یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_101 رمان هرماس مبرا



#پارت_101

- من نگرفتم . کار رادانه!
ده ثانیه هیچکدوم هیچی نگفتیم و یهو رزا سیخ نشست سر جاش :
- رادان؟ همون رادان؟ همون خفنه؟ همون کروکدیله؟
نفس عمیقی کشیدم و آروم سر تکون دادم . از روی تخت بلند شد و اومد نشست کنارم :
- دختره ی عوضی رو نگا کن! خب الاغ! واسه چی به من نگفتی برگشته؟ چی شد؟ اونجا تو فرانسه چه غلطی میکرده مرتیکه؟ رها چی کار میکرده؟ پسره برگشته اینجا چه گوهی بخوره؟ هن؟ ها؟ هوم؟ ای بابا من کلی سوال دارم واسه چی تو اینقدر محوی در افق؟
چشمام رو سعی کردم مثل رادان ، ترسناک و مرموز ، ریز کنم و قبل از اینکه چیزی بگم رزا بی خیال گفت :
- ببین میمون زشتم ، اگه داری ادای کسی رو در میاری بدجوری ریدی!
دهن کجی ای براش کردم و به حالت عادی برگشتم :
- والا منم نمیدونم تو فرانسه چی کار میکردن تو این دوسال . فکر کنم هر دو درس خوندن اما انگار رادان یکمی هم مشروب خور و دختر باز شده . البته جوری که رها قبلا تو چت هامون میگفت! به تو هم نگفتم چون خودم تازه امروز فهمیدم.
دلیل اینکه اینقدر هم تو افق محوم ، اینه که.... والا قیافه ی رادان خیلی خشن تر شده! رها میگفت بداخلاق تر شده! اما با من اینطوری نبود! نه که مهربون باشه . اما اون رادانه! رادان سرد و بداخلاق و قد! همچین آدمی نمیتونه ذره ای هم مراعات حال دیگران رو بکنه و امروز اینطور نبود! مراعات میکرد . اول از همه که کمکم کرد سوئیچ رو بگیرم ، بعدش یقه ی فرهاد رو گرفت که چرا به من گفته خراب! بعدش برای اینکه حواسم رو از احمق بازیم به خاطر انجمن بستنی پرت کنه ، برام ذرت خرید! تازه بعدشم اومد دم در شرکت دنبالم و بعدش هم گفت خودش من و مامان رو میرسونه بیمارستان! عجیه رزا! والا که عجیبه! یعنی اگه عاشقم میشد اینقدر تعجب نمیکردم !
آروم خندید و برای اینکه مامان بیدار نشه پچ پچ کرد :
- احمقی دیگه ! گاوی دیگه! از کجا میدونی عاشقت نشده؟
پوکر نگاهش کردم و مثل خودش پچ زدم :
- از اونجایی که دو سال پیش تحمل همدیگه رو نداشتیم ، حالا یهو برگشته و یه روزه عاشقم شده؟ یعنی فرصت برای عاشقی نداره! تازه کاری هم به اینکه از زنا بدش میاد و کلا احساسات با گروه خونیش سازگار نیست ندارم!
زیرلب اومی گفت . آروم زمزمه کردم :
- رز ... نمیری که ؟ نصفه شبی خطرناکه .
صرفه ی مصلحتی ای کرد و با لبخند یک وری مخصوص خودش گفت :
- نه خنگولم! تا فردا صبح اینجا رو دستتم!
منم بهش لبخند یه وری ای زدم و خمیازه کشون رفتم سمت تختم:
- رزا خودت برو بالش پتو بردار بخواب!
پوفی کشید و زیرلب چیزی شبیه «دیوث » نثارم کرد . تیز نگاهش کردم اما چون مطمئن نبودم درست شنیده باشم چیزی نگفتم . خودم رو پرت کردم رو تخت و موبایلم رو از کنارم برداشتم . کنجکاوی واقعا فرصت و زمان به آدم نمیده! رفتم دایرکت رها و آروم براش تایپ کردم :
- رها ؟
نمیدونم چرا این وقت شب بیدار بود و سریع جواب داد :
- هوم
- میگم تو فرانسه چی دادن به رادان؟
- میشه مستقیم حرف بزنی!
دهن کجی ای برای صفحه ی موبایل کردم . عجبا . مستقیم و بدون پرده نوشتم :
- اخلاقش فرق کرده . یک جوری شده . انگار مهربون تر شده! بیشتر حواسش بهم هست .
با مکث جواب داد :
- رادان؟ مهربونی؟ یاسمن به تو چی دادن که مخت تاب برداشته؟
اخم کردم و تند تر تایپ کردم :
- راست میگم به خدا !
اینبار با مکث طولانی تری نوشت :
- توهمه ! زیاد اهمیت نده شاید فقط اینطور احساس میکنی .
بعد هم قبل از اینکه جواب بدم آف شد . بی تربیت!
****
لعنت! لعنت! لعنت به زنگ رو اعصاب موبایل! با حرص چشمام رو باز کردم و سیخ سر جام نشستم . موبایل رو از زیر بالشتم برداشتم و زنگش رو خاموش کردم.
- هیعی یا اسفناج مقدس!
جیغ خفیفی کشیدم و برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم . دستم رو گذاشتم رو قفسه سینم و با حرص گفتم :
- خدا ازت نگذره رزا! واسه چی سر صبحی داد و بی داد میکنی؟ اسفناج مقدس چیه باز؟
آب دهنش رو قورت داد و رو زمین کمی عقب عقب رفت :
- وای وای وای! یاسمن ، بدبخت اون مردی که شوهر تو بشه! به والله که از صد تا زامبی ، زامبی تری تو!
دهن کجی ای براش کردم و بی حواس گفتم :
- رزا! انگار تنها راه فحش ندادن تو ترسیدنته ها .
دستی به موهاش که حالا تقریبا تا بازوش میرسید کشید  و چیزی نگفت .
بلند شدم و دستام رو کسل کشیدم ، خمیازه ی بلند بالایی کشیدم و خوابالود از اتاق خارج شدم . سر و صدای آشپزخونه نشون میداد که مامان زودتر بیدار شده .
رفتم دستشویی و مسواک و خمیر دندون رو برداشتم . در خمیر دندون رو باز کردم و محتوای داخلش رو ، روی مسواک ریختم . سرم رو بلند کردم تا تو آینه نگاه کنم و مسواک بزنم اما با صحنه ای که دیدم رسما مسواک تو دستم خشک شد! مسواک از دستم افتاد و ناخواسته نیم قدم رفتم عقب . بسم الله الرحمن رحیم! این دیگه چه کوفتیه؟ نصف صورتم قرمز شده بود و رد پتو افتاده بود . احتمالا چون به یک طرف خوابیده بودم . نصفه ی دیگه ی صورتم مثل برف سفید بود . لبام کمی خشک شده بود و می از آب دهنم ف ردش زیر لبم دیده میشد . زیر چشمام حسابی پف کرده بود و موهام رو هم که... نگم نگم! همیشه قبل از خواب موهام رو میبافتم ولی دیشب یادم رفت . برای همین اینطوری شده . همه اش به هم گره خورده بود و میدونستم حالا دردسر اصلی شونه زدنشه!پوفی کشیدم و بی حوصله مسواک زدم . دست صورتم رو شستم و تو همون دستشویی موهام رو شونه زدم . البته با شونه ی مامان! بعد از حدود 20 دقیقه گره هاش باز شد . شل و آزادانه پشت سرم بستمش و از دستشویی خارج شدم . مامان و رزا داشتن سفره ی صبحانه رو پهن میکردن:
- آره دیگه خاله . ماشین من رو دوتا بچه اسکل دزدین این یاسمن جکی جان ، ماشین من رو با اون دزد های عوضی پیدا کرد! خلاصه در قهرمان بازی تمام ، سوئیچ رو برام گرفت و منم دیشبی اومدم که سوئیچ رو...
با دیدن من حرفش نصفه موند . نامرد حتی موقع حرف زدن با بزرگتر از خودش هم نمیتونست فحش نده!
کمرش رو که برای گذاشتن مربای خونگی مامان سر سفره خم شده بود راست کرد و با نیشخند گفت:
- و اینگونه است که لولو تبدیل میشود به نارنگی!
دهن کجی ای براش کردم و دستی پشت گردنم کشیدم :
- رزا خانوم اون هلوعه نه نارنگی!
نون ها رو از آشپزخونه آورد و گفت :
- حالا کی گفته توی قزمیت هلو ای؟ تازه خوبت نارنگیه!
مامان خندید و من چشم غره رفتم . عجله ای رفتم داخل اتاق و عجله ای تر لباس پوشیدم . رزا اومد داخل و به در بسته تکیه زد :
- حالا میخوای چی کار کنی بزمچه؟ رادان رو کجای دلت میزاری؟ چه میدونم این زرای مفتی که میزد ... چی مگفت؟ آها تو نباید بری شرکت اون مرتیکه ی جنتلمن ! فرزاد!
دکمه های مانتوم رو تند تند بستم و با اخم اعتراض کردم :
- رزا! یک جوری حرف میزنی انگار از همه طلبکاری! چرا اینقدر بی ادب و بی چاک و دهنی تو؟
شونه ای بالا انداخت و تکیه اش رو از در گرفت . آروم تر گفت :
- حالا انگار من مثل این بچه سوسولا برای تو چس کلاس بزارم همه مشکلاتت حل میشه! وللش این بحث تکراری رو! احمق! خر! الاغ! میگم میخوای چه غلطی بکنی؟
پوفی کشیدم وب ی حوصله مقنعه ام رو سرم کردم :
- چه میدونم یک غلطی میکنم دیگه . بعدش هم از راه اومده نمیتونه که همینطوری یک کاره بهم زور بگه! نمیشه که . مگه کشکه که همینطوری الکی از شرکت این برم شرکت اون ، از شرکت اون برم شرکت این؟!
بی خیال ، مانتو ی جلو بازش رو تو یک حرکت تنش کرد و شال سیاه ساده اش رو آزادانه انداخت رو موهاش . دهن بازم رو جمع کردم و گفتم :
- تموم شد؟ الان دیگه حاضری؟
سرش رو تکون داد و گفت :
- همه مثل توی عنتر نیستن که! انگار میخواد بره عروسی!

کیفم رو برداشتم و در هینی که میرفتم سمت در گفتم:
- تعریف من و تو از عروسی بدجوری متفاوته رزا!
از اتاق خارج شدم و رزا هم پشت سرم خارج شد . مامان انگار میدونست عجله دارم و دیرم شده که برای من و رزا دو تا ساندویچ کوچولو درست کرده بود . لبخندی زدم و ساندویچ رو گرفتم:
- دستت مرسی مامان خانوم .
خارج شدم و رزا هم وایستاد تا یکم خودشیرینی کنه . خودشیرین عوضی!...

(= U-Ni (همون Heli SHII)
۰۹ فروردين ۱۶:۳۴

چشام درد گرفت از بس خوندم

 

خودت داغون نشدی؟

پاسخ :

خخخ
نه بابا.
تازه کلـــــــــــی دیگه هم نوشتم که به دلایلی نمیونستم بزارم تو وبلاگ.
من تقریبا صبح تا شبی مینویسم چون خیلی خوشم میاد. 
𝓚𝓲𝓶 𝓛𝓲𝓷𝓪
۰۹ فروردين ۱۹:۰۹

به به دلم واست تنگ شده خانوم یه وقت جوابمو ندیا

پاسخ :

منم دلم برات تنگ شده!
جواب؟!
ندیدم پیام هاتو اصن!!!
nana
۱۴ فروردين ۱۰:۲۳

چرا وبلاگا گزینه لایک ندارن ؟؟

👍💓

پاسخ :

چون من برداشتمش.
از لایک خوشم نمیاد
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان