#پارت_84 رمان هرماس مبرا
از فرصتی که برای پیچوندن بحث به وجود اومده بود استفاده کردم و سریع گفتم :
- تقصیر تو بود خب!
گرد شدن چشماش و بامزه شدن قیافه اش رو ندیده میتونستم حدس بزنم! با صدای بهت زده ای بلند گفت :
- مــن؟
سرم رو تکون دادم و تلاش کردم تغییری توی لحن همیشه سردم ایجاد نکنم :
- معلومه....خیلی حرف زدی! رفتی رو اعصابم! تجربه ی اون روزی که مجبور شدم ببرمت ویلا ، بهم ثابت کرد اینکه چیزی بخوریی باعث میشه ذهنت منحرف بشه در نتیجه دهنت رو میبندی و دیگه حرف نمیزنی!
بعد از مکث آروم تر گفت :
- چیزی خریدی؟
آروم گفتم :
- آره....بستنی که خب...
نذاشت ادامه بدم و با بهت پرید وسط حرفم ؛ بلند گفت :
- نـــه! نامرد بستنی عزیزم رو ول کردی؟ بستنی گرفتی و بعدش همونجا رهاش کردی؟ تو چه طور تونستی؟
چشمام رو ریز کردم و با دهانی که از فرط تعجب کمی باز شده بود سرم رو به سمتش چرخوندم . چند بار دهانم رو باز و بسته کردم و بعد سرم رو به سمت رو به رو برگردوندم ، آروم گفتم :
- اوه... خدایا!
با دوتا دستش موهاش رو از روی روسری چنگ زد و ناباور و غمگین ادامه داد :
- آره...اوه خدایا....واقعا خدایااااا وای رادان من باورم نمیشه بستنیــــیم!
ناباور سرم رو تکون دادم و با ابرو های بالا رفته رو بهش گفتم :
- تو من رو واقعا متعجب میکنی! تو....تو الان داری وسط بحثی که کاملا جدی به نظر میاد برای "بستنی" با من دعوا میکنی؟
اخم کرد و عصبانی گفت :
- لعنتی هاااا واسه چی بستنی رو مهم حساب نمیکنید؟
چرا اینقدر به این خوراکی خوشمزه اهانت میکنید؟ دیگه باید چه جوری باشه که مهم و جدی محسوب بشه؟ هااا؟
دستش رو با سر و صدا و جدیت برد بالا و بلند تر گفت :
- مـــن اعتراض دارم! شما باید همتون قتل عام بشید! بستنیییی! حتی حق شما نیست که این کلمه ی مقدس رو که لذتی وصف ناپذیر در رگ های انسان جاری میکنه به زبون بیارید!
چشمام رو بستم و در هین کج کردن سرم لبام رو به هم فشردم ... نه نه . این دختر قطعا یک تختش کمه!
بلند تر از قبل گفت :
- من تو رو محکوم میکنم که بستنی عزیز من رو برگردونی! تو باید دوباره برای من بستنی بگیری وای! وای خداااا کی باورش میشه بستنی من رو وسط خیابون ول کرده؟ البته این جرم تو نابخشودنیـــه! اون بستنی تا الان جون داده و شهید شده . وای خدا بستنی بیچاره بدون هیچ استفاده ای از این دنیا رفت....
ابرو هام رو بالا انداختم و ناباور گفتم :
- واااای! این...این خب....خیلی...
سرم رو تکون دادم و ادامه دادم :
- خیلی...درسته! آره...آره خب باید اون بستنی رو برگردونم! من یک قاتلم! من یک بستنی رو کشتم!
با عصبانیت گفت :
- خوشحالم که جرمت رو قبول میکنی!
لبام رو به هم فشردم تا این لبخند لعنتی که نمیدونم از کجا میومد نیاد . اما اومد! آخرش لبخند نسبتا محوی رو لبم ظاهر شد . دختره ی دیوونه!
جلوی یک کافی شاپ نگه داشتم که بلافاصله گفت :
- نـــه
کلافه سرم رو سمتش چرخوندم :
- چی ... نه؟
چشماش رو گرد کرد و حق به جانب گفت :
- خب برگردیم عین همونی که قبلا گرفتی بخر! برگردیم همون جای قبلی.
باورم نمیشد! سرم رو کج کردم و با مکث گفتم :
- حدود 20 دقیقه راه رو برگردیم؟!
لبخند ملیحی که بیشتر به قصد حرص دادن بود ، زد و گفت :
- آره دیگه عزیزم!
اون "عزیزم" عملا از صد تا فحش بدتر بود . حرصی نفس عمیقی کشیدم و حرکت کردم . از خودمم حرصم گرفته بود... واقعا چه فکری با خودم کردم که میخواستم ببرمش به کافی شاپی که توش پر از مرغ عشق بود ...همیشه تنها میرفتم و دلیلی نداشت که اونو ببرم اونجا ! اخم کردم . چه تو پسر؟
- وای خدا! تا جنازه اش کاملا نابود نشده یکم سرعت ببخش به این ماشینت و برو!
ابرو هام رو بالا انداختم و دستم رو سمتش گرفتم :
- صبرکن...تو...الان میخوای بری پیش بســ.....یعنی جنازه ی بستنی؟
حق به جانب تر از قبل گفت :
- معلومه!
پوفی کشیدم و چیزی نگفتم . حرصی گفت :
- کِلپاسۀ لِمَشت ، مُو مُگُم تند تر بِرو او وخت تو واس مُو موس موس مِنی؟ دِ یَره خیر سرِ جُفتمان لامبورگینی دِری ، یَک طوری بَرو که همه جا دولٌَخ کِنه!
بعد از مکث نسبتا طولانی ای اخم ظریفی کردم و گفتم :
- به چه زبونی حرف زدی؟!