یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_116 رمان هرماس مبرا

#پارت_116

من بی معرفت بودم! بی معرفت بودم که بعد از اون همه پشتیبانی فرزاد ، اینقدر یهویی

ولش کردم و رفتم! مظلوم و شرمنده گفتم:

- نه! نمیتونستم . روم نمیشد!

با مکث و صدایی که هنوز دلخوری توش موج میزد گفت:

- به هر حال من کارت دارم . باید یک جایی همدیگه رو ببینیم و صحبت کنیم!

نفس حسرت مانندی کشیدم و به سختی لب زدم:

- باشه . کجا؟

_______

کیفم رو ، روی دوشم جا به جا کردم و از دو تا پله ی موچیک کافه رفتم بالا . در رو

گارسون برام باز کرد و منم با لبخند کمرنگی که نثارش کردم از کنارش رد شدم . کافه

فضای رمانتیک یا عاشقانه ای نداشت! یک کافه ی ساده اما با کلاس و شیک! میز های

قهوه ای کوچیک و کوتاه که من رو به این باور رسوند ، اینجا بیشتر برای قرار کاری آماده

شده! فقط دو سه تا میز ، زوج بودن . قدم هام رو آروم و شمرده به سمت طبقه ی بالا

برداشتم . دیدمش! کنار پنجره ، رو مبل کوتاه و زرد رنگ نشسته بود . رفتم جلو و

درست رو به روش ، روی اون مبل کوتاه نشستم و شرمنده سرم رو پایین انداختم . نگاهم

رو به میز دوختم که مثل همیشه چایی سفارش داده بود. هم برای من هم برای خودش!

میدونستم اونم مثل من ف تمایل زیادی به لاته و قهوه و اینجور چیزا نداره .

وانگار اونم این رو میدونست! آروم گفت :

- خیلی وقته چای رو سفارش دادم . بخور سرد نشه .

مطئیانه چایی رو که برام با نبات شیرین کرده بود برداشتم . حتی اینم میدونست که من

عاشق چای نباتم! چوب کوتاه و کوچولویی که اثر نبات بود رو از لیوان شیشه ای برداشتم

و گذاشتم لبه ی ظرف کوچیکی که توش شکلات و خرما بود . کمی نوشیدم و بعد

منتظر سرم رو بلند کردم . اونم چایی ش رو برداشت و درحالی که سرگرم لیوانش بود

گفت:

- موضوع... موضع مال تقریبا سه سال پیشه! شایدم دو سال . نیمدونم . همون شبی که

تو پارک با هم آشنا شدیم و ...

ناخواسته پریدم وسط حرفش و با نیشخند گفتم:

- شما هم با بادیگارد های قلابی حسابی من رو ترسوندی! بله یادمه!

چشم غره ی کوچیکی رفت و توجیح کننده گفت:

- میدونی که از این چیزا خوشم میاد .

دوباره سرش رو انداخت پایین و خودش رو درگیر لیوان چایی نشون داد . در همون هین

گفت:

- اون شب... اون شب من اصلا اتفاقی تو رو ندیدم! ببین . اگه بخوام از اول بگم که

داستان برمیگرده به قبل از به دنیا اومدنم! اما خلاصه بخوام برات بگم ، من اون شب

دلیل مرگ مادرم رو فهمیده بودم! اونقدر حالم بد بود و گیج بودم که منطق از سرم

پریده بود . نمیخوام ذهنیتت رو نسبت به رادان تغییر بدم . در واقع چیزی تقصیر رادان

نبود! مقصر پدر رادان بود . من اصلا اهل انتقام نیستم! اما اون شب اونقدر گیج و بی

منطق شده بودم که خودم شخصا رادان رو تعقیب کردم! تصمیم گرفته بودم یک نقطه

ضعف ازش پیدا کنم و ازش انتقام بگیرم! بچگی کردم خب . تعقیب کردم رادان رو . تا

اینکه اینقدر اعصابم بهم فشار آورد که بی خیال انقام شدم! نظرم عوض شد و میخواستم

برم رو در رو باهاش حرف بزنم و خشمم رو سرش خالی کنم هرچند که میدونستم با

توانی که رادان تو بکس داره از لحاظ فیزیکی بهتره عقب نشینی کم! داشتم میومدم اما

تو رو دیدم! تو رو ، رادان رو ، و اون پسره رو! دیدم که تو بازوهای رادان رو گرفتی بودی!

کلی افکار عجیب غریب اومد تو ذهنم . و وقتی که اومدم جلو و تو گفتی رادان دوست

پسرته افکارم به یقین تبدیل شد . اون شب من رفتم! چون میدونستم هر تصمیمی بگیرم

اشتباهه! تو خونه کلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که انتقام آخر و عاقب نداره و

حتی اگر هم داشته باشه ، رادان مقصر چیزی نبوده که بخوام ازش انتقام بگیرم! اتفاقا

رادان خوشد قربانی ای بود که من با کلی تحقیق تونستم این رو بفهمم . تونستم بفهمم

که چقدر سختی کشیده! اما این موضوع ، جدا بود از موضوع کار! توی کار من و رادان

یک جورایی دشمن قسم خورده ی هم هستیم! اهل سواستفاده نبودم . اما از اونجایی که

تو گفتی رادان خیلی روت غیرت داره وقتی تو پاساژ دیدمتون هی کخ میریختم

دلمخنک میشد وقتی رادان حرصی میشد! صورت رادان که از خشم قرمز شد و به تو

چشم غره رفت ، من رو برد توی یک دنیای شیرین! چی کار کنم خب!؟ من هنوزم از

حرص خوردن و عصبانی شدن رادان لذت میبرم! دست خودم نیست!

تا اینکه شنیدم چه اتفاقی برای تو افتاده و ... رادان و اینا! اینکه رادان طرف تصادف بوده

و چه میدونم از همینجور چیزا . اوندفعه هم اتفاقی تو خیابون با همدیگه رو به رو نشدیم!

اما اون روزی که من به تو پیشنهاد کار تو شرکت خودم رو دادم ، نه برای حرص دادن

رادان ، نه برای انتقام نزدیکت نشدم! واقعا قصد ام کمک بود چون تو رو درست به اندازه

ی خواهری که ندارم دوست داشتم! و بعدش تمام تلاشم رو کردم تا تو رو برگردونم به

همون یاسمنی که قبلا بودی . تو این گیر دار و بین اون همه درگیری فهمیدم که از اول

اصلا چیزی بین تو و رادان نبوده! برعکس! به خون هم تشنه بودید اون موقع ها! اما دیگه

مهم نبود . دیگه هیچی مهم نبود چون من تو رو دوست داشتم! به عنوان یک خواهر

دوستت داشتم و میخواستم همیشه پشتت باشم . اینا چیزای زیاد مهمی نبود اما ... به هر

حال گفتم بهتره بدونی! حس اینکه دارم بهت دروغ میگم اذیتم میکرد.

اگه بگم هیچی از حرفاش رو به جز اینکه بابای رادان مصبب مرگ مادرشه نفهمیدم ،

دروغ نگفتم!!! اصلا بقیه اش مگه مهم بود؟ میگه بعدش چون دوستم داشته پیشم بوده

دیگه! گیج لیوان رو گذاشتم رو میز و گفتم:

- ببین ... من... من همه چیز از گذشته  ی رادان و باباش رو میدونم! فقط چه جوری

بابای رادان باعث مرگ مادرت شده؟

قیافه اش متاسف شد و گفت:

- اگه همه چیز رو میدونی... بابای من کریم میری عه .

نیشخند زدم و بی حواس گفتم :

- بابای منم علی کیانفره! چه ربطی دراه بردار...

حرفم با یک پیام ذهنی متوقف شد . کریم؟ کریم؟!

« فاطمه با تمام نارضایتی هاش در آخر مجبور شد به عقد اون مردی که فکر کنم اسمش

کریم بود بشه! ارسلان دیوانه شد! تصمیم گرفت مثل کریم قدرت مند بشه که شاید بتونه

فاطمه رو برگدونه! »

کریم! گیج و گنگ گفتم :

- همون... همون کریم؟ یعنی مامان تو اسمش فاطمه اس؟

لبخند غمگینی زد و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد . چشمام رو گرد کردم و مات

و مهبوت گفتم:

- خب مرگ مادرت چه ربطی به ارسلان بابای رادان داره؟!

نفس عمیقی کشید و اونم لیوان رو گذاشت رو میز . لباش رو به هم فشرد و به سختی

گفت:

- اون موقع ها رو خوب یادمه . مامان حالش خوب نبود . مدام استرس داشت!

خوددرگیری داشت! یک روز با عشق صورت من رو غرق بوسه میکرد یک روز با نفرت

برای بابا غذا درست میکرد! تسبیح تو دستش میچرخوند و واسه خودش فال میگرفت!

میدونی فالش چی بود؟ برم! نرم! این دوتا کلمه ای که همیشه هم سوالی ادا میشدن رو

تکرار میکرد . هی مفگت خدایا برم یا نرم؟ دیگه منم داشتم دیوونه میشدم! رابطه اش با ،

بابا سرد تر شده بود . البته از زمانی که من یادم میاد ، عشق افلاطونی ای بین مامان و

بابام نبود! یادمه کلاس اول وقتی میدیدم مامان بابا ها چقدر عاشق همن بهشون قبطه

میخوردم چون انگار مامان بابای من رو ، فقط خودِ من نگه داشته بودم! تلاش های بابا رو

برای گرم کردن رابطه میدیدم . تو همون بچگی با خودم میگفتم مامان چه بدجنسه که

وقتی بابا بهش میگه دوست دارم ، میگه ولی من دوست ندارم! اما وقتی بابام با گریه

میگفت که مامانم رو به زنجیر کشیده فهمیدم کلا داستان برعکس بوده! من حتی کتک

های مامانم رو هم یادمه . هر وقت به بابام میگفت دوست ندارم ، بابام هیستریک کتکش

میزد! اما هرچی که بود... هرطوری که بود... تلاش خودشون رو میکردن جلوی من خوب

باشن! اما اون اواخر مامان حتی این تلاش رو هم از دست داده بود! اسنقدر استرس و

فشار بهش وارد شد که با یک سکته ی قلبی مرد! درست شب تولدم . درک میکنی؟ شب

تولدم سالگرد مادرمه! من بعد از اون هیچوقت نتونستم تولد بگیرم! روزی که همه جشن

میگیرن رو من هنوزم عذا میگیرم! اگه بابای رادان ف یا همون ارسلان اینقدر تو زندگی

ما موش نمیدوند ، شاید الان مامان زدنده بود! منبا تمام وجود اشتباهات پدرم رو قبول

دارم . ظلم کرد! هم در حق مامانم هم در حق بابای رادان . اما پدر رادان میتوسنت مامان

من رو رها کنه چون بعد از اون مامان من یک زن متاهل بود!

با اینکه خیلی گیج شده بودم اما فقط سرم رو به عنوان تائید تکون دادم . شبیه قصه ها

بود! این دیگه چه طرزش بود؟ خیلی برام غیر قابل درک بود ! یکم با هم گپ زدیم و بعد

از هم جدا شدیم . وای! رادان همینطوری با فرزاد لج هس! چه میکنه اگه بفهمه فرزاد

پسره کریم میری عه! سرم رو نامحسوس تکون دادم و به ساعت مچیم نگاه کردم . ده

دقیقه دیگه کلاس داشتم و این یعنی دیر میرسیدم!

________

تند تند و با عجله ، خیره به رزا که داشت غر غر میکرد ؛ کلاسورم و تخته شاسی رو

انداختم تو کیفم و وسایلم رو جمع و جور کردم . :

- اع اع! میگه صفر! مردک دیوث! اون پسره مهیار رو که قطعا باید صفر کنه اما من چرا؟

پسره ی پوفیوز رسما میگه شب بیا بکنمت! خب حق داشتم بزنم موهاش رو دونه دونه

بکنم! حق داشتم! اصلا اگه این استاده ی شاسکول از راه نرسیده بود با همین پنج تا

انگشت دستم همچین مهیار رو میکر...

پریدم وسط حرفش و با جیغ گفتم:

- اه رزای منحرف! حالم بهم خورد بسه!

برام ابرو بالا انداخت و با حرص گفت:

- باید بفهمه دخترا هم توانی ی کردن و جر دادن رو...

کیفم رو انداختم رو دوشم و دوباره پریدم وسط حرفش :

- باشه باشه رزا فهمیدم! فقط بس کن تورخدا!

اونم کیفش رو انداخت رو شونه اش و همونطور که دنبال من میدوید گفت:

- چته حالا ؟ برای چی داری مث (مثل) الاغی که لگد در کونش زدن ، میدویی؟

با حرص گفتم:

- کی تو معنای کلمه ی ادب رو درک میکنی؟ کی ؟

به جای جواب دادن به این سوال تکراری من شونه ام رو کشید و وادارم کرد بیاستم :

- هوش! الاغ میگم کجا میری؟

شونه ام رو از دستش کشیدم و دوباره به سمت خروجی دویدم . در همون هین با نفس

نفس گفتم:

- شرکت ! رادان مثل فرزاد نیس . رو تایم کاری خیلی حساسه .

با قلدری گفت :

- فرزاد و رادان و شروین و کارن و ... ماشالله یاسمن خانوم! ما تو سفره مون یک دونه

اصغر کچل داریم که اونم چار(چهار) سالشه و عاشق لیلی دخترِ همسایه اس!

 فرصت نکردم جواب بدم و با یک خداحفظی سر سری ازش جدا شدم . راهمون جدا بود

. کنار خیابون ایستادم و دستم رو برای تاکسی های زرد تکون دادم . بالاخره یکی کنار

پام زد رو ترمز!

سریع سوار شدم و آدرس رو گفتم . تا لحظه ای که برسیم پدر ناخون بخت برگشته ام رو

در آوردم! هنوز هیچی نشده اخراج نشم صلوات! خب آخه من خودمم کار کردن توشکرت

رادان رو بیشتر دوست داشتم . اصلا شرکت رادان یک حال و هوا و لذت خاصی داشت .

انگار یک دنیای دیگه بود . و من اصلا دلم نمیخواست اخراج بشم! به هیچ وجه!

بالاخره رسیدیم! کرایه رو بی حواس پرداخت کردم و سریع از ماشین پیاده شدم . دویدم

سمت شرکت و در همون هین برای نگهبانی دست تکون دادم و بلند گفتم:

- خسته نباشی آقا سالاری!

نتونست جواب بده چون با عجله وارد شرکت شدم . بدون سلام کردن به بهار و فاطمه ،از

کنارشون گذر کردم و رفتم بخش خودم . با نفس نفس اولین در رو که به بخش

وصلمیشد باز کردم و از بین میر ها ، بی توجه به اعتراض ها سمت میز خودم رفتم .

کیفم رو پرت کردم رو میز و خودم رو با شتاب و خستگی انداختم رو صندلی.

- آخیش! تموم شد!

 

nana
۱۸ فروردين ۲۲:۴۸

خب ... 😃😃 

باز قراره چی بشه😄

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان