یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_109 رمان هرماس مبرا

#پارت_109

از داد بلندی که سرم کشیده بود بهت زده تو جام لرزیدم . ناباور نگاهش کردم و اون

عصبی رو به حراست که او نا هم رسما زرد کرده بودن داد زد :

- بیرون! این خانوم رو هم دیگه اینجا نبینم!

اون دختره که انگار اسمش آرزو بود بهت زده نگاهش رو بین ما چرخوند و بعد خودش

زودتر از همه خارج شد . اونم تعجب کرده بود! بغضم رو قورت دادم اما اثر نکرد و لایه

شفافی از اشک ، دیدم رو تار کرد . هیچکس... هیجکس اینطوری سر من داد نزده بود به

خدا! حتی بابا ، حتی عمو ، حتی بابا بزرگ بد اخلاق پدری! هیچکس!

وقتی اتاق کاملا تخلیه شد ، رادان عصبی و خشن اومد سمتم . نا خواسته از جام پریدم .

مبل رو دور زدم و ازش دور شدم . سر جاش ایستاد و با خشونت نگاهم کرد . چند لحظه

همونطوری موندیم و بعد اون آروم نیم قدم رفت عقب . نفس عمیقی کشید و با صدای

آرومی گفت :

- خیلی خب . آروم!

آروم؟ میشد آروم بود؟ با بغض نگاهش کردم و بدون مکث سمت در دویدم . در رو باز

کردم و بی توجه به « یاسمن» کلافه ای که گفت از اتاق خارج شدم . از در دوم هم

خارج شدم و با بغض رفتم سمت پله برقی ها . صبر نکردم تا پله ها خودشون حرکت

کنن و تند تند دویدم پایین . هیستریک پله هایی که به طبقه ی دوم راه داشت رو هم

دویدم و خودم رو به سرویس بهداشتی رسوندم . خیلی عوضی بود! خیلی! نزاشتم حتی

یک قطره اشک بریزه! عصبی راه روی مجلل سرویس بهداشتی رو قدم رو کردم . نفس

عمیق نفس عمیق! برای چنین آدم بی ارزشی قرار نیست گریه کنم . به هیچ وجه! دستام

رو شستم و حتی ذره ای هم آب به صورتم نزدم . من ! گریه! نمیکنم! محتوای جمله اش

اهمیت آنچنانی ای نداشت . زیاد توسط رادان ضایع شده بودم و به تند خویی ایش عادت

داشتم اما ... حق نداشت صداش رو ، روی من بلند کنه! واقعا حق نداشت! نفس عمیق

دیگه ای کشیدم و بی هدف به اندازه ی 10 دقیقه فقط همونجا ایستادم تا حالم خوب شه.

وقتی از مساعد بودن حالم مطمئن شدم ، دوباره توسط پله برقی ها رفتم طبقه ی اول .

رفتم سمت کافه و برای بهار که منتظر به در چشم دوخته بود ، از همون اره دور دست

تکون دادم . با انرژی ظاهری ای رفتم جلو و نشستم سر جام . با لبخند گفتم:

- خب ... ببینیم پیراشکی یک شرکت معماری چه چیز گندیه! من نمیفهمم چرا اینجا

باید کافه داشته باشه؟

ملیکا یک جوری نگاهم میکرد . بهار لبخند زد و چیزی نگفت . فاطمه هم که درگیر

پاستای خودش بود . پاستا؟ رادان هم پاستا... اه! اخم ظریفی کردم و پیراشکی رو

برداشتم . درگیر بودم که ناگهانی صندلی خالی سمت رو به روم بیرون کشیده شد و

شخصی روش نشست . ترسیده نگاهش کردم و به زور پیراشکی های توی دهانم رو قورت

دادم . با انگشت اشاره عینکش رو داد بالا ، لبخند خوشحالی زد و با هیجان گفت :

- سلام من لیلا مره ام تو تازه واردی نه؟ اسمت یاسمن کیانفره آره میدونم آخه سجاد

داشت برای فرشین تعریف میکرد منم شنیدم دیگه . از آشناییت خیلی خوشبختم من

خیلی دوسِت دارم آخه کس دیگه ای تو این شرکت نیس که دوستش داشته باشم! اینرمانه جدید از انشارت (...) اومده خوندی تو؟ تورخدا بگو آره ناامیدم نکن! نگو که تو هم

مثل اینا رمان نمیخونی آخه میدونی...

فاطمه پرید وسط حرفش و ناباور گفت :

- وای! لیلا نفس بکش دختر! آرومتر... یکی یکی بهت جواب میده!

معذب و کمی گیج گفتم:

- خب ... آره منم خوش بختم . نه نه منم رمان دوست دارم

استرسی گفت :

- وای من نمیدونم که تهش چی میشه! نکنه پایانش تلخ باشه؟ ای خدا بدم میاد از پایان

تلخ به خدا!...

دوباره فاطمه پرید وسط حرفش و اینبار جدی تر گفت:

- لیلا! بسه! بزار غذا بخوریم بعد حرف میزنی!

لیلا لبخند زد و مطیئانه چیز نگفت .

همچنان ملیکا بهم زل زده بود! طاقت نیاوردم و با لبخند تصنعی ای رو بهش گفتم :

- چیزی شده؟

از اون قالب جدی ایش در اومد و کلافه پوفی کشید . صندلیش رو بهم نزدیک کرد و

طوری که فقط خودم بشنوم گفت :

- تو این شرکت هر اتفاقی مثل بمب منفجر میشه و همه ازش با خبر میشن . مخصوصا

سجاد! همه جا یکی هست که بهش خبر بده ! ببین ... من با کسی زود گرم نمیگیرم اما

با تو مشکلی هم ندارم! برای همین بهت میگم . خبر دادی که اقای اصلانی سرت کشیده

بین کارمند ها داره میپیچه . سر آغازش قطعا دوست سجاد بوده و بعد از اون خود سجاد

. نگران نباش سجاد شایعه نمیسازه فقط عین واقعیت رو بیان میکنه . مطمئن باش تا نیم

ساعت دیگه کل شرکت با خبر میشن. آخه سابقه نداشته آقای اصلانی اینطوری داد

بکشه! بد اخلاق هست اما صلاح اصلیش نگاهشه نه صداش!

ناباور نگاهش کردم و مثل خودش آروم گفتم :

- اینقدر مهم بود؟ فقط یکم صداش رو برد بالا دیگه!

ابرو بالا انداخت و با صدای مثلا مردانه ای گفت :

- میتونی خفه شی وقتی چیزی نمیدونی احمق!

چشمام گرد شد و اون با صدای عادی خودش ادامه داد:

- این عین جمله ایه که بهت گفته! همه میدونن تند خوی هستش اما برای شرکت

خودش مجبوره که حقوق کارمند ها رو حفظ کنه .

سریع پریدم وسط حرفش و با شَک گفتم :

- چی چی رو؟

شونه ای بالا انداخت و گفت :

- حقوق کارمند ها ! مشتری های بزرگ براشون مهمه که ، شرکتی که باهاشون کار

میکنن از همه نظر عالی باشه . و این عالی شامل اینکه کارمند ها از شغلشون راضی باشن

هم میشه! به علاوه ی اینکه هر سال از دولت میان چک میکنن که کارمند ها از شغشلون

راضی هستن یا نه! حتی اتاق استراحت رو هم سه سال پیش برای اینکه مجوز شرکت لغو

نشه مجبور شدن باز کنن . پس آقای اصلانی مجبوره که با احترام با کارمند هاش رفتار

کنه !

بی توجه به اینکه تا نیم ساعت دیگه خبر تو کل شرکت میپیچه ، با شعف گفتم :

- پس یعین الان من ازش شکایت کنم ؟

گیج گفت :

- از کی؟

نیشم رو براش باز کردم و با هیجان گفتم:

- رئیس! اون به من توهین کرد! تمام کارمند های این شرکت هم مشین شاهد من!

چند لحظه بر و بر نگاهم کرد و بعد آروم خندید :

- برو بابا! ممکن نیست . اولا تا تو بخوای شکایت کنی جونت در میاد . دوما آقای اصلانی

لای جرز دیوار هم پارتی داره . البته من نمیدونم با این اخلاق بدش چه جوری همه جا

آشنا داره اما خب ... شاخ و شونه کشیدن واسش کار خطرناکی به نظر میرسه!

#رادان

عصبی و کلافه راه رفته رو برگشتم . تقه ای به درِ باز خورد و افخمی داخل شد . متعجب

به حال پریشونم نگاه کرد و گفت:

- چیزی شده که حضوری خواستید ببینیدم؟

سر جام ایستادم و دو تا نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم . نمیشد! آروم شدن توی

اینشرایط یک امر غیر ممکن بود! سرم رو بالا گرفتم و سعی کردم صدام رو بالا نبرم اما

خشونت توی لحن ام قابل کنترل نبود! :

- من مگه به تو نگفتم وظایفت رو تحت هیچ شرایطی نسپر دست دیگران؟ واسه چی

ناهار من رو دادی به کیانفر؟ اگه میخواستم کسی جز تو برام غذا بیاره میگفتم خدماتی

بیاره! خودت میدونی خوشم نمیاد کسی بفهمه چه جاهایی دوربین قرار داره . در ضمن

به نظرت واقعا نمیفهمم چند بار دعوای بین اون دوتا آدم بی مصرف رو از چشم من قایم

کردی؟

بهت زده خواست چیزی بگه اما من دیگه کنترل ام رو از دست دادم و صدام کمی بالا

رفت :

- بسه! بسه افخمی! هردوشون رو تا یک ماه تعلیق کن! و ... و خودت! وقتی تو نباشی

هرکسی دلش میخواد میاد اینجا! آرزو رو یادته؟ همین چند لحظه پیش بدون هماهنگی

انیجا بود چرا؟ چون تو نبودی! این ماه یک سوم حقوقت کسر میشه و اگه فقط یک باره

دیگه این اتفاق تکرار بشه بی برو برگرد اخراجی! امروز هم مرخصی! فقط برو . برو جلو

چشمام نباش که اگه جلو چشمام باشی به جای کسر حقوق اخراجت میکنم!

ترسیده و ناباور نگاهم کرد و در آخر بدون هیچ حرفی سریع خارج شد . دوباره اون راه

لعنتی رو رفتم و برگشتم . قدم زدن هیچ تاثیری روی اعصاب خرابم نداشت! داد زدم؟

چه بهتر! چرا اینقدر اعصابم خورده و چرا اینقدر خودم رو مقصر میدونم واسه چشمای پر

آبش؟ خدای کی این عذاب وجدان دست از سر من بر میداره! خسته ام ! خسته از اینکه

یاسمن خم به ابرو بیاره و من نابود بشم چون خودم رو در برابرش مسئول میدونم . هنوز

دو روزه برگشتم! وای به حال بقیه اش! کلافه موهام رو چنگ زدم . خانوم کیانفر راست

میگفت! اگه چوب میتونه خیلی چیزا رو بسوزونه ، قبلش خودش میسوزه! اونقدری که

خودم الان حالم بده مطمئنم یاسمن حالش بد نیست! پوفی کشیدم و بی حوصله خودم

رو روی صندلی چرخ دارم پرت کردم . نفس عمیقی کشیدم و بی اعصاب ، با دو انگشت

شقیقه ام رو ماساژ دادم .

من فکر نمیکنم بتونم این همه فشار رو تاب بیارم!

تلفن ام زنگ خورد . بی حوصله ی خم شدم و از روی میز برداشتمش . رها! نفس عمیقی

کشیدم و آروم فلش سبز رو کشیدم :

- هوم؟

با مکث ، گفت :

- سلام!

پوفی کشیدم و کلافه گفتم :

- علیک!

دوباره با مکث و صدایی که بی حوصله تر بود گفت :

-اگه کسی قراره طلبکار باشه منم نه تو!

اخم ظریفی کردم و گفتم:

- چی میگی؟ مشکل چیه ؟

صدای نفس عمیقش تو گوشم پیچید و خیلی آروم ادامه داد . وقتی صداش رو خیلی می

آورد پایین یعنی فوق العاده عصبانیه! :

- رادان! از دروغ گفتن به یاسمن خوشم نمیاد! اصلا! اما حالا که گفتیم دیگه نمیتونیم

کاریش بکنیم . البته چرا. یک راه دیگه هم هست . اونم اینکه تو با رفتار های عجیبت ،

هممون رو لو بدی و باعث بشی یاسمن از هممون متنفر بشه! نه؟

...

HəŁį §HĮİ ( Ų-Ñį )
۱۸ فروردين ۱۴:۳۴

*-*

nana
۱۸ فروردين ۲۱:۱۴

واییییی بیشتر از قبل ازش خوشم میاد😃😃👌👌👌👌👌

nana
۱۸ فروردين ۲۱:۱۶

عاشق راهرو مجلل توالت شدم 😂😂

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان