یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_100 رمان هرماس مبرا


#پارت_100
#یاسمن
بند میومد؟ تموم میشد؟ نه! نمیشد! لامصب انگار نقل و نبات بود که همینجوری دونه دونه میریخت رو لپ هام . پشت دستم رو محکم کشیدم رو لپم . بعد از کلی تلاش و دردسر بالاخره موفق شدم اون لباس پلاستیکی بد رنگ رو در بیارم . آخه چرا؟ واقعا چرا آبی؟ اونم همچین آبی بدرنگی . البته من قبلا ها زیاد از آبی بدم نمیومد اما لعنت به بیمارستان که همه چیزش آبی ، سفید ، آبی ، سفید ، آبی ، سفید! من اگه رئیس بیمارستان بودم تم نارنجی و بنفش رو انتخاب میکردم! حالا درسته به همدیگه زیاد نمیان اما مهم تاثیرشه! رنگ نارنجی بیشترین انرژی مثبت رو در خودش داره . این آبی ها رو نگاه میکنی خوابت میگیره والا! دستام رو شستم و نفس عمیقی کشیدم . از سالن خارج شدم . مامان نبود . متعجب اطراف رو نگاه کردم و آخر سر نگاهم به رادان رسید . گیج نگاهش کردم . من فکر میکردم حالش بده یا واقعا حالش بد بود؟ پیشونیش قرمز بود و انگار تنگی تنفس داشت . دروغ چرا؟ تا حالا اینقدر سست ندیده بودمش . وسط راه رو ایستاده بود و گیج به در رو به روش نگاه میکرد . سرفه ی مصلحتی ای کردم و با لبخند تصنعی ای رفتم جلو :
- میگما... مامانم کو؟
هیچ! هیچی ! انگار اصلا متوجه نشد من اومدم چه برسه به اینکه حرفم رو فهمیده باشه! حسی شبیه به نگرانی تو وجودم جوونه زد . چش شده؟ رفتم جلو و آروم دستم رو گذاشتم روی شونه ی پهنش ، یکه خورد و انگار از یک عالم دیگه پرت شده بود روی کره ی زمین! قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم ، با حال خرابش از جلو چشمام محو شد! با دهن باز دور شدنش رو نگاه میکردم که مامان با یکی از پرستار ها اومد . از دستای خیسش معلوم بود که دستشویی بوده . لب برچیدم و آروم رفتم سمتش :
- مامان! رادان چش شد یهو؟
اخم ظریفی کرد و گفت :
- به توچه؟ زنشی؟ خواهرشی؟ مادرشی؟ هر چی شد شد! به ما چه!
میخواستم بگم رفیقشم اما جلوی دهنم رو نگه داشتم و گفتم:
- هیچکدوم مادر من . اما اون رانندمون بود!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- بچه ی طفل معصوم اینهمه زحمت کشیده ما رو تا اینجا آورده ، بعد تو فقط به فکر رانندگی و ماشینشی بی وفا؟
چشم گرد کردم و در حالی که میرفتم پشت سرش تا ویلچر رو هل بدم اعتراض گونه گفتم:
- مامان!!! چت شده تو؟ اول که باهاش سرد رفتار میکنی . بعدش بهم تاکید میکنی بهش شکلات بدم . بعدش میگی حال بدش به ما ربط نداره! باز بعدش میگی بچه ی طفل معصوم اینهمه زحمت کشیده و فلان و بهمان! با خودت چند چندی مادر من؟ طرف رادان هستی یا نیستی؟ خوددرگیری داری به مولا!
با مکث ، با حرص و دلی پر گفت :
- آره... آره فک کنم خوددرگیری دارم . از یک طرف ازش به خاطر کارایی که میکنه بدم میاد از یک طرف دلم برای تنهایی و بی پناهیش کباب میشه . من بلد نیستم از کسی بدم بیاد یاسمن! دست خودم نیس!
ویلچر رو متوقف کردم و با چشمای ریز شده ، از بالای سرش خم شدم تا ببینم :
- مگه چه کارایی میکنه که بدت میاد ازش؟
چند لحظه با سری که بالا گرفته بود نگاهم کرد . انگار هول شده بود . سرش رو انداخت پایین تا نبینم و گفت :
- چه میدونم... مثلا... مثلا اینکه اینقدر پز میده! لباس های خوب میپوشه یا چه میدونم ماشینای گرون سوار میشه ...آها آها ... همین که فخر میفروشه!
خندیدم و گفتم:
- اتفاقا اون به فکر هرکاری هست جز فخر فروختن! پسره اصلا هیچکی براش مهم نیس! مثلا ببین ... همینطوری ما رو نصف شبی اینجا ول کرد نمیگه این دو تا زن ؛ تنها چی کار بکنن!
چیزی نگفت و فقط آخرین دونه ی شکلات رو گذاشت تو دهنش ...
****
با یک آدم ویلچری تاکسی سوار شدن بدجوری سخته! به حدی که اگه از بیمارستان تا خونه رفتن ، 1 ساعت باید طول بکشه ، حالا 2 ساعت طول میکشه! نفس عمیقی کشیدم و خم شدم تا دمپایی های مامان رو در بیارم . پتو رو از روی پاهاش برداشتم و تا کردم . لبخندی بهش زدم و پلن آخر هر شب که سخت ترین بود رو تکرار کردم . کمکش کردم روی تخت دراز بکشه . اونم مثل هر شب از اینکه دختر بیست سالش باید این کار هارو بکنه بغض کرد . پتو رو کشیدم روش و بازم مثل هرشب خم شدم پیشونیش رو بوسیدم . لبخندی زدم و پر انرژی گفتم:
- شب به خیر مامان خانوم! فرشته ی مهربون خونه .
لبخند بغض داری زد و چیزی نگفت . صاف ایستادم . کمرم داشت نابود میشد اما حتی حاضر نشدم دستم رو بزارم روش . نباید مامان میفهمید این کار بهم فشار میاره! تحت هیچ شرایطی نمیزاشتم بفهمه! خونه کلا یک دونه اتاق داشت که مال من بود . مامان هم تو پذیرایی میخوابید . برق رو خاموش کردم و چراغ خواب کوچولوی مخصوص مامان رو ، از روی اپن برداشتم و گذاشتم کنار مامان ، روی زمین . زدمش به پریز برق و نور آبی رنگش کنار مامان جون گرفت . نفس عمیقی کشید و آروم گفت :
- خوب بخوابی مامان .
منم آروم تکرار کردم حرفش رو :
- خوب بخوابی مامان !
تک خنده ای کردم و رفتم توی اتاقم . لبخندم کم کم محو شد و بالاخره فرصت کردم دستم رو بزارم روی کمر دردناکم! آخ خدا . هوفی کشیدم و بی حوصله لباس هام رو در آوردم . کسل شده بودم و انگار کمی نفسم تنگ بود . سرفه ی خشکی کردم و روی تختم چهارزانو زدم . موبایلم رو از توی کیفم برداشتم و بی هدف کانال های تلگرامی و پیج های اینستگرامی رو بالا پایین کردم . از اونجایی که به هیچ نتیجه ی خاصی نرسیدم دراز کشیدم و رفتم گوگل تا فیلم ببینم . اصلا خوابم نمیبرد! واضح تر بگم ... با توجه به رفتار های عجیب و متضاد رادان اونقدر گیج شده بودم که نمیتونستم بخوابم!

نه! نه! خواهش میکنم! با چشمای پر از آب سیخ نشتم سر جام و ناباور به عثمان نگاه کردم . نه نه عثمان خواهش میکنم این کار رو نکـن! نرو!رفت...! رفت!!!
دستم رو گذاشتم رو دهنم و به دیوار سفید رو به روم زل زدم . دو ساعته که دارم قسمت آخرش رو میبینم و تهش... رفت؟! همینقدر کشکی کشکی؟
با صدای زنگ خونه از جام پریدم و دستم رو گذاشتم رو قلبم . اولین کاری که به ذهنم رسید رو انجام دادم . ساعت موبایل رو نگاه کردم . آخه این وقت شب کدوم از خدا بیخبری اومده؟ دوباره زنگ به صدا در اومد که از ترس بیدار شدن مامان ، مثل پیرزن های اهد قجر ، یک چادر رنگی سبز برداشتم و با دندون گرفتمش . از اتاق خارج شدم و سریع از در اصلی هم خارج شدم . دمپایی های قرمز گل گلیم رو پوشیدم و دویدم سمت در . اونقدر هول بودم به عقلم نمیرسید که شاید دزدی چیزی باشه! در رو باز کردم و با دیدن قیافه ی عبوس شخص رو به روم دستم رو بردم بالا و با تمام توان زدم تو گوشش! هین آرومی کشید و سرش به همون سمتی که سیلی زدم چرخید . ناباور سرش رو راست کرد و خیره شد بهم . بدون اینکه ذره ای پشیمون بشم اخم کردم و چادر رو از زیر دندونم در آوردم :
- تو روحت! به خدا تو روحت! نصف شبی اینجا چه غلطی میکنی تو؟ مامان بیدار میشه اع!
ناباور گفت :
- زد... زدیم؟
به گونه ی سبزه اش که رد دستم و سیلی جانانه ام روش حسابی خود نمایی میکرد نگاه کردم و با همون اخم و جدیت گفتم :
- بعله! زدم! بیا تو ، یکی میبینه آبرو ریزی میشه . بیا!
همچنان گیج اومد تو و بعد آروم گفت:
- خیلی تخم سگی !
لبام رو به هم فشردم و فحش تکراریم رو بهش نسبت دادم:
- بی تربیت!
هولش دادم سمت خونه و بعد آروم باهمدیگه رفتیم داخل اتاقم . نفس راحتی از بیدار نشدن مامان کشیدم و جادر رو پرت کردم رو تختم :
- رزا تو خلی؟ نه واقعا خلی؟ نصف شبی برای چی اومدی اینجا؟ اصلا من و مامان هیچی! تو خودت عقل ندار که تنهایی تو خیابونا میچرخی؟ یکی یک بلایی سرت میاورد چی کار میکردی؟ چه جوری مامان تو گذاشت این وقت شب از خونه خارج بشی آخه؟
خودش رو پرت کرد رو تخت و چادر ، و گفت:
- اونجوری که ماشینم ناپدید شده و پرنسس بروسلی میگه سوئیچش دستشه!
نشستم رو زمین، درست رو به روی تخت و گفتم:
- پرنسس بروسلی؟ این دیگه چه صیغه ایه؟
دستاش رو کشید و گفت:
- تویی الاغم! تو!
نفس سنگینی کشیدم و با حرص نامحسوسی گفتم:
- محض رضای خدا یک جمله بدون فحش بگو!؟
نیشخند زد و گفت:
- باشه خر نازم . چرا حرص میخوری؟
اخم کردم و تاکید وار گفتم :
- بدون فحش!
چشم گرد کرد و با لحن لاتی همیشگیش گفت:
- بدون فحش بود دیگه اسکل! بدون فحش .
چشمی چرخوندم و اعتراض گونه گفتم:
- رزا! خر فحشه!
بی صدا خندید و گفت:
- واسه توی سوسولِ گاو این چیزا فحشه! فحش واسه ما چیزایه مثبت هیجدهِ! البته به تو نمیگم ! همینطوری چشم و گوشت بسته باشه بهتره!

پوفی کشیدم و بی حوصله گفتم :
- خب... حالا تو واسه چی اومده بودی؟ آها سوئیچ؟
سرش رو تکون داد و آدامس توت فرنگیش رو توی دهنش چرخوند . میگم توت فرنگی چون همیهش همه چیزش توت فرنگیه! اه! اصلا به رفتار لاتش نمیخوره! اتاقش هم که کلا صورتیه!
بلند شدم و از توی جیب مانتویی که باهاش بیرون بودم سوئیچ رو در آوردم . تو هوا براش پرت کردم و اونم گرفتش . کمی براندازش کرد و با ابرو های بالا رفته پچ پچ کرد:
- نه بابا! خوشم اومد! خب چیزی هستی کره خر! چه جوری گرفتیش ؟
رو زمین نشستم و زانو هام رو با دستام بغل کردم . بی حواس گفتم:
- من نگرفتم . کار رادانه!

(= U-Ni (همون Heli SHII)
۰۹ فروردين ۱۶:۳۳

#-@

پاسخ :

:)
nana
۱۴ فروردين ۱۰:۱۷

با فحش تعریف کنم؟؟😂

پاسخ :

:)))) چی بگم والا
sana
۱۹ شهریور ۱۹:۲۰
وای عاشق این رفیقش رزا ام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان