یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_92 رمان هرماس مبرا



 

#پارت_92
میدونم کارم زشت بود اما یعنی درک نمیکنن؟
رادان خیره تو چشمام با حرص دستش رو مشت کرد . بدون حرف نگاهی به بقیه کرد و پوزخند زد .از اون پوزخند های معروف خودش که دل و به آتیش میکشه!
به ضرب از جاش بلند شد و بی توجه به « رادان ، رادان » گفتن های بچه ها ، کفشاش رو پوشید و رفت . بغض کردم و با غصه نگاهش کردم . یعین هنوز تا این حد ازم ناراحته؟ حرف ذهنم رو به زبون آوردم:
- یعنی هنوز نبخشیده ام؟
مهرداد که تازه چشمش بهم افتاده بود دوباره نگاهش رو ازم دزدید و دستش رو پشت گردنش کشید . یهار دیگه داشت پس می افتاد و من درکش نمیکردم!
مهرداد بالاخره بهم نگاه کرد و با لبخند غمگینی گفت :
 - میبخشه! اون کسی که باید اون روزی که باید ایشالله هممون رو میبخشه!
گنگ بهش با لحنش که کمی عذاب وجدان داشت نگاه کردم . النا به سرعت بهش چشم غره رفت و با لبخند کج و معوجی گفت :
- ذهنت رو زیاد درگیر نکن! از یک چیز دیگه ناراحت بود .
اما مگه میشد؟ ذهنم اصلا اینجا و متوجه رفتار عجیب بچه ها نبود! ذهن من درست کنار رادانی بود که از شدت خشم شقیقه هاش نبض میزد و دستاش به حدی مشت شده بودن که سفید شده بود!
بغضم رو به سختی و با مشقت قورت دادم و سرم رو بی حواس تکون دادم ...
_________

دو به توان دو ، سه؟ دو به توان دو ، چهار؟ دو به توان دو میشه پنج؟
نه نه! یک!
به خودم اومدم و گیج سرم رو بالا گرفتم . من الان به چی فکر کردم؟ دو به توان دو میشه یک؟ وای خدا! همون لحظه خانوم مهرآسا به همراه دختر سیزده سالش که تقریبا همیشه همراهش بود از جلوم رد شدن :
- دخترم مامان ، دو به توان دو میشد چند؟
- چهار!
-آفرین خب...
با دور شدنشون دیگه نشنیدم چی میگن . متاسف دستم رو مشت کردم . کلافه آهی کشیدم و خسته به صندلی تکیه زدم . قطعا من اینقدر خنگ نیستم اما لعنت به ذهنی که درگیر بشه! وقتی ذهنم درگیر میشه حتی نمیتونم رنگ ها رو درست نام ببرم!
- باز که تو رفتی تو لک پرنسس؟
گیج تر از قبل به فرزاد نگاه کردم که رو میزم نشسته بود . سریع چشم چرخوندم و به سیما نگاه کردم که در گوش بغل دستیش خیره به من پچ پچ میکرد . حق داشت . فرزاد با من خیلی خیلی صمیمی بود! با همه خوب برخورد میکرد اما انگار من یک چیز دیگه بودم! حوصله حاشیه هاشون رو نداشتم اما حوصله هم نداشتم به فرزاد اعتراضی بکنم . لبخند خسته ای زدم و خیره به کاغذ های جلو روم  گفتم:
- ذهنم درگیره ...
بلند شد و کنام ایستاد . خم شد رو میز و یک جورایی روم سایه انداخت . دستش رو گذاشت رو میز و با دقت کاغذ ها رو خوند . سرم رو بالا گرفتم تا بهتر ببینمش. یک عکس از این صحنه کافی بود تا هردون به یغما بریم! اما حتی حوصله ی مراعات هم نداشتم . از اون پایین ، گلوی مردونه اش و بینه ی تیغه دارش بدجوری تو چشم بود . حس کردم لبخند زد و بعد سرش رو خم کرد تا منو ببینه و دیدم آره! لبخند زده! با همون لبخند گفت :
- بچه دبستانی ها هم یاد دارن اینا دیگه چه جوریه!
لب برچیدم و دوباره به کاغذا نگاه کردم :
- میدونم! اما گفتم که... ذهنم درگیره!
دستش رو برداشت و صاف ایستاد . با ژست خاص و مردونه ای چهار انگشت هردو دستش رو کرد تو جیبش و گفت :
- امروز تو ساعاتی که مرخصی گرفتی چی شد که اینطوری پکر شدی؟
ابرو بالا انداخت و با مکث اضافه کرد :
- اگه میدونستم حالت اینقدر بد میشه بهت مرخصی نمیدادم!
دوباره لبخند خسته ای زدم و با اینکه میدونستم یا برای خودش دردسر میشه یا رادان اما گفتم:
- نه چیزی نیس . اتفاقا خوب بود .رادان برگشته .
بالاخره از یک جایی میشنید! لبخند از روی لبش پر کشید و با اخم و زیرلب گفت:
- ای وای از اون مردک مغرور و خودبزرگ بین!
بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم به شدت جبهه کرفتم ! سیخ نشستم سر جام و با اخم و بی حواس تشر زدم:
- نخیرم! چی بهتون میرسه قضاوت کنید؟ مگه شما از زندگیش ، از درداش ، از ناراحتی هاش خبر دارید که بهش تهمت غرور و خودبزرگ بینی میزنید؟ تو! تو آقا فرزاد! جناب میری! اگه جای همین مردک مغروری که میگی بودی ذره ای هم طاقت نمی آوردی و نابود میشدی! چی به شما آدمای فرصت طلب میرسه که پشت سر ادما حرف بزنید؟ اتفاقا تنها کسی که مغرور نیست رادانه! غمگینه سرده زخم خوردس ؛ قبول! اما اون لااقل از خیلی از مردای این دوره زمونه میتونه مرد تر باشه! تو که خودت میدونی سر قضیه ی عذای بابام و اینا چی شد چرا اینطوری میگی؟ ها؟

زمانی به خودم اومدم که....

(= 헬리 SHII 레드 피치
۰۸ فروردين ۱۵:۵۷

عالیه عالیه عالیه عالیع عالیع عالیع عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی^^

پاسخ :

مرسی مرسی مرسی مرسی مرسییییی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان