یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_119 رمان هرماس مبرا

#پارت_119

به علاوه ی اینکه من خیلی از مسائل معماری رو یاد نداشم . تو شرکت فرزاد در حد

متوسط یادگرفته بودم اما ته تهش من دانشجوری عمران بودم نه معماری!

رادان اصلا خوب درس نمیداد! افتضاح بود! افتضاح! حس میکرد هرچیزی که خودش یاد

داره رو منم یاد دارم یا به عبارت دیگه یک سری چیزا که تو ذهنش بود رو بیان نمیکرد!

توضح دادنش هم که نگم بهتره!  البته بازم از استاد های دانشگاهی بهتر بودا اما خب

ازش انتظار بیشتری داشتم . نیاز نبود چیزی بنویسم اما محظ احتیاط یک سری کلامات

کیلیدی رو نوشتم . داشتم جمع بندی آخر رو مینوشتم و رادان هم که با جمله ی «

دیگه بسه ، خسته شدم خفه شو! » رسما هرگونه سوال یا حرف مربوط به این قضیه ای

رو منع کرده بود ؛ لم داده بود رو صندلی چرخ دارش که با سنگینی وزن ، تکیه گاهش

میرفت عقب . حرکت تند دستم باعث میشد زنگلوه ی کوچیک بالای خودکار شانسم

صدا بده . البته فقط اون نبود! یک عالمه چیز میز به خودکار وصل بود که با توجه به

تجربه ای که داشتم ، صداش فقط برای من جذاب بود و برای دیگران به شدت گوشخراش بود .

این تجربه اینبار هم کار کرد و صدای اعتراض رادان بلند شد:

- یاسمن! این چه خودکاریه تو داری؟ مثل بچه رنگاوارنگ! صداش رو خفه کن رو اعصابه!

توهین؟توهین به خودکار شانس من؟؟؟ تیز نگاهش کردم و گفتم:

- به خودکار شانس من توهین نکنا!

با مکث پوزخندی از سر تمسخر زد و گفت:

- خودکار شانس؟!

به اینکه خودکارم مورد تمسخر قرار بگیره عادت داشتم! برای همین عادی لبخند گنده

ای زدم و گفتم:

- بله ! خودکار شانس!

خودکار رو گرفتم بالا و خیره بهش گفتم:

- تا به حال نشده امتحانی رو با این خودکار به پایان برسونم و زیر سیزده بشه!

صاف نشست و تلخ گفت:

- زیر سیزده؟! با خودکار عادی هم بنویسی زیر سیزده نمیشی!

با چشمای گرد شده نگاهش کردم و گفتم:

- من تو دبیرستان هم زیر ده میشدم! این چیز عجیبی نیست برای من! ولی با این

خودکار کمتر از سیزده نشدم! میدونی این چیه؟ هر اتفاق خوبی که برام افتاده و نشانه

ای از خودش جا گذاشته ، اون نشانه رو به این وصل کردم! مثلا...

به خودکار نگاه کردم و با ذوق قلب نمدی کوچولوی روش رو نشون دادم و گفتم:

- این! این قلب نمدی و کوچولو! روزی که تاتر مدرسمون اول ناحیه شد ، کارن برام یک

جعبه ی کوچیک گرفت که روش پر بود از این قلب ها . اون جعبه ی هدیه ای توش یک

ماگ خوشگل بود که حالا من به این کاری ندارم! این قلب نشونه ی موفقیت اون روز و

شادی اون روز منه!

بی توج به بحث سرش رو تکون داد و با حرص کمرنگی که سعی در پنهان کردنش

داشت گفت:

- بازم کارن! کارن! کارن! بعد میگه بین ما هیچی نیس!

عاقل اندر صفیه نگاهش کردم و نه برای اون ، بلکه برای ذهن دخترونه ی خودم که رویا

پردازی نکنه نگفتم «حسودی میکنی؟»...

وگرنه قطعا میگفتم! رادان آدمی نبود که عاشق یا حتی معشوق بشه! انگار کلا کلمه ی

«عشق» با گروه خونیش سازگار نبود! سرفه ی مصلحتی ای کردم و بحثش رو ادامه

ندادم . خودکار و چند تا برگه ام رو با تخته شاسی جمع و جور کردم و با لبخند گفتم:

- من بالاخره برم سر کارم . سه ساعتم نبودم .

داشتم میرفتم که گفت :

- وایسا!

کلافه ایستادم و نگاهش کردم . بی توجه به من تلفن رو برداشت و کدی رو وارد کرد .

تلفن رو گذاشت رو گوشش . چند لحظه گذشت و انگار به جای اینکه اول رادان صحبت

کنه طرف مقابل دشات اول صحبت میکرد! رادان با مکث گفت:

- ممنون بهار . کارت ها بین همه پخش شده؟!

