- میدونی چه جوریه یا برات توضیح بدم؟
- میدونم . بهار بهم گفته!
بی توجه به اینکه گفتم بهار گفته خودش توضیح داد! نفهم!
- من دوباره میگم . طبقه ی اول سالن مهندسین ، کارگاه کامپیوتر و سالن طراحی
داخلی قرار داره . طبقه ی دوم آبدار خونه ، نماز خونه ، سرویس بهداشتی . بخش
کارگزینی ، به علاوه ی کارگاه ماکت سازی!
به طبقه ی چهار رسیدیم . از آسانسور پیاده شد و کنار ماکت بزرگ وسط سالن ایستاد و
بی حوصله ادامه داد:
- آبدار خونه ی طبقه ی دوم مال کارکنان نیست ! ورد بهش ممنوعه!
گیج گفتم:
- مگه توش گنجه؟
مکث کرد و بعد با نیشخند گفت:
- نمیدونم... اگه شکلات خارجی و انواع و اقسام قهوه ها و ، ذرت مکزیکی و بستنی و
پاستا گنج حساب میشه ؛ آره توش گنجه!
چشمام گرد شد و ناباور گفتم:
- جدی؟
با جدیت سر تکون داد:
- جدی!
بعد هم بی توجه به بهت من ادامه داد:
- اما طبقه ی اول ، کنارآسانسور اگه دقت کرده باشی مکانی شبیه به کافی شاپه . در
واقع یک دره که به حیاط شرکت راه داره و اونجا بریا مشتری ها و کارکنانه . اگه
استخدام بشی خدمات اونجا برات رایگانه . طبقه ی سوم حساب داری ، محسابه ی خطا
و بازبینی قرار داره .طبقه ی چهارم هم دو تا سالن جلسه ، اتاق مدیر عامل یعنی من ،
واتاق استراحت کارکنان و اتاق معاون که کارن باشه وجود داره . اوکی ؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آها . این کافی شاپه رو چیز... چیز بهار به من نگفته بود .
جوابم رو نداد و خواست بره سمت اتاقش که راه رفته رو نمیدونم چرا برگشت . انگار
چیزی یادش اومده بود:
- راستی هر بخش منشی جدای خودش رو داره . منشی من خانوم افخمیه ، بهار و خانوم
دارابی منشی کلی شرکت هستن یعنی اونا به تمام اطلاعات شرکت دسترسی دارن اما
وارد جزئیات نمیشن . خانوم غلامی منشی بخش حسابداری و کلا منشی طبقه ی سوم
هست . برای رفتن به هر بخش و هماهنگی و اینا باید با منشی مخصوص خودش تنظیم
کنی . رو هر میزی توی شرکت ، چه میز آبدار خونه چه میز رئیس یک تلفن داره که
هرکلید تو رو به یک بخش وصل میکنه . جزئیات بیشتر رو بگو خانوم داربی برات توضیح
بده . در ضمن به بهار بگو بهت لباس فرم هم بده! بعدش بلافاصله بیا اتاق من تا شخصادر
مورد استخدامت صحبت کنیم .
از اون حالت گیجی ای که به خاطر دم و تشکلیات شرکت بود ، خارج شدم و با تک
خنده ای که کردم گفتم :
- همچین میگی شخصا انگار بقیه رو یکی دیگه استخدام میکنه .
یک جوری نگاهم کرد که انگار میگفت « خب بقیه رو یکی دیگه استخدام میکنه!»
لبخند رو لبم ماسید و سرم رو آروم تکون دادم :
- من... من برم پیش بهار و این خانومه دارابی .
چشم غره ای نثارم کرد و رفت سمت اتاق خودش . شبیه در خونه بود! دو تا در بزرگ که
شبیه در های قصر بود! واویالله! انگار چه خبره! یک کیلیدی کنار در وجود داشت که اون
رو زد و هر دو در باز شدن . مثل یک در پارکینگ که سیتسم برقی داره . چشمام گرد
شد و خواستم بیشتر فضولی کنم که ناگهانی برگشت سمتم و نگاهم کرد . یک جوری
نگا میکرد . یک جوری که حس کرم خیلی خراب کاری کردم . لبخند ضایع ای زدم و
سریع سوار اسانسور شدم و طبقه ی اول رو زدم . هوف!
دستی پشت گردنم کشیدم و با متوقف شدن موزیک لاوه استوری ای که از بلندگوی
آسانسور پخش میشد ، خود آسانسور هم ایستاد :
- طبقه ی ، اول!
دهن کجی ای برای سقف آسانسور کردم :
- چه با عشوه هم میگه!
سرم رو صاف کردم و از آسانسور خارج شدم . اینجا باید با ماشین این ور اون ور رفت
اینقدر بزرگه! بعد از یــک عمر پیاد روی ( با پیاز داغ!) بالاخره به خانوم دارابی رسیدم و
مثل دیروز دستم رو کبویدم رو میز که بنده خدا تو جاش پرید و جیغ خفیفی کشید
.دستش رو گذاشت رو قلبش و چشماش رو بست:
- ترسیدم دختر!
آروم چشماش رو باز کرد و سعی کرد مهربون باشه :
- جانم ؟ چیزی میخوای؟
متعجب اطراف رو نگاه کردم و گفتم:
- بهار کو پس؟
کمی تو جاش جا به جا شد و سرش رو کرد تو کاپیوتر جلو روش :
- بهار جان معمولا پرونده ها رو جا به جا میکنه و از این جور کارا . من بیشتر پشت
کامپیوترم . برای چی؟ باهاش کار داری؟چه زود صمیمی شد! لبخندی زدم و گفتم:
- آره اما قبلش با شما کار دارم . ببین من چیز... آها این رئیستون هست؟ میخواد من رو
اینجا استخدام کنه بعدش گفت تو برای من این موضوع تلفن و اینا رو توضیح میدی .
از لحن عجیب و بچه گانم فهمید گیج شدم و لبخند مطمئنی زد :
- البته. با کمال میل .
به مزاح مثل من گفت :
- فقط این رئیسمون خیلی سخت گیره . خودش یک چیزی میگه بعدش فرداش میگه
چرا بدون هماهنگی انجام دادید! بزار خانوم افخمی اگر تماس گرفتن و گفتم که برات
توضیح بدم ، چشم حتما!
چشم گرد کردم و با ابرو های بالا پریده گفتم:
- بابا دو دقیقه اس دیگه فقط میخوای بگی این کیلید چیه اون کلید چیه! واسه اینم باید
اجازه بگیری؟
با دلی پر سر تکون داد و غمگین گفت:
- متاسفانه!
منم ظاهر غمگینی به خودم گرفتم و دلسوزانه گفتم :
- آخی .
نگاهش یهو شیطون شد و گفت :
- تا چند لحظه دیگه خودت هم اینجا کار میکنی ها!
قیافه ام پوکر شد . راست میگه که! تلفنش زنگ خورد و بعد از یکم ور زدن تلفن رو
گذاشش . رو به من با لبخند گفت :
- اینم از اجازه . بیا برات بگم .همون لحظه بهار از سالن مهندسین اومد . من رو که دید
از همونجا لبخندی زد و به قدم هاش سرعت بخشید . جلو اومد و با هم دست دادیم :
- سلام گل یاس .
آروم خندیدم و گفتم:
- سلام فصل بهار!
گونه هاش کمی رنگ گرفت و لبخند عمیق تری زد . آروم زمزمه کرد :
- خوش اومدی اما... تو کجا؟ اینجا کجا؟ چیزی شده؟
دستم رو از دستش در آوردم و گذاشتم رو میزی که مال میرابی و بهار بود:
- نه بابا! مشکل چیه! این پسره رادان همچین عصبیه که من تو شرکت رقیبش کار
میکنم ! اینه که اومدم اینجا کار کنم تا پدرم رو در نیاورده!
نرم و بی صدا خندید و رفت پشت میز. متعجب بهشون نگاه کردم و گفتم:
- راستی چرا این میزه دو طبقه است؟ یک طبقه کامپیوتر و دفتر دستکتونه ، این طبقه
هم مثل دیوار چین قد کشیده و روش یک گلدون مصنوعی بی نمکه!
میرابی خندید و گفت:
- سلیقه ی آقای پایداره . خیلی رو این گلدون حساسه ها .
از میزان عمده ی سرخ شدن بهار و سکوتش فهمیدم این گلدون احتمالا داستان ها داره!
چیزی نگفتم تا معذب تر نشه و میرابی توضیح داد:
- همه ی شرکت های بزرگ میز های منشیشون دو طبقه اس . یکی برای اینکه کسی به
کامیوتر ها دید نداشته باشه و دلیل دیگه هم اینه که مشتری راحت باشه. خودت ببین .
الان دستت رو گذاشتی روی این... چی میگفتی؟ آها به قول خودت طبقه ی دوم!
سری تکون دادم و اون تلفنی رو از کنار خودش برداشت و گذاشت روی همون طبقه ی
دوم میزشون . سرفه ی مصلحتی ای کرد و با انگشت و حرکت دست توضیح داد :
- خب بیا . عدد یک برای تماس گرفتن با خانوم افخمی منشی اقای اصلانیه . عدد دو
برای تماس گرفتن با بهاره. اینم بگم که با اینکه بهار این پاینه اما اگه میخوای آقای
پایدار یعنی معاون شرکت رو ببنی باید با بهار جون هماهنگ کنی . عدد سه برای تماس
برقرار کردن با منه ، عدد چهار ، خانوم غلامی منشی طبقه ی سوم مخصوصا حسابداریه .
عدد پنج آبدار خونه است و برای تماس گرفتن با عمو الکسه...پریدم وسط حرفش و گیج گفتم:
- هَن؟
گیج پشت سرم رو خاروندم و با خنده ی کمرنگی گفتم :- اها مزاح میکنی!
بهار لبش رو آروم گزید و لبخند نمکینی زد :
- یاسمن جونم اصلا مزاح نمیکه! عمو الکس آبدارچی اینجا و یک جورایی سرخدمتکار
هستن . خیلی وقت هم هست اینجا کار میکنن . اسمشون هم واقعا الکسه!
گیج تر ابرو هام رو بالا انداختم:
- سر خدمتکار؟ مگه چند تا خدماتی اینجا هست؟
خانوم میرابی لبخندی زد و مهربون گفت:
- شرکت به این بزرگی! انتظار نداری که یک نفر بتونه از پسش بر بیاد؟
متعجب سرم رو تکون دادم و زیر لب زمزمه کردم :
- عمو الکس!
میرابی لبخندش رو عمیق تر کرد و..