#پارت_111
- برو بابا! داد زدن سر یک کارمند تازه وارد هم توهینه بابابزرگ! توهین!
خشن دستام رو برداشتم و انگشت اشاره ام رو تحدید بار براش توی هوا تکون دادم. با نگاهش حرکت دستم رو دنبال کرد ، لباش رو جلو داد و حرص در آر گفت:
- خب؟ خب ؟ بگو دیگه چیه؟ میخوای به زبون اشاره حرفی بزنی؟
تقه ای به در خورد و نتونستم جوابش رو بدم . خانوم رفسنجانی وارد شد و بدون اینکه نیم نگاهی سمتمون بندازه رفت سمت کابنت های بالایی تا لوازم پانسمان رو برداره . منم دستم رو پایین آوردم و نگاه از اون دختر حرص درآر و بی شعور گرفتم . آی خدا بیشعوره چقدر این آدم!
- خب ... سلام . تو همون تازه وارده ای نه؟ کیانفر بود فک کنم اسمت؟
یاسمن نگاه تام با دردی بهش انداخت ، سعی کرد لبخند بزنه و گفت:
- آره ، یاسمن کیانفر .
خانوم رفسنجانی وسایل رو گذاشت رو میز و در حالی که بینشون دنبال چیزی میگشت نسبتا نگران گفت:
- حالا همین روز اولی ، با خودت چی کار کردی؟!
یاسمن قیافه ی معصومی به خودش گرفت و با بغض گفت:
- من با لیلا اومدیم اینجا کار داشتیم . بعد تلفن لیلا زنگ زد رفت . بعدش من گیج شدم آخه نفهمیدم از کدوم طرف رفت . بین خودمون باشه بدجوری فضولیم میشد برای همین رفتم دم پله برقی ها و از اونجا پایین رو نگاه کردم تا لیلا رو پیدا کنم ولی پام گیر کرد و افتادم رو لبه ی پله ها . پله ها همینطوری که بالا میومدن کمرم رو ساییدن! خیلی درد داره!
این آدم هرچی میکشه از شدت فضولی کنجکاویشه! خانوم رفسنجانی دلسوزانه و نگران نگاهش کرد و آروم گفت:
- الهی بگردم . خب مانتوت رو در بیار بببینم در چه حالی؟
یاسمن لباش رو به هم فشرد و پوکر به منِ دست در جیب نگاه کرد . پوفی کشیدم و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم . حالم زیاد مساعد نبود . دعوای با یاسمن و دوباره دیدن آرزو و زخمی شدن یاسمن هم که شده بود غوز بالا غوز! دیشب زیاد از حد همیشگیم مشروب خورده بودم . امروز صبح هم که اونقدر به خودم عطر زدم تا بوش بره که حالم داره از بوی عطرم بهم میخوره . البته من ترس و خجالتی از کسی نداشم اما حوصله ی حاشیه و نقل مجلس این و اون شدن رو هم نداشتم! دستی به موهام کشیدم و بی حوصله رفتم سمت آسانسور تا برگردم اتاق کار خودم . هنوز به آسانسور نرسیده بودم دور زدم و راه رفته رو برگشتم . لعنت به این عذاب وجدان که دست از سر من بر نمیداره! کلافه و بی حوصله پشت در آبدارخونه ایستادم . انتظار داشتم کارشون خیلی طول بکشه اما چند لحظه بعد خانوم رفسنجانی از اتاق خارج شد . به همین زودی؟ انتظار نداشت من رو ببینه کمی جا خورد . سرفه ای کرد و آروم گفت :
- منتظر... چیز خانوم کیانفر بودید؟
بی حوصله سرم رو تکون دادم و اونم شرمنده ادامه داد :
- والا ... خیلی زخمش شدیده . حالا من چیزی بهش نگفتم که نترسه ولی خیلی زخمش عمیقه . یکی هم که نیست!کل کمرش ساییده و خونی شده . میترسم همینطوری اینجا پانسمان کنیم عفونت کنه . بیمارستان بردنش هم کار درستی به نظر نمیاد ، چون بیمه ی کارمند نداره و برای شرکت دردسر میشه . مگه اینکه بی خیال دردسرش و اینا بشیم و ببریمش بیمارستان که به نظر من این کار درست تریه .
لبام رو به هم فشردم و بی هدف سرم رو تکون دادم . یاسمن ! دردسر! یاسمن! دردسر! انگار این دوتا کلمه باید همیشه کنار هم باشن! بی اعصاب و نسبتا خشن گفتم:
- اوکی . شما برید من خودم حلش میکنم .
سرش رو تکون داد و با یک «با اجازه » رفت سمت آسانسور . خواستم در رو باز کنم اما... از اونجایی که اصلا حوصله ی جیغ جیغ هاش رو نداشتم برای اولین بار تو عمرم در زدم و با مکث وارد شدم . خب انگار لباس تنش بود! با لبای ورچیده و بغض نگاهم کرد:
- تو چرا باز برگشی؟
اخمی کردم و به در تکیه زدم . بدون مراعات گفتم:
- باید بریم بیمارستان . کمرت بدجوری ساییده و زخمی شده .
چشماش درشت شد و یک قطره اشک خیلی سریع و شفاف از چشمش چکید . با بغض گفت:
- نگا کن شرکتت بد یومنه . هنوز از راه نرسیدم دردسر برام درست شد .
سعی کردم نگم ، اما من آدمی نبودم که بتونم خودم رو کنترل کنم پس با اخم گفتم:
- برعکس . تو هنوز از راه نرسدی دردسر برای من درست کردی . کلا تو بدیومنی!
با حرص گفت:
- کی سر من بی دلیل داد کشید؟
من تو کل عمرم ، تنها یک بار تصمیم به آشتی کردن با یک دختر گرفته بودم و اون دختر همین یاسمن بود که با حرفایی که نمیدونستم بد هستن دلش رو شکونده بودم . حالا انگار باید دوباره این موضوع تکرار میشد! بی حوصله دستم رو گذاشتم رو پیشونیم و تا چونه ام کشیدم پایین . اخم ظریفی کردم و صندلی کوچیک و فلزی کنارم رو که مال میز ناهار خوری کوچیک آبدارخونه بود رو بیرون کشیدم . نشستم روش و پاهام رو باز و آزادنه روی زمین رها کردم . دوباره دستم رو به صورتم کشیدم و بی حال گفتم:
- یاسمن . عصبیم کردی! تو چیزی از آرزو نمیدونی . و بی دلیل داشتی ازش دفاع میکردی . آرزو از زمانی که یادمه دنبال من بوده . نمیدونم دقیقا کی ... زیادم برام مهم نیست . آرزو اولش یکی از کارمند هامون بود اما بعد اینقدر گیر داد بهم که مجبور شدم اخراجش کنم اما اخراج جواب نداد!
نگاهش کردم سعی کردم کمی از جدیت و سختی کلامم کم کنم اما نمیشد! من همین بودم ! پس همونطور ادامه دادم:
- من واقعا نمیدونم آرزو عاشقمه یا دنبال پول و قیافمه . اما این موضوع اصلا مهم نیست . مهم اینه که من سعی کردم با احترام آرزو رو رد کنم اما خودش نمیخواد! حتی من حس میکنم اونقدر همه براش له له زدن و اونقدر همه خواستنش که دیگه عادت نداره به نخواسته شدن و الان شاید مهمترین موضوع براش این باشه که من بالاخره قبولش کنم . هر چی که هست ... آرزو برای من فقط یک مزاحمه و تموم! نمیگم آم بدیه . اصلا نمیدونم آدم بدیه یا نه چون بهش اهمیتی نمیدم و نمیخوام که بدم! و فکر کنم تو خودت بهتر میدونی که من میونه ی خوبی با دخترا ندارم حتی دختری مثل آرزو که زیباییش زبون زد همه اس!
آروم از کانتر اومد پایین و غرق فکر صندلی رو به روم کشید . برای اینکه بهتر ببینمش
چرخیدم همون سمت . لباش رو داد جلو همچنان متفکرانه گفت:
- یعنی آرزو همینطوری الکی مباد دنبالت؟ ولی تو نمیخواییش؟
دست راستم رو گذاشتم رو میز براش ابرو بالا انداختم:
- الان سه ساعته من دارم چی میگم؟ آره دیگه . اینکه تو میگی صحبت کنید شاید به
نتایج خوبی رسیدید ، مسخره است! چون بارها با هم سحبت کردیم و واقعا قرار نیست به
هیچ نتیجه ای برسیم. باشه! قبوله . داد زدن سر تو اونم جلوی حراست و آرزو کار درستی
نبود . من معذرت میخوام . حله؟
چند لحظه بر و بر نگاهم کرد و بعد گیج خودش رو رها کرد تا به صندلی تکیه بده اما
دردش گرفت ، جیغ خفیفی کشید و سیخ نشست سر جاش . به تکیه گاه صندلی تکیه
زدم و با اخم گفتم:
- خیلی خنگی! عقلت نمیرسه وفتی کمرت زخمه نباید تکیه بدی؟
با درد نگاهم کرد و گیج گفت:
- خب... خب تو... تو از من عذر خواهی کردی!
بی تفاوت دست به سینه شدم و گفتم:
- خب! که چی؟
چشم گرد کرد و با همون قیافه ای که هنوز درد توش مشخص بود گفت:
- رادان! تو ... تو! رادان اصلانی! الان... از من معذرت خواهی کردی! این... خیلی عجیبه!
سرم رو خم کردم و با چشمای ریز شده نگاهش کردم . از من چی ساخته بود پیش
خودش؟ هیولا؟ اخم غلیظی کردم و با حرص گفتم:
- چیش عجیبه؟ خب آدمم دیگه . آدم اشتباه میکنه ، بعدش عذرخواهی میکنه!
چشماش گرد تر شد و نابارو گفت :
- یعنی تو قبول کردی اشتباه کردی؟ بعد الان از من عذر خواهی کردی؟ وای خدایا!
بی توجه به من نیشگونی از بازوش گرفت و با خودش گفت:
- یا توهم زدم یا خوابم! الان تا سه میشمرم بیدار میشم . یک ... دو ... سه!
سریع چشمای بسته اش رو باز کرد و به من زل زد . با بهت گفت:
- تو واقعی ای؟ تو عذرخواهی کردی؟!
عصبانی و خشمگین دستم رو مشت کردم و در حالی که سعی میکردم صدام بالا نره
گفتم:
- یاسمن داری من رو دیوونه میکنی! بسه! فقط ببند اون دهنی رو که جز شر و ور چیزی
ازش در نمیاد! ببند!
سعی کرد خوشد رو جمع و جور کنه و اخم کرد . زیر لب زمزمه کرد :
- بی نزاکت بی چاک و دهن!
هوف غلیظی کشیدم و عصبی و به ستوه اومده از جام بلند شدم . به الجبار رو بهش
گفتم:
- پاشو ببرمت دکتر این یکی مشکل حل بشه تا ببینم دیگه چه بلایی میخوای سرم
بیاری! پاشو!
پشت چشمی نازک کرد و با درد از جاش بلند شد . برای راه رفتن مشکل داشت و انگار
درد کمرش خیلی خیلی جدی بود! دلم گرفت براش . انگار این عذاب وجدان دست بردار
نبود! مشکل الانش مطمئنم به من ربطی نداره! پس مسئولیتی هم ندارم . برعکس تمامافکارم رفتم جلو سعی کردم کمکش کنم اما با نگاهی که به حساب خودش تند و تیز بود م
انع ام شد . اهمیتی ندادم کمی خم شدم و دست چپم رو دور شونه اش حلقه ی کردم ،
دست راستش رو انداختم دور گردنم و بی توجه به اخمای در هم و چشم غره های
مسخره اش زل زدم تو چشماش . فاصلمون خیلی کم بود؟ آره! اونقدر کم که بتونم رگه
های عسلی و سبز چشماش رو تفکیک کنم . اونقدر کم که نفس های محو و
گرمشصورتم رو نوازش کنه . اونقدر کم که عطرش تا مغز سرم برسه .
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
- خودت نمیتونی بیای . میدونی که به کمک احتیاج داری؟
اخماش رو غلیظ تر کرد و با اکراه گفت:
- باشه . بهت افتخار میدم کمکم کنی!
به خودم اومدم و از اون خلسه ی عجیب و گیج کننده ای که فاصله ی نزدیکمون باعثش
شده بود ، بیرون اومدم. اخم غلیظی کردم و با تیز نگاهش کردم . انگار از فاصله ی به این
نزدیکی چشمام بدجوری ترسناک شده بود که لرز کاملا محسوسی کرد ، چشماش رو
دزدید و مطئانه گفت:
- باشه باشه! اگه میشه شما لطف کنید من رو ببرید ! واقعا ممنونتون میشم . ببخشید
توروخدا اذیت میشی.
لبخندم رو کنترل کردم تا دیده نشه و آروم با همدیگه سمت در رفتیم . کافیه یکی از
کارمند ها ما رو ببینه تا کلی شایعه ی عجیب ایجاد بشه . در رو باز کردم و خارج شدیم .
خیلی اذیت بودم چون تفاوت قدی زیادمون باعث شده بود زیادی خم بشم البته یاسمن
هم سعی میکرد با قد بلندی خودش رو بهم برسونه . قطعا اگه کلا بغلش میکردم راحت
تر میشدم ، اما حالا که بیست و یک سالشه ، با قبل فرق کرده و رو خیلی چیزا
حساسیت نشون میده . نفس عمیقی کشیدم و با هم رفتیم سمت آسانسور . در آسانسور
همون لحظه باز شد و اشخاصی رو داخلش دیدم که حس کردم قلبم از حرکت ایستاد!