#پارت_110
- رادان! از دروغ گفتن به یاسمن خوشم نمیاد! اصلا! اما حالا که گفتیم دیگه نمیتونیم
کاریش بکنیم . البته چرا. یک راه دیگه هم هست . اونم اینکه تو با رفتار های عجیبت ،
هممون رو لو بدی و باعث بشی یاسمن از هممون متنفر بشه! نه؟
مکث کرد و من گیج صندلی رو چرخوندم تا رو به پنجره باشم و اون ادمه داد
- دیشب بهم میگه رادان چشه؟ چرا به نظرم مهربون شده! رادان! اگه برای تصادف عذاب
وجدان داری که البته نباید داشته باشی ، بهت پیشنهاد میدم بدون اینکه بفهمه بهش
کمک کنی! نه اینقدر شفاف و واضح که اونقدر مشکوکش کنه تا نصف شبی از من بپرسه
تو چته!
نفس سنگین شده ای کشیدم . فهمیدم چی شد . اوف یاسمن! واقعا منفوری! حیف که
بهت احساس دین میکنم . آروم فقط گفتم:
- اوکی .
قبل از اینکه قطع کنم گفت :
- خوبی؟!
بی حوصله و صادقانه گفتم:
- نه!
با مکث طولانی ای فقط گفت :
- اول لاته آرت بخور بعدم با یکی درد و دل کن .
بدون فرصت قطع کرد . میشناخت من رو! میدونست چی حالم رو خوب میکنه اما از نظر
خودش . رها اعتقاد داشت درد و دل کردن با دیگران تاثیر بیشتری داره تا ورزش کردن
که متاسفانه این اصلا اعتقاد من نبود!
نفس سنگین شده ای کشیدم و خم شدم ، آرنج هام رو گذاشتم رو زانوم و سرم رو بین
دستام گرفتم . واقعا کی میشه که این زندگی بی هدف و مسخره تموم بشه؟!
دلم لاته آرت میخواست . اما نه از اونایی که عمو الکس یا بقیه ی خدمه درست میکردن .
لاته آرت های خودم رو میخواستم . اونایی که خودم بالا سرشون می ایستم و عطرش رو
لحظه به لحظه نفس میکشم . با سری که کمی سنگین شده بود از جام بلند شدم و از
اتاق خارج شدم . به گوشه ی اتاق افخمی نگاه کردم . نبود! خوبه که نیست . چون واقعا
گفتم بره! الان اونقدر عصبی و بی منطق هستم که الکی اخراجش کنم . بی اعصاب
دردوم رو هم باز کردم و مثل خیلی وقت ها که عصبی میشدم رفتم سمت پله های
استراری . حتی یادمه یک روز که خیلی خیلی از بدقلقی های جاوید ( رئیس شرکت
دایان) عصبانی بودم شیش بار هر چهار تا طبقه رو با پله های استراری بالا پایین رفتم! تا
خود طبقه ی دوم دویدم و با نفس نفی در استراری رو باز کردم . سجاد که نمیدونم چرا
الان طبقه ی دوم بود ، دقیقا دم در من رو دید و هول کرد . نیم قدم رفت عقب و گفت :
- وای رئیس ترسیدم! چرا اینقدر تند هستید شما؟
حوصله نداشتم حتی مچش رو بگیرم پس بدون جواب دادن رفتم سمت آبدارخونه. صبح
با چه دل خوشی یاسمن رو اسکل کردم و گفتم تو آبدارخونه بستنی و پاستا و اینجور
چیزاست! پوفی کشیدم و در سیاه رنگ آبدارخونه رو باز کردم . آروم رفتم سمت کانتر و
از کابینت های بالاش دنبال مواد مورد نیاز گشتم.
- تورخدا! جون من!
این... این صدا که داشت جون خودش رو قسم میخورد مطعلق به یاسمن نبود؟ معمولا
چیزی برام اهمیت نداشت و فضولی نمیکردم اما ناخواسته به در نزدیک تر شدم تا ببینم
واسه چی اینطوری حرف میزنه!
- وای یاسمن جون . من خیلی استرس دارم باور کن . الان خبر اینکه رئیس سر تو داد
کشیده همه جا پیچیده بعدش تو بی خیال داری میگی بیا بریم آبدارخونه؟ بعدشم ورود
به اینجا ممنوعه به خدا یکی مچمون رو میگیره بدبخت میشیم! نکن نکن! بیا برگردیم!
و قطعا تنها کسی که اینهمه استرس داره و به اندازه ی یاسمن خنگه ، لیلا مروه است!
صداش رو نمیشناختم ، اما رفتارش! همه رفتارش رو میشناسن!
- لیلا! میگم اینجا باید یک چیز مهم مخفی باشه. وگرنه چرا یک آبدارخونۀ ساده رو باید
ممنوعه کنن؟! اصلا...
خدایا! انگشت شصتم رو کشیدم رو لبم تا از خنده منفجر نشم . باور نمیکنم اینقدر خنگ
باشه! مروه پرید وسط حرفش و گفت:
- ای وای! ممکن نیست دختر مگه اینجا گاوصندوقه؟ اصلا گیریم که داشته باشه . به
جهنم ! لابد نباید ببینیم که قایم کردن دیگه .
خدایا ببین با کیا شدیم هشتاد میلیون نفر! یاسمن دیگه کیه که لیلا مروه ازش باهوش
تره! یاسمن کلافه گفت :
- اه! ضد حال نباش دیگه. این مرده که سر من داد کشید اعصابم خراب شد به یکم
هیجان نیاز دارم تازشم...
با مکث ادامه داد:
- فوقش گنجی چیزی نیس! ولی دیگه اینو مطمئن ام که پاستا و بستنی کلی خراکیه
دیگه هست. ببین دو تا حالت داره! یا اون چیز مهم رو پیدا میکنیم یا هم اینکه تیرمون
به هدف نمیخوره، اما به جاش یک فضولی ای کردیم و شایدم یک چیزی میل کردیم!
صدای زنگ تلفن همراه اومد و بعد مروه با استرس گفت :
- یاسمن . داداشمه . من جواب اینو بدم بعد باهم میریم . تنها نری ها! بهت اعتماد ندرام
خودت رو لو میدی !
فرصت نداد یاسمن حرف بزنه چون صدای راه رفتن که احتمالا متعلق به مروه بوده و
صدای پوفی کلافه که احتمالا مال یاسمن بوده رو شنیدم . نیخشند زدم و چهار انگشت
دست راستم رو تو جیبم فرو بردم . دختره ی خنگ! باورش شد!
با صدای جیغ خفیفی؛ به طور خودکار از ترس اینکه مطعلق به یاسمن باشه در رو باز
کردم و از اتاق خارج شدم . به اندازه ی یک ثانیه هنگ کرده نگاهش کردم و وقتی به
خاطر جیغ های مکررش به خودم اومدم دویدم سمتش . بدون مکث از زیر بغلش گرفتم
و بلندش کردم . با ترس جیغ کشید و دستاش رو محکم دور گردنم حلقه کرد تا مطمئن
بشه که دوباره نمی افته . بلندش کردم و از پله برقی تا جایی که تونستم فاصله گرفتم .
یعنی هیچکس نبود کمکش کنه؟ لعنت به طبقه ی دو که همیشه خالیه! محکم تر
دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و سعی کرد با فرو بردن سرش تو گودی گردنم صدای
گریه اش رو خفه کنه .
قلبش اونقدر به شدت میزد که ضربانش رو درست زیر قفسه سینم حس میکردم . به نظر
من قلبش کوچولو بود یا واقعا کوچولو بود؟
نفس عمیقی کشیدم و نمیدونم دستم چرا به طور خودکار رفت بالا و روی سرش قرار
گرفت . من کشیده بودم! یک بار درد از دست دادن همین آدم رو مخ رو کشیده بودم و
الان ... برای دومین بار این ترس اومد سراغم! به خدا بد دردیه! دوباره نفس عمیقی
کشیدم و با دستم فشار بیشتری به سرش آوردم تا مطمئن بشم واقیعه و حالش خوبه .
دستم رو کمی روی کمرش جا به جا کردم که جیغ خفیفی کشید و هق هقش شدت
گرفت . به سختی بین گریه توی گوشم گفت :
- نک...نکن درد داره...
درد داره؟ چرا درد داره؟ کمرش! کمرش ! وای خدا! بی اعصاب و بی حوصله رفتم سمت
آبدارخونه و با پا در رو باز کردم و رفتم سمت کانتر و آروم گذاشتمش رو کانتر . دستاش
رو از دور گردنم برداشت ، دست راستش رو گذاشت روی کانتر و دست چپش رو گذاشت
رو کمرش . مطمئن نبودم . از حال خوبش مطمئن نبودم! برای اینکه بیشتر ازش حفاظت
کنم دستام رو گذاشتم رو بازو هاش و خودم رو بیشتر بهش نزدیک کردم . میخواستم
سریع همه ی اجزای صورتش رو ببینم تا از سلامتش مطمئن بشم . دست راستم رو از
روی بازوش برداشتم و گذاشتم رو پیشونیش ، کمی فشار وارد کردم تا سرش بره عقب و
واضح تر ببینم . دوباره دستم رو گذشاتم رو بازوش و اخم کردم و کلافه گفتم:
- آخه تو اونجا چی کار میکردی؟
چشمای گریونش رو بهم دوخت و کم کم گریه اش به دل دل های ریز تبدیل شد. گیج
گفت:
- تو... تو الان....الان من رو بغل ...
پریدم وسط حرفش و با اخم گفتم:
- به به! یاسمن واقعا نوبری! نمیدونی کی داره بغلت میکنه اون وقت بدتر دستات رو دور
گردنش حلقه میکنی؟
اونم سعی کرد بین دل دل زدنش ، اخم کنه و با صدای گرفته اش گفت :
- خب من... من ترسیدم دیگه . هر لحظه منتظر ازراعیل بودم . قطعا اگه میدونستم تویی
که میموندم رو همون پله برقی ها تا سقط بشم اما نزدیک توی بی نزاکت نمیدشم!
چند لحظه با چشمای ریز شده نگاهش کردم . آها! آها! لبام رو به هم فشردم و بی هدف
سرم رو تکون دادم . قهر بود! به خاطر رفتار تندم توی اتاقم ، قهر بود! دست راستم رو ازروی بازوش برداشتم و بی هدف تو هوا معلق نگهش داشتم . بی هدف تر اون یکی
دستم رو هم برداشتم و چهار انگشت هردو رو داخل جیبم فرو کردم .
نفس عمیقی کشیدم و زل زدن به چهره ی عبوس ، دلخور ، عصبی ، دردمند ، گریون و
پریشونش! سعی کردم عصبانی نباشم و گفتم:
- تو دقیقا لبه پله برقی چی کار میکردی؟ تو این سنت یاد نداری که نباید زیاد
نزدیکپله برقی بشی؟ تازه شانس آوردی رو پله برقی ای افتادی که داشته به سمت بالا
میومده و فقط کمرت داغون شد الان . اگه رو اونیکی می افتادی که همینطوری مثل
کدو تا طبقه ی اول قل میخوردی و بین راه معلوم نبود کجاهات آسیب میبینه!
به حساب خودش تیز و ترسناک نگاهم کرد و مثلا سرد گفت :
- هرچی! به تو چه!
بدجوری قهر بود! اهمیتی ندادم و موهام رو چنگ زدم . بی حوصله گفتم:
- بچرخ ببینم کمرت چه مشکلی داره .
دوباره با چشمای پر آبش تیز نگاهم کرد . فکر میکرد خیلی ترسناک میشه؟ حیف چون
برعکس بامزه تر میشه!
اخم کرد و تند و تیز گفت:
- چه انتظاری داری؟ مانتوم رو برات بدم بالا که چی؟ ها؟ ها؟ ها؟ که تو هم کیف عالم
رو ببری آره؟ نه خیر! برو! برو من برای تو لخت نمیکنم!
نگاه ریزبینانه ای بهش انداختم و بدون مکث گفتم:
- منحرف!
اخمش رو غلیظ تر کرد و عصبی گفت:
- من جدی ام رادان! برو بگو یک خانومی چیزی بیاد! الان من چی کار کنم؟ بند سوتین
ام رو برات به نمایش بزارم؟
چشم غره رفتم و اونم چشم گرد کرد:
- خب مانتوم رو بدم بالا همینطور میشه دیگه!
قیافه ام رو کمی جمع کردم و در حالی که میرفتم سمت در زمزمه کردم:
- بعد به من میگه بی ادب!
بی حوصله از آبدارخونه خارج شدم و بی حوصله تر برای هزارمین بار موهام رو چنگ زدم
. قصد بدی نداشتم . اصلا اونقدر تو زندگی درگیر تنفر از همه و عصبانی بودن ، بودم که
فرصتی برای بدچشم شدن نداشتم! اما میخواستم خودم کمرش رو ببینم . میخواستم
خودم مطمئن بشم که حالش خوبه! میخواستم خودم دونه به دونه ی زخم هاش رو
پانسمان کنم . برگشتم داخل و بی توجه به یاسمن کد خانوم رفسنجانی رو وارد تلفن
کردم . خودش که ادعا داشت دکتره! جز اون کس دیگه ای نبود .
- بله عمو الکس؟
سرفه ای کردم و جدی گفتم:
- منم خانوم .
با مکث گفت :
- سلام پسرم . جانم؟ چرا از آبدارخونه تماس گرفتی!
پسرم! هزار بار بهش گفتم نگو به من پسرم! اما نمیفهمید و حس میکرد چون ازم بزرگتره
میتونه بهم بگه پسرم . بی حوصله چشمام رو بهم فشردم و گفتم:
- خانوم کیانفر یک مشکلی براشون پیش اومد الان اینجان . میشه بیاید پانسمان کنید؟
تا فهمید بحث مربوط به پزشکی و پرستاری و ایناست ، همه چیز یادش رفت و ب
حواس گفت:
- وای چشم حتما حتما .
تلفن رو گذاشتم سر جاش و به یاسمن متعجب نگاه کردم . نگاه من رو که دید اخم کرد
و رو برگردوند ازم . بیا! نیم وجب بچه روش رو از من برمیگردونه! با حرص رفتم جلو و با
دوتا دستام صورتش رو قاب گرفتم ، وادارش کردم نگاهم کنه و دستوری گفتم:
- اصلا جالب نیست که رو برمیگردونی! نه از من ، نه از هیچکس دیگه رو برنگردون! این
یک توهینه بچه! توهین!
دماغش رو جمع کرد و چشماش رو هم به طرز مسخره ای جمع کرد . ادام رو در آورد و
با صدای مثلا کلفت و مردونه ای گفت :
- توهینه بچه! توهین!
به حالت عادی خودش برگشت ، سعی کرد دستام رو پس بزنه و با اخم گفت:
- برو بابا! داد زدن سر یک کارمند تازه وارد هم توهینه بابابزرگ! توهین!
...