یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_87 رمان هرماس مبرا



 

#پارت_87
انگار یک جورایی این رفتار من براش غیر قابل درک بود . یکم با مغازه دار صحبت کرد و بعدش مرد ، دستشکش های پلاستیکیش رو دستش کرد ، اون در فلزی بزرگ رو برداشت که بخار داغ ذرت مکزیکی ها قبل از خودشون به چشم اومدن . با ذوق رفتم چسبیدم به اون سطح اپن مانند و از نزدیک به میزان زیادی از ذرت ها نگاه کردم ...رادان که دقیقا کنارم بود بی احساس نگاهم کرد و گفت :
- واقعا خیلی جالبه که اینطوری نگاهش میکنی؟

یک ابرمو بالا انداختم و با تک خنده ای که کردم گفتم :
- باید از زاویه ی درست بهش نگاه کنی!
اون آقاهه بهمون لبخندی زد و چیزی شبیه کاردک برداشت . فرو کرد بین ذرت ها که با لبخند گفتم :
- ببین . کاردک بین دریای ذرت ها فرو میره ...

با لذت سرم رو تکون دادم و ادامه دادم:
- پنیر پیتزا ها بین کاردک گیر میکنه و....کش میاد ! درست مثل یک اتفاق لذیذ!

نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم:
- بوی آویشن....بوی قارچ....  هوووم. ، بوی پنیر پیتزا و سس خردل... حسش میکنی؟ بوی زندگی!
دوباره چشمام رو باز کردم و با همون لبخند عمیق باز هم ادامه دادم :
- رنگ طلایی ذرت ها.... بین سیاه قارچ ها ، سفیدِ پنیر پیتزا ها ، و دونه های رنگی رنگی ادویه ها مثل خورشید میدرخشه!
مرد با همون کاردک ذرت ها رو برداشت و داخل ظرف یک بار مصرف ریخت که کمی خم شدم و در حالی که با چشم حرکتش رو دنبال میکردم گفتم :
- پنیر پیتزا ها که کش میان ، میتونی دونه های ریز آویشن و فلفل رو بهتر تشخیص بدی .... اومممم نگاش کن چه دلرباست!
با لبخند و چشمایی که مطمئن بودم شکل قلب شده صاف ایستادم سرِ جام و نگاهش کردم...
وای! وای خدا! لبــ...لبخند؟؟؟ به خدا داره لبخنددد میزنه! به جان خودم! البته جالبه که حتی لبخندش هم جدیه اما تموم شد! لبخند زد! با قیافه ی سکته ای نگاهش کردم . خب قطعا هیچ آدمی نمیتونه لبخند نزنه! اما این اولین باره که تا این حد محسوس این پرتره ی قرن رو به نمایش گذاشته !
با همون لبخندی که اصلا درکش نمیکردم گفت :
- چقدر شکمویی که اینطور مجنون وار در مورد ذرت مکزیکی حرف میزنی؟!
بی اهمیت به حرفش ،  با همون قیافه ی سکته ای گفتم :
- لئوناردو داوینچی کجایی که بیای ببینی لبخند مونالیزا تمیرین بوده! بیا لبخند اینو بکش که قطعا هرگز این اتفاق نادر ، تکرار نخواهد شد!
مردِ مغازه دار زد زیر خنده . لبخند از روی لبش پر کشید و اخم ظریفی کرد . با چشم غره گفت :
- لیاقت نداری این پرتره رو رویت کنی!
چشمام از این حرف نسبتا شوخ طبعانه اش گردتر از حد معمول شد ، با انگشت بهش اشاره کردم و گفتم :
- تو...تو...
سعی کردم به خودم بیام و گفتم:
- تو داری میگی لبخندت خیلی با شکوهه؟
کاملا به خودم اومدم و تمسخر رو ، جایگزین احساس تعجب توی صدام کردم:
- خیر شازده! لئوناردو رو احضار کردم چون این اتفاق کم یاب بود وگرنه لبخندت مثل لبخندِ خیار پلاسیده میمونه!
مرده خندش شدت گرفت و بین خنده گفت :
- آره...آره این رو خوب اومدی دختر!
رادان اخمش رو کمی غلیظ تر کرد و گفت :
- اگه لبخندِ من مثل لبخندِ خیار پلاسیده اس ، بازم جای شکرش باقیه که ، هویج بی مصرفی نیستم که صدای خندیدنش مثل صدای موتورِ پیکانِ سالِ پنجاه هستش!
اون پسره دوباره خندید که با اخم غلیظی گفتم :
- ببین پیاز جان! حداقل من چشم بقیه رو نمیسوزنم اوه تازه یک هویج برای چشم خاصیت هم داره ! بهتر از توی پیازه که آدم دلش نمیاد پوستت بکنه!
پسره خندش قطع شد و با لبخندِ شل و ولی ، گیج گفت:
- این زیادی فلسفی بود!
رادان با اخم گفت :
- از آدم های احمق نمیشه انتظار بیشتری داشت!
معترض خواستم چیزی بگم که...


پ.ن ( کپی با ذکر منبع آزاد)

nana
۰۳ اسفند ۲۲:۴۱

خیلییییییئییی خوب بود واقعا خندیدم 😂😂 

هویج و پیازم اگه از این زاویه نگاه کنی بهم میان 👌👌😂

nana
۰۳ اسفند ۲۲:۴۴

یاسی چهرت قشنگ جلو چشامه دارم رمان رو میخونم تصورت میکنم بیشتر خندم میگیره😆😂😂

پاسخ :

من؟ /:
چرا من؟! :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان