یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_112 رمان هرماس مبرا

#پارت_112

در آسانسور همون لحظه باز شد و اشخاصی رو داخلش دیدم که حس کردم قلبم از حرکت ایستاد . کارن چشماش گشاد شد و بهت زده خیره شد بهمون . سجاد مثل دخترا سریع دستش رو گذاشت رو دهنش تا جیغ نکشه . بهار گیج و سوالی به کارن نگاه کرد و سرخ شد . خانوم شفق عصای طلاکوب شده اش رو کوبید رو زمین و قدم زنان از آسانسور خارج شد ، دوتا بادیگار های مجسمه مانندش هم پشت سرش بیرون اومدن . خانوم شفق براق شد سمت من و یاسمنی که هیچی نمیدونست ، بعد رو کرد به کارن و گفت :
- شرکت شما و رئیس نمونه اش اینه؟
خانوم شفق! آدم پیر و بدخلقی که خیلی آزاده اما روی محرم و نامحرم به شدت حساسه! به حدی که حتی انگشت یک مونث نباید به یک مذکر بخوره!
بهار با صدای ضعیف و خجولش ، ناشیانه گفت :
- خانوم... خانوم شفق آخه...
بی تفاوت نگاهشون کردم . تو دلم آنچنان آشوبی به پا بود که بیا و ببین! خانوم شفق برای شرکت آدم مهمی بود به هر حال .  اما اگه الان خونسردیم رو از دست میدادم کلاهمون پس معرکه بود . مکث بهار که طولانی شد خانوم شفق مچ گیرانه گفت:
- آخه؟ آخه چی؟!
رو کرد به من و یاسمن ، با دستی که عصا نداشت و آزاد بود ، موهای هایلایت شده اش رو پشت گوشش فرستاد و توبیخ گرانه گفت:
- شرکتی که رئیسش ایشون باشه و چنین محیطی داشته باشه ، وای به حال کارمند هاش !
قبل از اینکه من فرصت کنم از این توهین عصبانی بشم و دعوا راه بندازم ، یاسمنِ از همه جا بی خبر سریع و بی حواس ، متعجب گفت:
- مگه رئیس این شرکت چشه؟
سر خم کرد و به من نگاه کرد ، از بالا تا پایین براندازم کرد ؛ بعد به خانوم شفق نگاه کرد و همچنان متعجب گفت:
- خوبه که به این رعنایی و رشیدی! ماشالله هم خوشتیپه ، هم خوشگله ، هم صداش خوبه ، هم جذابه ! هم مدریت خوبی داره . تازه همه هم ازش حرف شنوی دارن! خیلی هم خوش پوشه .
دست آزادش رو که دور گردن من نبود ؛ تو هوا تکون داد و بی توجه به سجاد که از پشت سر خانوم شفق داشت خودش رو میکشت ، تا به یاسمن بفهمونه نباید ادامه بده ، قیافه اش رو کمی جمع کرد و ادامه داد:
- حالا یکمی بداخلاقه . باشه باشه چون شما تجربه دار و سن دار هستید ، حقیقت رو میگم . خیلی بداخلاقه! نچ! چه کنم که واقعا از ظاهرتون خوشم میاد و دلم نمیاد دروغ بگم؟ اوکی بابا خیلی خیلی خیلی خیلی بداخلاقه!!! اونقدر که نمیشه تحملش کرد . اما بنده خدا حقوق کارمند هاش رو حفظ میکنه!
خانوم شفق اخم کرد و با بدخلقی به وعضیت فیس تو فیس من و یاسمن اشاره کرد:
- مشخصه!

من الان چی کار کنم! فکر کنم اولین باره که تا این حد درمونده میشم! خانوم شفق با تلخی و تندی رو به بادیگارد هاش گفت:
- دیگه اینجا برنمیگردیم!
چشمای سجاد گرد شد . عصبی و حرصی خواستم چیزی بگم اما کارن سریع از آسانسور خارج شد و داد زد :
- ازدواج!
همه گنگ نگاهش کردن . ابرو هام رو بدون اینکه اخم کنم کمی به هم نزدیک کردم و دادم بالا . سوالی زل زدم بهش . چی کار داشت میکرد! اهمیتی نداد و به خانوم شفق عصبی و منتظر نگاه کرد . مصنوعی خندید و دستاش رو تو هوا تکون داد:
- چیز... چیز ازدواج! یعنی... یعنی اینا...
با دست به ما اشاره کرد و بعد دو سه بار دهنش رو باز و بسته کرد دریغ از صدا! یهو صاف ایستاد و گفت :
- ازدواج کردن!
دوباره مصنوعی خندید و مثل کسی که قله ی قاف رو فتح کرده گفت:
- اینا ازدواج کردن!
سرم سوت کشید! سجاد بدبخت وار و بی صدا به سرش کوبید . من؟ با یاسمن؟ یاسمن چشماش گشاد شد و ناباور و اعتراض گونه اسم کارن رو به زبون آورد . خانوم شفق چند لحظه مکث کرد و کمی ملایم تر رو به من گفت:
- واقعا؟
خب ... الان اگه بگم نه که میره و برنمیگرده . بگم آره هم... اوف! نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به یاسمن مات و مهبوت گفتم:
- آره . خبر ندادیم چون هنوز عقدیم . مراسم عروسی دعوت میکنیم شما رو!
سجاد سرخ شد از خنده . این حرفا از زبون من بعید بود! اونقدر با  حرص حرف ها رو ادا کردم که شک کردم نکنه بفهمه دروغ میگیم . یاسمن دیگه واقعا نمیدوسنت چی کار کنه چون واقعا گیج شده بود . اهمیتی بهش ندادم و دستم رو بیشتر دور شونه اش حلقه کردم تا همین الان نیوفته یک دردسر دیگه درست بشه . خانوم شفق کمی مهربون شد و گفت:
- آها . خب چرا زودتر نگفتید . مبارک باشه . انشالله سایتون بالا سر همدیگه باشه همیشه . ماشاله به همدیگه هم ...
مکث کرد و با لبخند ظاهری ای گفت :
- خب راستیش به هم زیاد نمیاید اما عشق که ظاهر و اخلاق نمیشناسه ! خوشبخت بشید . حالا... حالا چرا اینقدر سخت همدیگه رو در آغوش گرفتید؟!
بی حوصله و کمی خشن گفتم:
- یاسمن پشت کمرش زخمه . داشتم میبردمش بیمارستان .
کارن که تازه متوجه شده بود نگران خواست بیاد سمت یاسمن اما با چشم غره ای که بهش رفتم حرصی برگشت عقب . خانوم شفق مجدد موهای هایلایت شده اش رو کنار زد و بدون فضولی گفت:
- چه بد . انشالله که خوب میشی عزیزم . خب من مزاحم شما نمیشم . شما زنت رو ببر دکتر من و آقای پایدار هم با هم کنار میایم نه؟

اینجا واقعا رئیس من بودم یا این پیر خرفت؟! کارن از روی اجبار لبخند زد و گفت:

- بله . من هستم .

خانوم شفق رئس مابانه عصاش رو آروم به زمین کوبید و گفت:

- خوبه پس . خب شما برید دیگه .

نفس عمیقی کشیدم تا همین الان همه چی رو خراب نکنم و عصبانیتم کار دست کسی

نده . یاسمن رو که خداروشکر تقریبا فهمیده بود باید دهنش رو ببنده ، به حرکت وادار

کردم . سجاد با شیطنت از کنارمون رد شد و به یاسمن چشمک زد . بهار هم که به دلیل

بی دلیل مثل لبو سرخ بود . سوار آسانسور شدیم . خانوم شفق برگشت و متفکر گفت:

- یک لحظه . راستی تو... اسمت چی بود جانا؟

جانا! کم پیش میومد به کسی بگه جانا و اگه میگفت یعنی اون فرد خیلی عزیزه! یاسمن

هنوز هیچی نشده چه جوری براش عزیز شده ؟ یاسمن لبخند دلبری زد و مهربون و پر از

انرژی مثبت گفت:

- یاسمن ! یاسمن کیانفر . خوشحال شدم از دیدنتون خانوم شفق عزیز .

تو همین چند جمله به حدی چابلوسی کرد که خانوم شفق گل از گلش شکفت و با

لبخند بزرگی گفت :

- منم از دیدنت خوشحال شدم یاسمن بانو .

نفس عمیقی کشیدم و حرصی کلید پارکینگ رو فشردم . اون دوتا هم تا آخرین لحظه

که آسانسور رفت پایین لبخند ژکوند تحویل هم میدادن . آسانسور که کاملا رفت پایین

یاسمن از اون حالت خارج شد و معترض و با حرص به من نگاه کرد . توضیح میخواست؟

واقعا حوصلش رو نداشتم! تا پارکینگ طاقت آورد و سکوت کرد . و این تا حدی عجیب

بود که حتی توی همون شرایطی که بی حوصله و عصبانی و خشن بودم ، متوجهش

شدم!

از آساسور خارج شدیم و رفتیم سمت بی ام وه ی من . سوئیچ رو از جیبم در آوردم و

قفل ماشین رو باز کردم . در کمک راننده رو براش باز کردم و با نهایت ملایمتی که توی

اون شرایط میتونستم به خرج بدم کمکش کردم بشینه . دست آزادم رو گذاشتم رو شونه

ی چپش و از تکیه گاه صندلی فاصله اش دادم تا کمرش اذیت نشه . وقتی ازش مطمئن

شدم صاف ایستادم و در رو بستم . هنوز کاملا سوار نشده بودم که بالاخره صداش در

اومد!

- رادان! این خانومه کی بود؟ چرا همه ازش میترسیدن؟ چرا کارن گفت من و تو ازدواج

کردیم؟ رادان! جریان چیه؟ سه ساعته سکوت کردم منتظرم خودت بگی اما هیچی به

هیچی!

فرمون رو سمت در خروجی پیچوندم و در حالی که تلاش میکردم عصبانیتم رو سرش

خالی نکنم گفتم:

- الان ... تو.... سه ساعته سکوت کردی؟ هوف!

سرم رو برای نگهبانی تکون دادم و آروم تر ادامه دادم:

- اون خانوم شفق بود . مالک برج های زنجیره ای نور سرخ . شنیدی که؟

لباش رو کمی داد جلو و بعد ناامید گفت:

- نه!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- بگو بعدا حسینی برات تعریف کنه . چون من الان اصلا اعصاب ندارم!

اعتراض گونه گفت :

- اع! بگو دیگه! رسما تو رو بستن به ریش ما! اونوقت میگی حوصله نداری؟

با حرص نگاهش کردم و عصبی گفم:

- من رو بستن به ریش تو؟ من رو بستن به ریش تو؟! خوبه همین پنج دقیقه پیش

داشتی از وجنات من برای خانوم شفق میگفتی !

اوفی گفت و توجیح کننده گفت:

- خب گفتم! درست . زیرش هم نمیزنم . اما اگر دقت کرده باشی از اخلاق خوبت هم

گفتم! ماشالله از خود کلمه ی  بداخلاق هم بداخلاق تری!

نیم نگاهی به حالت نشستنش که برای آسیب نرسیدن به کمرش حسابی معذب بود

انداختم و ادامه ندادم . تو این شرایطی که داشت زیاد دلم نمیومد اذیتش کنم! بالاخره

رسیدیم به بیمارستان . پیاده شدم و اونم خودش در رو باز کرد ولی نتونست پیاده بشه .

ماشین رو دور زدم و کمکش کردم تا جایی که میتونه بدون تکون دادن کمرش حرکت

کنه . رفتیم داخل و آروم برای پرستاری که بخش پذیرش بود توضیح دادم . به قسمتی

اشاره کرد و منم یاسمن رو همون سمت بردم . یکی از پرستار ها پرده ای رو که مال

جلوگیری از دیده شدن بود رو کشید و من یاسمن رو به اونجا رسوندم . گذاشتمش رو

تخت و نفس راحتی کشیدم . چند لحظه بعد یک پرستار نسبتا جوون پرده رو کنار زد و

به محوطه ی کوچیکی که بین پرده ها درست کرده بودن اومد . لبخند تصنعی ای زد و

تخته شاسی بالای تخت رو برداشت . دستام رو کردم داخل جیبم فرو بردم و بی حوصله

نگاهش کردم . من از کی تاحالا واسه یک بچه توی بیمارستان منتظر میمونم اخه!

پرستار رو به یاسمن پرسید :

- خب... چی شد دقیقا؟

یاسمن با قیافه ی از درد جمع شده گفت :

- پله برقی!

پرستار کمی مکث کرد و بعد با لبخند کمرنگی گفت:

- پله برقی چی خب؟

بی حوصله تکیه زدم به دیوار و با همون دستای در جیب گفتم:

- افتاده رو پله برقی . کمرش سایئده و خونی شده .

مرد نگاهم کرد و سری به عنوان تائید تکون داد . همونطور که یک چیزایی مینوشت

گفت:

- خب... شما لطفا لباستون رو در بیارید تا من وعضیت رو چک کنم و اگر نیازی به عکس

نبود ، پانسمانتون کنم .

یاسمن بی چون و چرا دستش برد سمت دکمه های مانتوش!!! تکیه ام رو از دیوار گرفتم

و با حرص نگاهش کردم . عجب آدمیه ها! من میخواستم کمرش رو چک کنم هزار جور

حرف واسم در آورد بعد الان... عجبا!

قبل از اینکه کلا لباساش رو در بیاره رو به پرستاره گفتم:

- یک لحظه تنهامون میزارید؟

از لحن نسبتا دستوریم خوشش نیومد اما چیزی نگفت و بیرون رفت . یاسمن متعجب

نگاهم کرد و سرش رو به معنی چیه تکون داد . رفتم جلو . اونقدر جلو که مجبور شد به

عقب خم بشه و اعتراض کنه:

- رادان! نیا جلو من خم میشم کمرم دارد میگیره اع!

دستام رو گذاشتم روی تخت و نیم خیز شدم روش . با حرص گفتم:

- الان تو چه جور آدمی هستی هان؟ چه جور آدم مضخرفی هستی؟

دست چپش رو به شونم گرفت تانیوفته رو تخت و با حرص گفت:- تو چه جور آدمی

هستی هان؟ برو عقب کمرم نابود شد!

ناچار رفتم عقب و اونم با درد صاف نشست . با اخم نگاهم کرد اما من بی اهمیت خم

شدم تا صورتم به موازای صورتش قرار بگیره . با اخم گفتم:

- من میخوام کمرت رو نگاه کنم هزار و یک جور دلیل میاری! این پسره میاد همین قدر

ساده قبول میکنی؟

قیافه ی اخموش به آنی شیطون و تخس شد  . با نیشخند چشمک زد و گفت:

- آخی حسودیت شد نه؟

چند لحظه فقط با اخم عاقل اندر صفییه خیره شدم بهش . وقتی فهمید چه چیز چرتی

گفته شونه ای بالا انداخت و با لبخند ملیحی گفت:

- خب چی بگم بهت؟

با انگشت اشاره زدم تو پیشونیش که اخماش رفت تو هم و گفتم:

- دلیل! انگار من برای تو انسان تلاقی نمیشم!

بدون مکث گفت :

- صد در صد!

HəŁį §HĮİ ( Ų-Ñį )
۱۸ فروردين ۱۷:۴۱

جعررررررررررر

nana
۱۸ فروردين ۲۲:۲۲

الکی الکی یه عروسیم افتادیم😂😂🎉🎉🎉

پاسخ :

آره والا
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان