یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پازت_95 رمان هرماس مبرا


#پارت_95
خیلی آدم بیخودیه اگه کمک نکنه!
خیره شد به مامان . مامان آروم و با لحنی عادی گفت :
- سلام .
ممکن نبود با دوستای من اینطوری رفتار کنه! این که همون آدمی نیس که دو سال پیش رادان رو میدید گل از گلش میشکفت؟ رادان هم سری تکون داد و زمزمه ای شبیه به «سلام» کرد .
سرفه ی مصلحتی ای کردم و رفتم سمت ماشین . در عقب رو باز کردم و ویلچر رو کاملا چسبوندم به صندلی . فکر کنم رادان خودش دو هزاریش جا افتاد که در کمال بهت و حیرت به کمکم اومد! بابا بی خیال! شاید برای یک مرد عادی ... نه حتی جنتلمن ! برای یک مرد عادی شاید این صحنه چیز طبیعی ای باشه اما رادان قطعا ملاک مناسبی برای "مرد عادی" بودن ، نبود!
جلو اومد و در کنار نگاه ناراضی مامان از کمک رادان ، بهم کمک کرد که مامان رو سوار کنم . یعنی اون وسط من رسما حکم نخودی رو داشتم چون همه ی کار ها رو خودش کرد! وای خدا راحت شدم! کاش همیشه میگفتم شروینی کارنی چیزی باهمون بیان . میدونستم بودن یک مرد میتونه کمک کنه اما تصور نمیکردم تا این حد روی سالم موندن کمر بدبختم تاثیر گذار باشه! نفس راحتی کشیدم و ویلچر رو بستم . ویلچری رو که با مشقت بسته بودم با یک دست بلند کرد! درست مثل اینکه پر کاه تو دستشه! ماشین رو دور زد ؛ با دست دیگه در عقب رو باز کرد و ویلچر رو گذاشت کنار مامان . بدون هیچ حرفی! از بهت که در اومدم تازه متوجه دستای معلق در هوام موندم . من همیشه جونم در میومد اون ویلچر رو دو دستی بلند میکردم بعدش این... لعنت بر قدرتی که تو این مرداست . والا منم قوی ام! اما از لحاظ منطقی هم بخواییم حساب کنیم توی بازوی چهل سانتی من مگه چقدر نیرو جمع میشه؟ حالا تو بازوی هشتاد سانتی اون خب دو برابر نیرو جمع میشه !
سری به عنوان تاسف برای خودم تکون دادم . خاک تو سرت یاسمن! هیچ هم ربطی به این موضوع زن و مرد بودن نداره . تو هم اگه مثل این غولتشن فیتینس کار میکردی الان میتونستی یک دستی ویلچر بلند کنی!
- هی!
به خودم اومدم و برگشتم سمتش . با چشم غره گفتم:
- مگه من پیشی ام که میگی هی؟
 فرصت نکرد جواب بده چون در کمک راننده رو باز کردم و سوار شدم . با مکث سوار شد و ماشین رو روشن کرد . از توی آینه نیم نگاهی سمت مامان انداخت و بعد گفت:
- کدوم بیمارستان؟
- بیمارستان (...)
دستی پشت گردنش کشید و با مکث جواب داد:
- از کدوم طرف برم؟

تا پشت دهنم اومد که بگم « بعله دیگه دو سال رفتی فرانسه ، ایران خودت رو یادت رفته بی مرام! » اما به خاطر مامان مراعات کردم و بهش آدرس دقیق دادم .
بعد از حدود پونزده دقیقه رسیدیم . دوباره روز از نو روزی از نو! دوباره مامان و ویلچرش! هیچوقت ناشکری نکردم و نمیکنم اما به خودم اجازه میدم که به خودم نق بزنم! اصلا تا آخر عمر هم نوکریش رو میکنم .
با انرژی ای که به خودم دادم پیاده شدم و رادان هم همزمان پیاده شد . بدون اینکه چیزی بگه خودش همه ی کار ها رو کرد و من تمام مدت نیشم از این بناگوش تا اون بناگوش باز بود . اما در عین حال دلچسب و دلپذیر بودن ، بدجوری این رفتارش عجیب بود! رادان جنتلمن نبود! رادان به فکر دیگران و نگرانی هاشون نبود! رادان شر نمیرسوند اما خیر هم نمیرسوند! کلا همیشه باید سایلنت میبود! بی تاثرِ بی تاثر! و حالا... این میزان از عقل و شعور و مردانگی ازش بعید بود! سرم رو نامحسوس تکون دادم شاید که این افکار مزاحم از ذهنم برن بیرون! وقتی مامان کاملا سر جاش مستقر شد ، ظرف شکلات رو برداشتم و رفتم پشت سرش و هولش دادم . ظرف شکلات از توی آمسون قاپیده شد! چشم گرد کردم و برگشتم سمتش . بی خیال و سرد ، دست آزادش رو توی جیبش فرو برد و گفت:
- چیه؟ دو تا دست که بیشتر نداری؟
نع! واقعا نمیشد از کنار این رفتار عجیبش راحت گذشت! نمیشد با تکون دادن سر فکرش رو از ذهن خارج کرد . درواقع نباید ای کار رو کرد! چون واقعا جای نگرانی وجود داشت! مهربونی و مراعات با گروه خونی رادان سازگار نبود .چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم . ازش چی میپرسیدم؟ چرا مهربون شدی؟ چی بگم بهش؟ ماشالله همیشه هم یک جواب که قشنگ دهن آدم رو ببنده تو آستینش داره! مثلا تیکه کلام تند و تیز همیشگیش «خفه شو! »
باید سر فرصت با رها صحبت میکردم . میخواستم اهمیت ندم اما واقعا عوض شده. باید یک دلیل منطقی واسه ی این تغییر پیش از حدش وجود داشته باشه . آدمی هم نبود که بگم حتی اهل ترحم باشه! دروغ چرا؟ بعد از بابا من به همه شک دارم! حتی همین مردی که رادانه! از کجا معلوم به قصد سواستفاده اینقدر مهربون و اقا نشده باشه؟ اخمی به خودم کردم و ندایی شبیه وجدان از اعماق وجودم داد زد «خجالت بکش! جواب خوبی هاش این نیست! »
- سلام خوشگل خانوما !
با صدای خانوم زلفقاری گیج نگاهش کردم . لعنت به فکر و خیال . لخبندی زدم و نسبتا بلند گفتم :
- به! خانوم پرستار! اهوال شما؟
خانوم زلفقاری موقعی که یانا اومد اینجا ، هنوز دانشجو بود! یکمی از من بزرگتره . اون موقع ها اینجا بود چون مامان خودش به خاطر مشکل قلبیش اینجا بستری بود . اون موقع ها دوست شد با من و مامان و 5 ماه بعدش به عنوان دانشجو ی پرستاری اومد به همین بیمارستان . فکر کنم برای پایان نامه اش بود . بعد 4 ماه هم قبول شد و بعد از اون شد پرستار اینجا!نرم نرمک خندید و اومد جلو تا شکلات برداره . عادت کرده بود به این شکلات ها! مامان دستش رو برد جلو تا برای برداشتن شکلات ها راحت تر باشه و با خوشرویی گفت :
- سلام دخترم . حالت خوبه؟ مامان خوبن؟
لبخند عمیق و دوستانه ای زد و با احترام گفت :
- آره شکر خدا . سلام هم دارن خدمتتون .
شکلات قهوه ای رنگ و مغز دار خوشمزه ی مامان رو برداشت و نگاهش رو به رادان دوخت . قطعا این غول تشن رو از اول هم رویت کرده بود اما فکر کنم تازه الان به یقین رسیده بود که همین جناب غول تشن اونم با این سینه ی سپر کرده و اخمای در هم همراه مائه!

 

(= U-Ni (همون Heli SHII)
۰۹ فروردين ۱۵:۲۱

نخوندم هنوز ولی پرفکته مثل همیشه

پاسخ :

:)
ممـــنون از حمایتت
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان