یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_114 رمان هرماس مبرا

#پارت_114

دستم رو بردم سمت دکمه هام و با سرزنش گری زیرلب زمزمه کردم :

- لعنت بهت یاسمن! لعنت بهت! هی مامانت میگه لباس بپوش زیر مانتوت هی تو گوش

نکن!

نیم نگاهی سمت آینه بغل و رادان که پشت بهم ایستاده بود انداختم و مانتو رو کاملا در

آوردم . همون لحظه ضربه ای از جانب رادان به ماشین خورد و من ترسیده به آینه بغل

نگاه کردم . نه نه نه ! الان واقعا وقتش نیست! دو تا از دخترای دانشگاه بودن که

میخواستن بیان داخل کوچه . آخه دانشگاه به این بزرگی! این همه در داره حتما باید از

این بیان؟ و رادان بود که داشت سعی میکرد اونا رو متوقف کنه . اونقدر استرس داشتم

که فرصت تعجب کردن نداشتم! سریع مانتوم رو از کوله ام در آوردم و پوشیدم اما آستین

هاش رو چپه پوشیده بودم! با حالی که کم مونده بود گریه ام بگیره مانتو رو در آوردم و

همونطور از آینه بغل به اونا نگاه کردم . از قیافه ی دخترا مشخص بود که میخوان برن و

ظاهر و قد و قامت رادان هیچ تاثیری روی موندنشون نذاشته! مشخص بود آدم حسابی

هستن و خراب نیستن . خدایا بین اینهمه دختر نمیشد دوتا از این شیطونا و هرجایی

هاش رو بفرستی؟

نمیشد دو تا از اونا که واسه رادان له له میزدن میومدن؟ جان ما؟ با حرص مانتو رو

پوشیدم و چشمم رو دوختم به اونا . در همون هین دکمه هام رو بستم . سرم رو پایین

انداختم تا ببینم در چه حالم اما... وای! مانتو کلا چپه بود . دوخت هاش دیده میشد!

ناباور و حرصی تو جام پریدم و پام رو به کفه ماشین کوبیدم . بسه! تورخدا بسه! با تند

ترین سرعتی که از خودم سراغ داشتم دکمه ها رو باز کردم . نگاهم خورد به یکی از

دخترا که داشت عصبانی میشد و سعی داشت رادان رو کنار بزنه . مانتو رو درست کردم و

خوب نگاهش کردم تا مطمئن بشم چپه نیس . سریع تنم کردم و با استرس و ترس

دکمه هاش رو بستم . بازم نتونستم مثل آدم این مانتوی کوفتی رو تنم کنم و دکمه ها

بالا پایین شد اما مشکلی نبود این رو بعدا حل میکردم . آخرین دکمه رو بستم و این

همزمان شد با ضربه ی دست یکی از دخترا تخت سینه ی رادان و عوض کردن راهشون .

وقتی رفتن و مطمئن شدم که دیگه برنمیگردن نفس آسوده ای کشیدم . هوف! به خیر

گذشت! البته این تصور تا زمانی پا برجا بود که در یهو باز شد و رادان خودش رو پرت

کرد داخل . تمام صورتش گر گرفته بود و تمام رگ های بدنش ورم کرده بود . با قیافه ی

سکته یا نگاهش کردم و اون به شدت عصبانی ، مثل یک گرگ درنده نگاهم کرد . خیره

شد به رو به رو و باحرص و خشم غیرقابل توصیفی گفت :

- ببین من رو مجبور به چه کارا میکنی! ببین!!! برای اولین بار تو عمرم به خاطر یک

دختر تصمیم گرفتم با یک دختر دیگه لاس بزنم! کی ؟ مــن! رادان اصلانی! این اتفاق

خجالت آور و تاسف برانگیز باید تو تاریخ ثبت شه تا آبروی من بره به باد فنا! اون من رو

رد کرد! اون مــن رو رد کرد! دختره ی عوضی همه برای من له له میزنن بعد به من

میگه من مثل اطرافینات خراب و هرزه نیستم برو کنار آقا! به اطرافیان من میگه خراب و

هرزه! میشنوی؟ به اطرافیان من میگه خراب و هرزه! یکی نیست بگه کی تو رو خواست

زنیکه ی پاپتی؟ اون با چه جرعتی من رو رد؟ با چه جرعتی؟ تو عمرم برای نزدیک شدن

به دخترا قدم جلو نگذاشته بودم اما مطمئنم هیچکس ردم نمیکرد چون همیشه همه

نبال منن بعد اینا من رو رد کــردن! باورت میشه؟ من چی ندارم! نه من چی ندارم؟

ماشین به این گرونی رو ندید؟ تیپ و قیافه ی من رو یعنی ندید؟ اون زد تخت سینه ی

مــن! اون زد تخت سینه ی من! میفهمی؟ اون چنین جرعتی داشت! اون به من گفت

مرتیکه ی عوضی! به من!!!

تند تند صلوات میفرستادم چون هر لحظه ممکن بود سکته ی قلبی بکنه! هول و ترسیده

داشبور رو باز کردم که خداروشکر یک شیشه آب معدنی بود اونجا . در شیشه رو باز

کردم و دادم بهش . در حالی که از شدت خشم نفس نفس میزد شیشه رو از دستم

کشید و یک نفس همه شو خورد! نیم خیز شدم سمتش و دستام رو گذاشتم رو شونه

هاش و ماساژ دادم . هول گفتم:

- چیز نیست چیزی نیست آروم باش . اصلا اون دختره هیچی از پسرا نیمفهمیده که

اینکار رو کرده! آروم باش . نفس عمیق... نفس عمیق....

 

میگن نباید آویزون پسرا بشی! باید دست نیافتنی باشی . والا که راست میگن! یعنی این

تاحالا رد نشده؟ اوف ... واقعا داشت سکته میکرد . به ماساژ دادن شونه هاش ادامه دادم و

با چاخان گفتم:

- خیلی دختره ی عوضی ای بود هیچی نمیفهمید ولش کن !

قفسه سینه اش تند تند بالا پایین میشد و پره های بینش باز و بسته میشد . خداروشکر

که رادان اهل دختر بازی نیست وگرنه هر بار که رد میشد یک سکته ای چیزی میکرد .

 آروم از حالت نیم خیز در اومدم و نشستم رو صندلی . کمی نزدیکش شدم ،

پیرهنش رو مرتب کردم و دکمه های بازش که از صبح رو اعصابم بود رو بستم ، در

همون هین مقل وقتایی که میخوام بچه ها رو خر کنم گفتم:

- به نظر من که تو خیلی هم خوبی ... اونا نفهمن اصلا .

دوباره پیرهنش رو مرتب کردم و با لبخند به صورتش نگاه کردم . عصبانیتش کمتر شده

بود اما همچنان اخم و غضب در صورتش واضح بود . یک جوری نگاهم میکرد . انگار

میخواست کشفم کنه یا یک چیزی رو به یاد بیاره. وعضیتی رو که به وجود آورده

بودم دوست نداشتم . یک جوری بود . برای همین معذب کمی ازش فاصله گرفتم و کوله

ام رو مرتب کردم . در رو باز کردم و از ماشین خارج شدم ، خم شدم داخل و آروم گفتم:

- خدافظ .

فرصت ندادم جواب بده و در رو بستم!

با استرس درونی ای وارد دانشگاه شدم و اهمیتی به نگاه همون پسره ی لباس سورمه ای

ندادم . اما وقتی دیدم تا لحظه ای که از محوطه برم داخل سالن نگاهش دنبالمه با اخم

مسیرم رو به سمتش تغییر دادم . جا خورد اما واکنش خاصی نشون نداد . بهش که

رسیدم بی توجه به دوتا پسری که کنارش بودن گفتم:

- میشه تنها صحبت کنیم؟

تازه از چهره اش شنناختمش . از بچه های عمران بود . ولی برای فوق لیسانس میخوند .

احتمالا برای همین رادان رو شناخته . سرش رو مشتاق تکون داد و با چشمک به اون

دوتا پسر علامت داد که برن . منحرف!

اخم کردم و جدی نگاهش کردم . با لبخند گفت :

- جانم؟

دهن کجی ای کردم و کمی بهش نزدیک شدم تا صدام فقط به گوش خودش برسه .

آروم گفتم:

- تو من و راد... آقای اصلانی رو توی ماشین دیدی نه؟

نیشش دو برابر بیشتر باز شد و با شیطنت سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد . حالا

خر بیار و باقالی بار کن! هی بهش میگم نرو! هی میگه چی میشه مگه! نفس عمیقی

کشیدم . من میشناختم این آدم رو . اسمش دقیق یادم نیس فکر کنم اسمش سیاوشه .

یک دیوث به تمام معناست! کافیه لب تر کنی تا برات پارتی و شراب و یک شب رویایی و

همه چیز رو فراهم کنه! دوباره نفس عمیقی کشدیم و آروم گفتم:

- ببین ، میشه به کسی نگی؟! ما تو یک شرکت کار میکنیم . برای همین برای من یک

مشکلی پیش اومد بعد...

پرید وسط حرفم و با لبخند گنده ی رو اعصابش گفت:

- رادان که خودش شرکت داره! اوه اوه رابطه ی کارمند و رئیس؟

نه! دیگه بس بود! خشمگین جلوش قد علم کردم و گفتم:

- هیچی بین ما نیست! آشنائیم ... رفیقیم... ولی هیچی بینمون نیس! میخوای باور کن

میخوای باور نکن ! برام هیچ اهمیتی نداره! اما... اما اگه از کسی چیزی بشنوم حسابت

باکرام الکاتبینه! شما دهنت رو لطف میکنی و میبندی اوکی؟

اونم کم کم جدی شد و اخماش رفت تو هم . با جدیت گفت:

- به تو ادب و احترام به بزرگتر یاد ندادن بچه؟  بیا برو ببینم من هر کاری دلم میخواد

میکنم!

نیشخند زدم و با افتخار و غرور گفتم:

- طرف حسابت من نیستم! رادانه!

یکم ترس تو نگاهش نشست و بعد با حرص گفت :

- جهنم ! باشه باشه! فقط برو دست از سر من بردار!

با غرور رو ازش برگردوندم و بعد با ذوق لبم رو گزیدم . اینه! با آدمایی مثل رادان رفت و 

آمد کردن از همین فایده ها داره دیگه! البته معلوم نبود من وقتی به رادان میگفتم اون

چی کار میکرد . هرچند ... چرا دیگه معلوم بود! اون پوزخند میزد و میگفت « به من چه؟

گندیه که خودت زدی بچه! منم که دیگه دانشگاه نمیام »

هرچد تقصیر خودش بودا . اما همچین آدمیه دیگه . آنچنان احساس غرور و افتخار

داشتم انگار مثلا رادان رئیس جمهوره که اتفاقا شوهر منم هست! والا! با لبخند و انرژی

زیادی که گرفته بودم وارد کلاس شدم . همه خاطر خواه دارن تو دانشگاه منم خاطر

خواه دارم! خاطر خواهم کیه؟ گربه! گربه! مثل همیشه رفتم آخر کلاس و کنار پنجره

نشستم . و مثل همیشه مجنون عزیز هم تشریف  فرما شدن . گربه! از پشت پنجره خیره

به من ، با پاش سر و گوشش رو خاروند . لبخند زدم که البته فکر نمکنم گربه ها لبخند

رو درک کنن! دوتا تقه به پنجره زدم و اونم متاقبلا دوتا تقه زد . بعدم با یکم ایجاد صدا

رفت . ای خدا! حتی گربه هم که عاشقم میشه باید ولم کنه ها! دهن کجی ای کردم و

چند لحظه بعد رزا اومد . طبق معمول همونطور که میومد سمت من کخ میریخت! یکی

زد پس کله ی شیما و خلال دندون رو هم فرو کرد تو گوش علی . علی اعتراض گونه

گفت :

- اه! دختر یک روز کخ نریز گوشم سوراخ سوراخ شد از بس خلال دندون توش فرو

کردی!

 مهیار رحیمی بچه ی شر کلاس از اون سر کلاس داد زد :

- مگه بده؟ من خودم سوراخ کردن و جر دادن و چیزایی از این قبیل رو خیلی دوس

دارم!

چند تا از دخترا سرخ شدن و پسرا بدون استثنا زدن زیر خنده . آروم خندیدم و سری به

عنوان تاسف تکون دادم . رزا لاتی و مَشتی دستاش رو کرد تو جیبش و با صدای نسبتا

بمش داد زد :

- میخوای بیام جرت بدم تا حال کنی ؟

حالا بیا! شروع شد! این دختره به خدا خودش دعوا دوست داره . مهیار با خنده گفت:

- مگه دخترا هم میتونن جر بدن؟

ایندفعه تقریبا همه خندیدن . خندم رو کنترل کردم و به رزا خیره شدم . نیشخند زد و با

قلدری گفت :

- امتحانش مجانیه!

همه میدونستن رزا از کسی نمیترسه و چقدر بی پرواست! و لحنش اونقدر تهدید آمیز

بود که مهیار باور کنه که میخواد یک کارایی بکنه! اما به روی خودش نیاورد و با قیافه

ای که از خنده سرخ شده بود گفت:

- قبول دارم . شب درخدمتیم ببینیم چه میکنی!

قبل از اینکه کسی فرصت خندیدن داشته باشه رزا جوش آورد! رزا عصبانی

نمیشه...نمیشه....نمیشه! اما وای به حال روزی که عصبانی بشه! بدون مکث حمله کرد

سمت مهیار که چون حرکتش خیلی تیز و سریع بود مهیار ناخودآگاه جیغ کشید و از

جاش پرید . پسرا به جیغ جیغ های مهیار میخندیدن دخترا به داد های رزا! برعکس

شده بود حسابی!

همون لحظه در باز شد و استاد اومد داخل . با دیدن رزایی که داشت موهای مهیار رو

میکشید و مهیاری که مثل دخترا جیغ میکشید ، جدی گفت :

- صفر!

رفت سمت میز و توضیح داد:

- هر دو ... صفر!

متاسف به رزای ناباور نگاه کردم . اینم از این!

HəŁį §HĮİ ( Ų-Ñį )
۱۸ فروردين ۱۸:۱۴

😂😂😂😂😂😂

nana
۱۸ فروردين ۲۲:۳۴

دمت گرم 

عالیییییییییییییییییییییییییییییییی بود 

😂😂😂😂😂😂😂

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان