یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_91 رمان هرماس مبرا



#پارت_91
کمی سرم رو به سرش نزدیک کردم و پچ پچ مانند گفتم:
- فک کنم عشقت حسودی کرد!
بدون اینکه به بهار نگاه کنه با سرعتی باور نکردنی یک متر ازم فاصله گرفت! بعدش سریع و نگران به بهار خانوم نگاه کرد مبادا از چیزی که وجود نداره دلخور شده باشه!
به خودم که اومدم دهن بازم رو جمع کردم و با قیافه ی جمع شده گفتم:
- آدم فروش!
نگاه از بهار گرفت و رو به من با چشم غره گفت :
- اگه فکر بد کنه تقصیر توئه ها!
جوابش رو ندادم و در عوض خیلی آروم گفتم :
- تا کی؟
ابرو بالا انداخت و با لبخند گفت :
- چی تا کی بانو؟
نیشخند زدم و نیم نگاهی سمت بهار انداختم . دوباره به خودش نگاه کردم و گفتم:
- دوری و جدایی از یار!
لبخندش محو شد و معذب نگاهم کرد . چشمی چرخوندم و با صدایی که بر اثر گریه گرفته شده بود گفتم:
- تو راضی ، اون راضی ، گور بابای ناراضی! مشکل کجاست؟
اونم نیم نگاهی سمت بهار انداخت و بعد دوباره خودش رو به من نزدیک کرد و آرومتر از من گفت :
- نمیدونه!
گیج گفتم :
-هن؟ چی رو نمیدونه؟
معذب نگاهش رو دزدید و لباش رو به هم فشرد :
- هیچی رو! نه داستان بابا و اختلاص رو! نه دختر بازی های من رو!
قیافه اش کمی گرفته شد و با صدای غم داری گفت :
- اگه میدونستم اون لذت ها یک روزی تا این حد برام دردسر درست میکنه و عذابم میده ، شده خودم رو اتیش میزدم اما اون کارا رو نمیکردم!
دلم براش کباب شد . خواستم چیزی بگم که صدای رها مانع شد :
- خانوم کیانفر! نگفتید؟
کلافه نگاهش کردم . این از کی تاحالا اینقدر فضول شده؟
خودم رو جمع و جور کردم و دوباره دستم رو روی گونه ام کشیدم تا هیچ اثری از اشک نمونه!
با لبخند گفم :
- چی رو خانوم اصلانی؟
شرونی کمی پوکر به نظر میرسید . میدونستم! مسدونستم خوشش نمیاد گریه کنم . لبخند زورکی ای زد و گفت:
- اینکه چرا اینقدر دیر تشریف آوردید!
________________________

پیاز داغی که با شعله ی چهار شاخ و روغن حسابی پخته بودم ، باعث شده بود رادان هر چند لحظه یک بار دست از غذا بکشه و بهم چشم غره بره!
شروین دهن بازش رو جمع کرد و با اخم گفت:
- تو که انتظار نداری این شر و ورا رو باور کنیم؟
کارن تک خنده ای کرد و در حالی که بدون جلب توجه در نوشابه رو برای بهار باز میکرد گفت :
- تو چی؟ تو که یادت نرفته این همون یاسی جکی جان دو سال پیشه؟ یقه ی دزد ماشین دوستش رو گرفتن که دیگه عادیه!
النا با چنگال یک دونه زیتون پروده برداشت و حق به جانب رو به رادان گفت:
- رادان تو اونجا بودی! راست میگه؟
رادان بی توجه به همه نوشابه اش رو برداشت ، درش رو باز کرد و گذاشت رو دهنش ، کمتر از 10 ثانیه یک نفس همه رو خورد!!! غوله دیگه! قوطی خالی نوشابه رو گذاشت کنار بشقابش و خیره به زیتون پرورده ها گفت :
- با پیاز داغ ... آره!
قیافه اش شبیه ببری آماده ی حمله به زیتون ها بود! بسم الله گفتم و دستش رو دراز کرد سمت زیتون ها! نیشم باز شد و قاشق رو محکم تر تو دستم گرفتم تا نخندم . هنوز 2 دقیقه نگذشته بود که به قدرت یک غول محترم زیتون ها رو تموم کرد! من و شروین همزمان و فی‌البداهه گفتیم :
-
ماشاء الله لا قوة الا بالله العلی العظیم!
من قش قش خندیدم و شروین با جدیت ادامه داد :
- ایول رادان! ایول پسر! بپا چشمت نزنن! همچین اون ظرف رو خالی کردی منی که کماندو بودم و تو دوره ی تمریناتی پدرم در اومده گرخیدم!

رها نیشخند زد و النا خندید . بهار طبق معمول سرخ و شد مهرداد با لبخند عمیقی سری به عنوان تاسف تکون داد . کارن هم پا به پای من قش کرد از خنده!
اما رادان! بی توجه به هم نیم نگاهی سمت من انداخت و بعد بدون مکث ظرف زیتون پرورده ی رها رو هم برداشت!
خنده ام محو شد و خیره خیره نگاهش کردم و هنوز زیتون ها رو تموم نکرده بود دوباره زدم زیر خنده! با خنده ی من شروینم به خودش اومد و خندید .
بهار گیج و بی حواس گفت :
- ای وای ترکیدید آقا رادان!
اینو که گفت سکوت محــظ حکم فرما شد! بهار... الان چی گفت؟
به خودش که اومد جیغ خفیفی کشید و دستش رو گذاشت رو دهنش . اون قسمت از صورتش که قابل رویت بود بیشتر از همیشه و تا جایی که جا داشت قرمز شد!
کارن بی حواس تر از بهار با عشق به معشوقه ی عزیزش نگا کرد . شروین به خودش اومد و با یک ابروی بالا رفته به نگاه مجنون کارن خیره شد . لبام رو به هم فشردم تا از خنده منفجر نشم و زدم تو پهلوی کارن تا اینقدر به شیرین کاری معشوقه اش لبخند ژکوند نزنه!
به خودش اومد و سرفه ی مصلحتی ای کرد ! رادان بدون اینکه مراعات حال بهار رو که دیگه فاصله ای تا همرنگ خون شدن نداشت گفت :
- نگران نباش . نمیترکم . جا دارم که خوردم .
بهار عادت نداشت! حرف بدی نبود نه حرف رادان نه حرف بهار ، اما برای بهار اینطور صحبت کردن مرگ بود! دیگه دشات گریه اش میگرفت که النا سریع گفت:
- وای ساعت چند شد؟ یاسمن تو مگه مرخصی ساعتی نگرفتی؟ دیرت نشه؟
چند لحظه بر و بر نگاهش کردم و وقتی منظورش رو فهمیدم با چشمای گرد شده بلند گفتم :
- وای خدا فرزاد میکشه منو!
رادان بدون مکث و معطلی اخم کرد و سریع گفت :
- فرزاد؟
شروین شیطانی براش ابرو بالا انداخت:
- داداش دو سال نبودی انتظار نداشته باش از همه چی با خبر باشی! بعله دیگه . خانوم تحت هیچ شرایطی حاضر نبود از ما کمک بگیره . خودش داره میره سر کار.
لبخند شیطنت آمیزش کمی محو شد و با نگاه سرزنش باری به من ، معذب ادامه داد :
- البته... البته پیش فرزاد کار میکنه!
کارن بدون مکث و سریع گفت:
- من براش همه چیز رو توضی دادم ها! خودش گفت میخواد پیش فرازد کار کنه!
مکث کرد و یهو انگار فهمید همه چیز افتاده گردن من که دوباره تند تند گفت:
- البته چاره ای هم نداشت! تو سن 20 سالگی بدون مدرک کی بهش کار میداد؟ فقط فرزاد بود دیگه ...
حس کردم رادان داره واقعا عصبی میشه! اخمش رو غلیظ تر کرد و تشر گونه رو به کارن گفت :
- شرکت من نبود؟
انتظار نداشتم تا این حد بهش بر بخوره! هیچکس انتظار نداشت! کمی تو جام جا به جا شدم . اینا که بریدن و دوختن و فلان و بهمان! موضوع اصلی منم که انگار نه انگار! لبخند ملیحی زدم و با لحن صلح طلبانه ای گفتم:
- خب... چرا ولی من اونجا راحت تر بودم!
با این حرفم انگار آتیشش زدم! خودم به گه خوردن افتادم! حقیقت رو گفتم اما نه کامل ... قبل از اینکه بل بشو به پا شه سریع و با شرم گفتم :
- یعنی... یعنی با اون کاری که تو عذای بابا کردم و قضاوت نا به جام ... روم نمیشد بیام شرکت تو!

نمیدونم حرفم چقدر تاثیر گذار بود که به آنی رادان خشمش شد سه برابر! بهار از رنگ سرخ به رنگ گچ تبدیل شد و شروین که داشت آب میخورد به سرفه افتاد!
رها اخم کرد و مهرداد نگاهش رو ازم دزدید!
تا این حد کارم بد بود؟ لب برچیدم . خب من که عذر خواهی کردم ، مبدونم کارم زشت بود اما یعنی درک نمیکنن؟

 

(= 헬리 SHII 레드 피치
۰۸ فروردين ۱۵:۵۰

YESSSSS!!!!!*-*

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان