکردی؟
حس کردم داره فکر میکنه چون مثلا نامزد کارنم داشتم پنهان میکردم! رسما بدتر شد!
پس دروغ رو گذشاتم کنار و صادقانه جواب دادم:
- خوب نیست که تو محیط کاری کسی بدونه من با ایشون آشنا هستم . به هر حال
میدونید که شایعه میسازن.
ابرویی بالا انداخت و آهانی گفت . دوباره در باز شد و یک مرد دیگه وارد شد . یک مرد به
شدت جوون با موهای مرتب و البته قدی بلــند! پوستش کیم سیاه میزد و اینکه حتی
ته ریش هم نداشت ، باعث شده بود بچه تر بخوره . اونم سلام زیر لبی ای کرد و رفت
نشست . در هنوز بسته نشده بود عمو الکس هم اومد . بع! اینا تو جلسه هاشون مستخدم
هارم میارن؟!کمی سرم رو نزدیک کارن کردم و مغموم گفتم:
- کارن! شرکت به این بزرگی تو جلسه هاش هیچی نمیده کوفت کنیم؟! وای از صبح جز
یک لیوان چایی هیچی نخوردم گشنمه .
کارن خندش رو کنترل کرد و مثل من آروم گفت:
- چرا میده! ولی این جلسه اونقدر بزرگ و طولانی قرار نیست باشه !
نتونستم ازش سوالی بپرسم چون در باز شد و رادان با اخم اومد داخل . پشت سرش هم
افخمی مثل جوجه اردک اومد! همه به صورت اتوماتیک وار بلند شدن . منم دیدم دارم از
قافله عقب میمونم ، بالااجبار بلند شدم . مثل همیشه سلام نکرد و فقط لطف کرد در
جواب سلام بقیه سر تکون داد . بی بیشهور! افخمی رو طرف دیگه ی صندلی رئیس و رو
به روی کارن نشست .
رادان رفت راس ایستاد و حتی ننشست! با همون اخم گفت:
- این جلسه زیاد جدی نیست . اما مهمه! دلیل حضور عمو الکس هم همینه . چون تمام
بخش ها و افراد شرکت باید از نتیجه ی این جلسه مطلع باشن . کارت دعوت مهمونی
خانوم شفق به دست همتون رسیده! اول از همه این رو بهتون بگم که طوری که ظاهر
نشون میده ، این مهمونی اصلا یک مهمونی ساده نیست! قرار بر این بود که خانوم شفق
به صورت یک سوپرایز با ما قرار داد ببنده اما این سوپرایز چندان برای ما خوش آیند
نیست! میدونید که ما نزدیک یک ماهه داریم تلاش میکنیم این پرژه ی برج های کیان
که متعلق به خانوم شفق هست رو به دست بگیریم . کارمون به شدت سخت بود چون
من خارج از کشور بودم و آقای پایدار دست تنها بود . البته لازم به ذکره حالا که فرصته ،
تشکری هم از همتون بکنم که در دوسال غیاب من شرکت رو سر پا نگه داشتید .
نفس عمیقی کشید و دستاش رو با ژست خاصی تو جیبش فرو برد:
- از بحث اصلی خارج نشیم ، این پرژه هم برامون خیلی مهمه هم اینکه هنوز شروع
نشده براش خیلی زحمت کشیدیم . تصور ما اینه که پرژه مالِ شکت مائه اما متاسفانه
خانوم شفق با سوپرایز ناخوش آیندشون ، به ما دارن گوش زد میکنن که هنوز تضمینی
مبنی بر اینکه این قرار داد را با میبنده وجود نداره! در اون مهمونی فقط شرکت ما دعوت
نیست! کارمند های شرکت افراسیاب و شرکت آسمان خراش ، هم دعوت هستن! مشکل
اینه که خانوم شفق هنوز بین ما و شرکت افراسیاب ، انتخاب قطعی ای نکرده!!! البته
برای اولین بار شرکت آسمان خراش رقیب ما نیست و اینبار ما مشکلی با اونا نداریم .
نمیگم این مهمانی میتونه روی قرارداد بستن یا نبستن تاثیر مستقیم بزاره اما خالی از
لطف هم نیست! خانوم شفق همونطوری که میدونید روی روابط خیلی حساسه! براش
مهمه محیط شرکتی که باهاش کار میکنه چه جوریه ، کارمند ها از شغلشون راضی
هستن یا نه ، شرکت به مسائل اخلاقی اهمیت میده یا نه! ولی خیلی چیزای دیگه که
شاید به نظرتون ربطی به قرار داد نداشته باشه! اما داره! همین دیروز...
شرکت آسمان خراش! شکرت فرزاد! مکث کرد و چشم غره ای به من رفت و ادامه داد:
- اتفاقی افتاده بود که یکی از کامند های اقا مجبور شده بودن به یکی از کارمند های
خانوم کمک کنن . این کمک شامل در آغوش گرفتن شده بود که البته تکرار میکنم که
کاملا اتفاقی بود!
به نظر من که داشت خودش رو توجیح میکرد! باشه بابا فهمیدم اتفاقی بود چرا اینقدر
تاکید میکنی؟ نیخشندم رو پنهان کردم و به ادامه ی حرفاش گوش دادم:
- خانوم شفق که با این صحنه رو به رو شدن نزدیک بود کلا قرارداد رو لغو کنن! واضح
بخوام بگم اینه که رفتارتون در اون مهمونی نه تنها برای من ، بلکه برای خانوم شفق و
حتی منفعت این شرکت اهمیت زیادی داره!
همه چیز خیلی مهمه! خیلی! نمیخوام اونجا رفتار تندی از خودتون نشون بدید . میدونم
ما همیشه با کارمند های شرکت آسمان خراش مشکل داشتیم ، در مورد این قرار داد هم
که رسما باید با شرکت افراسیاب رقابت کنیم اما این نباید تاثیری روی رفتارتون بزاره!
دشمن ستیزی ، لحن اشتباه حرف زدن و هر چیزی ممنوعه! احترام همه رو باید کاملا
نگه دارید اعم از دوستانتون یا کسایی که باهاشون روابط سرد دارید . شوخی هایی که از
الفاظ زشت ، به کار برده میشه کاملا ممنوعه! باید حتی بین خودتون هم درست رفتار
کنید! فرقی نداره خانوم هستید یا آقا ، لباس زننده نمیپوشید! مخصوصا خانوم ها که
نباید لباس های خیلی باز بپوشن یا آرایش های تندی بکنن .
دوباره مکث کرد و با تلخی رو به یکی از آقایون گفت:
- مخصوصا خواهر شما آقای غلامی! دارم شخصا تاکید میکنم درست لباس بپوشن!
همه از خنده سرخ و اون آقای غلامی از شرم سرخ شد . به مخم فشار آوردم تا غلامی رو
به یاد بیارم . غلامی؟ همون عروسک چینیه؟ همونی که همه جاش عملی بود و منشی
بخش حسابداری و طبقه ی سوم بود! رادان بی اهمیت به همه ادامه داد:
- مهمونی های خانوم شفق خیلی اپنه . یعنی مشروب سرو میشه . برام مهم نیست
اهلش هستید یا نه! اما اگه میخورید در حدی نباشه که از خود بی خود بشید و آبرو
ریزی کنید! این که میگم مهمونی هاشون اپنه به این معنی نیست که آزادید.
کلافه تر ادامه داد:
- انتظار ندارم خانوم شفق رو درک کنید چون خودمم درکش نمیکنم! با این که مهمونی
اروپایی ای داره اما رو روابط جنس مخالف حساسه . خیلی حساس! اونقدر حساس که
همونطور که گفتم ، دیروز نزدیک بود کلا منصرف بشن زا کار کردن با ما! اونجا رقص هم
هست و همه جیز به جاس! اما خب سعی کنید رعایت کنید . من هنوز نفهمیدم خانوم
شفق چه طور روی محرم و نامحرم حساسه که با تانگو مشکلی نداره! اما هرچی که هست
محظ احتیاط سعی کنید با غریبه و نامحرم نرقصید! نمیشه خانوم شفق رو پیش بینی
کرد به هرحال . شما هر کدوم یک همراه میتونید خارج از شرکت با خودتون بیارید .
البته اصرار و اجباری نیست .
نفس خیلی کلافه ای کشید و گفت:
- فقط همراهتون محرم باشه باهاتون!
این رو که گفت نزدیک بود همه از خنده منفجر بشن . عجب بساتی بودا!
- همه ی این ها رو مو به مو برای بقیه هم تکرار میکنید! کسی کار اشتباهی بکنه و بگه
نمیدنستم اشتباهه ، از چشم شما میبینم! این مهمونی خیلی مهمه! میتونه روی پرژه
تاثیر منفی یا حتی مثبت بزاره . پس رعایت کنید!
میتونید برید...
همه به نوعی مطیع بودن خودشون رو با کلماتی نظیر « چشم ، حتما ، متوجهیم ، بله
رئیس » اعلام کردن! من و کارن هم کاملا واضح ، دلیل حضور من رو در این جلسه
فهمیده بودیم! من کمی دلخور بودم و نیش کارن باز بود! خب معمولا همه اعتقاد داشتن
من منبع دردسرم و احتمالا رادان همونطور که به خانوم غلامی شخصا تاکید کرد ، انگار
به منم دیگه کاملا شخصا تاکید کرد که آدم باشم! هرچند من آدم بودم و حیوانیت از
خود بی شعورش بود . کسی وسیله یا دفتر و کاغذ خاصی نیاورده بود چون جلسه چیزی
برای یادداشت و اینجور چیزا نداشت! با قیافه ای که کمی پوکر بود بلند شدم کنار کارن
راه افتادم اما با صدای « خانوم کیانفر! شما وایستید» رادان ، متوقف شدم . یادم نمیا
آخرین باری که به فامیل خطابم کرده باشه کی بوده؟ چه عذت و احترامی! به به!
ناخواسته لبخندی اومد رو لبم و برگشتم سمتمش . تا اون لحظه جمعیت حدودا دوازده
نفری حاضر در جلسه از سالن خارج شده بودن . رادان دستاش رو گذاشت رو میز و
چشماش رو بست . انگار داشت فکر میکرد! متعجب رفتم سمتش و کنارش ایستادم . با
لودگی و مسخره بازی ، به تقلید از اون ، دقیقا مثل خودش ایستاده، دستام رو گذاشتم
رو میز . با ژست رادان سرم رو پایین انداختم و تاثیر گذار چشمام رو بستم . عجب ژست
خوبی! نتونستم زیاد لذت ببرم از ژستم چون دستی نسبتا سنگین ، ضربه ی متوسطی
پس گردنم زد! هر چی بود درد داشت! آخی گفتم ، با درد دست چپم رو گذاشتم رو
گردنم و از اون حالت مسخره خارج شدم . چشمام رو باز کردم و معترض و با درد به
رادانی که اخماش تو هم بود نگاه کردم . با همون اخما گفت:
- مسخره بازی در نیار! نبینم دیگه مثل میمون ادای من رو در بیاری!
منم اخم کردم و با حرص گفتم:
- میمون خودتی ها! چیه؟!
از بحث دور شد و دوباره متفکر زل زد به میز . ژستی که گرفته بود بدجوری سوژه بود اما
خب از جونم سیر نشده بودم! با مکث و همچنان غرق فکر گفت :
- تو رو چی کار کنم؟
چند لحظه نگاهش کردم و بعد ابروهام رو بالا انداختم . دستم رو از گردنم برداشتم و
گفتم:
- منو چی کار کنی؟ یعنی چی؟
اخم ظریفش کمی غلیظ شد و خیره به میز گفت:
- نمیتونم به اون مهمونی نرم! عضو اصلی شرکت منم! دارم میگم حالا تورو که نامزد
خودم معرفی کردم رو چی کار کنم!؟
یکم گنگ بودم . انگار تازه یادم اومده بود چه اتفاقاتی افتاده! با همون گنگی گفتم:
- اصلا چرا همچین چرتی گفتید ؟ نیمشه بگیم دروغ بود؟ یا مثلا بهم زدیم؟ یا یک
همچین چیزی!
سرش رو به نشونه ی نفی تکون داد و مکث کرد . اخماش باز شد . نه از روی رفع
عصبانیت! بدتر حس کردم حالش ناخوشه! نگاهش رو ازم دزدید و کمی کلافه گفت:
- راهش اینه که تو کلا نیای!
دلم هری ریخت پایین! برای همین کلافه بود! چون میدونست من چقدر عاشق مهمونی
ام و ذوق ام رو تو همین نیم ساعت برای این مهمونی دیده بود! چه طوری دلش میومد؟
اما هرچی که بود من اون یاسمن گوگولی دو سال پیش نبودم! از خدا که پنهون نیست از
شما چه پنهون؟ اعتماد به نفسم اومده بود پایین! یعنی به شدت کم شده بود ها! قبلا ها
اگه از کسی ناراحت میشدم بروز میدادم و بدون فکر حرف دلم رو بیان میکردم . اما بعد
از مردن تنها حامی صد در صدیم ، هر حرفی که میزنم قبلش کلی فکر میکنم که نکنه
به غرور و شخصیتم بر بخوره! دلم اونقدر شکسته بود که میخواستم بشینم همونجا عر
بزنم! چون به شدت دلم یمخواست برم! اما تغییری تو ظاهرم ایجاد نکردم و با لبخندی
که همیشه میزدم گفتم:
- باشه!
#رادان
- باشه!
دست خودم نبود که گردنم رو به شدت سمتش چرخوندم . تا حدی صدای ترق تورقش
رو شنیدم! ممکن نبود این دختر از خیر مهمونی ای که همه توش بودن اینقدر ساده
بگذره! نگاهش کردم...
نه! ساده نگذشته بود! به شدت سعی میکرد نشون بده که اتفاق خاصی نیافتاده و البته
موفق بود! اما امان از چشمای خوش رنگش ، که همیشه همه چیز رو لو میداد! چشماش
عادی و کدر بود! و این برای دختری که همیشه برق شدیدی توی چشماش میدرخشه و
حس میکنی یک لایه ی شفاف شیشه ای روی چشماشه ، عجیب و غیرقابل باور بود!
نمیخواستم! واقعا نیمخواستم محرومش کنم . یک مهمونی مجلل ، برای یاسمن قطعا
میتونست خیلی لذت بخش باشه و برام راحت نبود که این لذت های کوچیک رو از کسی
که به شدت نسبت بهش احساس دین میکنم ، محروم کنم! اما چاره ای نبود و بحث ،
بحث منفعت یک شرکت بزرگ با سرمایه دار های بزرگ تر بود! من مثل اون نبودم . من
یاد گرفته بودم ظاهرم صد و هشتاد درجه با باطنم فرق داشته باشه! پس به روش نیاوردم
که این شدت از مطیع بودنش چقدر عجیبه و با لحن همیشگیم گفتم:
- خوبه . میتونی بری .
با مکث سرش رو تکون داد و...