- (...)

- خیلی خب . خودت یا میرابی بگید همه بیان سالن جلسه . راس ساعت 4!

- (...)

- خوبه .

قطع کرد و به منِ اخمو نگاه کرد . با اخم گفتم:

- مرضت چی بود گفتی من بمونم؟

از روی صندلیش بلند شد و همونطور که میرفت سمت تک کت سورمه ایش که روی

مبل بود ، گفت:

- نشنیدی؟ جلسه گذاشتم! اگه خیلی بیکاری که چهار طبقه رو بری پایین و دوباره برای

جلسه بگردی ؛ دیر نشده! بفرما!

رسما دهنم بسته شد! کتش رو با ژست خاصی تنش کرد و همون لحظه ، صدای میرابی

از غیب اومد!

کمی ترسیدم و گنگ دنبال منبع صدا گشتم . بلندگو! شرکت معماری بلندگو میخواد

چی کار؟

- همکارن عزیز و محترم . لطفا به سالن جلسه شخصی شرکت مراجعه کنید . جلسه

راس ساعت چهار آغاز میشه . لطفا تاخیر نداشته باشید . باتشکر!

چشمام گرد شد . والا تا من به تجملات این شرکت عادت کنم ، موهام همرنگ دندونام

شده!

پوفی کشیدم و به ساعت مچیم نگاه کردم . ده دقیقه؟ فقط ده دقیقه تا شروع جلسه

فرصت بود! لبخندی از اینکه لازم نبود به قول رادان چهار طبقه رو بیام بالا زدم . چهار

طبقه بالا اومدن اونم با آسانسور و پله برقی نباید خیلی سخت باشه اما زمانی که کل

کارمند های یک شرکت به این آسانسور ها وپله برقی ها حمله میکنن ؛ قطعا سخته!

بدون گفتن هیچ حرفی خاصی ، خواستم برم که چشمم خورد به رادان . انگار برای جلسه

یکم تیپش رو رسمی تر کرده بود . تک کت سورمه ای خیلی تیره ، تیشرت مشکی ای با

شلوار کتون طوسی . طوسی ایش اونقدر تیره بود که به سختی میشد از مشکی تفکیکش

کرد . اه چرا این همیشه اینقدر تاریکه؟ نتونستم جلوی دهنم رو بگیرم و مغموم گفتم:

- تو برای چی همیشه اینقدر تیره میپوشی؟

سرش رو از گوشیش آورد بیرون و اون جمله ی معروف رو بدون مکث گفت:

- به تو چه!

نفس عمیقی کشیدم و چون این موضوع جدا رو اعصابم بود گفتم:

- ربطی به من نداره! اما کلا دارم بهت میگم که بد نیست لباسای کمی روشن تر رو هم

امتحان کنی!

با فکری که به سرم زد ، خود به خود لبخند پلیدی روی لبم اومد . شونه ای بالا انداختم

و ادامه دادم:

- مثلا فر...اقا فرزاد! بعضی اوقات تیره میپوشه بعضی اوقات روشن . بعضی وقت ها هم

ترکیبشون میکنه که محشر میشه! اصلا ترکیب سیاه و سفید که یعنی ترکیب تیره ترین

و روشن ترین رنگ ، معروف ترین ترکیب رنگی لباس مردانه اس! همه دوماده هم

همینجوری لباس میپوشن . به نظر من بد نیست گاهی از رنگای روشن استفاده کنی ،

مثل آقا فرزاد! وای رادان تو واقعا باید از فرزاد یه چیزایی رو یاد بگیری!

نگاه به شدت برزخی و موبایل بی گناهی که داشت تو دستاش له میشد ، من رو وادار

کرد که فرار رو به قرار ترجیح بدم! سریع از اتاق خارج شدم ، از در دوم هم خارج شدم و

تک خنده ای کردم . مثل بچه ها بود تو این مسئله! ریز ریز خندیدم و به سمت سالن

جلسه رفتم . دو تا در بزرگ و چوبی داشت . تمام در های این شرکت مشکی رنگ بودن

اما در های این طبقه همشون چوبی بودن!در سنگین و بزرگش رو هول دادم و این بار

خودم رو برای دیدن چیزای عجیب آماده کردم تا باز شوک نشم!

خب! انگار بازم قراره من شوکه بشم! رسما سالن همایش بود! البته از نظر سایز!یک سالن

خیلی در اندشت! منطقیه . چون سالن بیرون از در ، نسبت به طبقه های دیگه خیلی

کوچیک بود . پس این یعنی فضایی که باید اون بیرون بلااستفاده میبود رو داخل این

سالن استفاده کردن . دیوار هاش مثل تمام دیوار ها، ساده رنگ نشده بود بلکه کاغذ

دیواری بود . یک کاغذ دیواری با طرحی سلطنتی که بازم مشکی طلایی بود! دیوار سمت

راستم مثل دیوار تو اتاق رادان کلا شیشه بود . یک میز خیلی خیلی خیلی خیلی بزرگ

بیزی شکل درست وسط سالن قرار داشت و تو خالی بود! میز طوری قرار گرفته بود که

رائس میز ، جلوی دیوار باشه نه پنجره! درست رو به روی در که رائس میز قرار داشت ،

رو دیورا یک مانیتور بزرگ بود که احتمالا برای توضح دادن و کنفرانس بود. دور تا دور

میز مشکی رنگ ، صندلی های چرخ دار قرار داشت که رو به روی هر کدوم ، یک

میکروفون کوچیک بود .

البته سالن با تمام بزرگیش ، نهایتا چهل نفر رو جا داشت! پس کل شرکت عمرا

نمیتونستن اینجا جا بشن!

چند لحظه بعد تقه ای به در خورد و آقای همایونی با دو تا خانومی که نمیشناختم وارد

شدن . لبخندی زدم و سلام کردم . اول با کنجکاوی نگاهم کردن و بعد ، یکی از خانوما

به سردی و اون یکی خانوم که کمی تپل ترک هم بود ، عادی جوابم رو دادن . آقای

همایونی هم که من رو میشناخت ، بدون انداختن نگاه کنجکاو ، لبخند تصنعی ای زد و

کاملا عادی سلام کرد . سجاد راست میگفت! آقای همایونی هیچ تمایلی به دوست شدن

یا حتی دشمن شدن با کسی نداشت! هنور میخواستم برم بشینم که کارن همزمان با دو

تا آقا و یک خانوم وارد شد . سلام کردم و هر سه با احترام جوابم رو دادن ، تازه خانومه

بهم خوشآمد گویی هم کرد! البته موقع دست دادن بهش کمی اذیت شدم چون ناخون

های کاشته شدش بدجوری بلند بود!کارن اما با دیدنم کمی متعجب شد و نزدیکم شد .

بقیه رفتن نشستن اما من و اون هنوز ایستاده بودیم . طوری که فقط خودم بشنوم گفت:

- تو اینجا چی کار میکنی؟ منظور میرابی فقط مدیر های هر بخش بود دختر!

متعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:

- اع؟ من نمیدونستم ولی خب من خودم نیومدم! رادان گفت بیام!

اینبار چشماش کمی گشاد شد و با شَک پرسید :

- واقعا؟!

پوکر نگاهش کردم و گفتم:

- به نظرت دارم دروغ میگم؟

خودش رو جمع و جور کرد و لبخند ضایع ای زد . رفت دقیقا رو صندلی کنار رائس

نشست . معاون بود دیگه! نگاه هر سه خانوم بهم مشکوک شد! متعجب شدم اما ظاهر بی

اهمیتی به خودم گرفتم و رفتم کنار کارن نشستم . یکی از خانوما که اول اومده بود و

توپر بود ، همونی که ابروهای شیطونی داشت نگاهش خیلی ضایع شد! معذب تکونی

خوردم و به میز زل زدم! خب چی کار میکردم؟ اون خانومی که با کارن اینا اومده و بود و

ناخون های کاشته شدش بدجوری تو ذوق میزد ، کنار من بود . کمی خم شد و با لحنی

که فضولی توش بی داد میکرد گفت:

- عزیزم بین شما و آقای پایدار چیزیه؟

چشمام گرد شد . والا این مدلیش رو ندیده بودیم! فوضلی... فضولی...فضولی... اینهمه؟

اینقدر رک؟ میزان بهت زدگیم رو که دید کمی خودش رو جمع و جور کرد و با لبخند

تصنعی ای گفت:

- آخه آقای پایدار معمولا زیاد به خانوم ها رو نمیدن .

سرفه ای کردم و به ذهنم رسید که شاید خوب نباشه بگم آشنامه! حالا درسته جدی

جدی با پارتی بازی اومده بودم اما لازم نبود همه بفهمن . خیلی ضایع میشد اگه

میفهمیدن هم بهار ، هم رادان ، هم کارن رو میشناسم! سه تا از مهم ترین شخصیت های

شرکت! پس منم با لبخند محو و تصنعی ای گفتم:

- نه چیزی نیست! من تازه امروز اومدم و تازه امروز با ایشون آشنا...

پرید وسط حرفم و با خنده ی آرومی گفت:

- گلم ! اصلا خوب دروغ نمیگی!

بیا! لبخندم وا رفت...

 

nana
۲۰ فروردين ۰۰:۱۲

جواب همیشگی رادان اینجا خیلی به کار میومد😂 

......................))))

پاسخ :

هوم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان