یاس رمان

بزرگترین دلیل نوشتن من ، شمائید! حمایتم کنید...

#پارت_77 رمان هرماس مبرا



سریع برگشتم سمت صدا ، این دیگه کیه؟ عصبی گفتم :
- ? qui êtes vous ? Que fais-tu ici
(تو کی هستی؟ اینجا چی کار میکنی؟)

چشم های آبیش گرد شد و خواست جوابم رو بده که چشمام رو ریز کردم و گفتم :
- ? Nous n'avons pas couché ensemble
( ما که با هم رابطه ی جنسی نداشتیم ؟ )

سریع گفت :
- .Non non ! Je suis juste allé à une fête hier soir
( نه نه! فقط در پارتی دیشب همراهیت کردم . )

- . D'ACCORD . Juste aller
( اوکی . فقط برو )

متعجب گفت :
- ? 5 heures du matin

( ساعت 5 صبح ؟ )

با نگاه بدی که بهش انداختم خودش فهمید..... اون که از اتاق خارج شد کلافه دستی به صورتم کشیدم و کلافه تر خودم رو پرت کردم روی تخت .
دو سال پیش که اومدم فرانسه ، میخواستم برای خودم زمان بخرم . اومدم....اومدم تا شاید یادم بره که یک جورایی قاتل ام و یک زندگی رو خراب کردم . اما انگار هیچ تاثیری نداشت . بیشتر از این هم نمیشد موند! درسته کارن تقریبا تمام کار های شرکت رو انجام میداد اما باید خودم میبودم . فرانسه هم برام جای جالبی نبود . خسته شدم از نگاه کردن به آدمای مو طلایی و چشم آبی . خسته شدم از فرانسوی حرف زدن . خسته شدم از خیابون های خاص و شیک فرانسه . دلم همون زمستون هایی رو میخواد که از گاری کثیف لبو فروشی لبوی داغ میخریدم . اون موقع ها این یک خورد و خوراک ساده بود و من فکر نمیکردم روزی دلم براش تنگ بشه!
با صدای در عصبی خواستم بهش بتوپم که با دیدن رها سکوت کردم . آروم اومد جلو و لبه ی تختم نشست . بی اهمیت به اون دوباره خودمو پرت کردم رو تخت .
- رادان...؟
- هووم؟
آروم گفت : - تا کی میخوای به خود خوری ادامه بدی؟
اخم کردم و نشستم تو جام .
من خود خوری نمیکنم .
ابرو ش رو بالا انداخت : - نه اصلا! مشروب نمیخوری پارتی نمیری.... تا کی میخوای هر شب کنار یک دختر بیدار شی هرشب از ترس اینکه باهاشون رابطه نداشته بودی شب قبلش اعصابت خورد شه؟ نمیدونم با کدوم  قسمت رابطه اینقدر مشکل داری اما هرچی که هس به اعصاب خوردیش می ارزه؟!
لبام رو با حرص به هم فشردم و آروم گفتم : - تا وقتی که حقیقت رو به یاسمن بگید .
کلافه گفت : - تو خودت جرعت داری چیزی بهش بگی؟ یادت نیس تو مراسم عذای باباش چی کارا کرد؟ اگه قراره واقعیت رو بدونه باید تا آخر عمرت همینجا بمونی چون قطعا بدبختت میکنه!
اخم کردم و گفتم : - یاسمن نمیتونه کسی رو بدبخت کنه! اون موقع داغ دار بود فرق....
پرید وسط حرفم : - خـــب! تو الان میتونی تحمل کنی که دوباره همه چیز رو بدونه؟
کمی نگاهش کردم . لعنت به من که میترسم از واکنش منفی یاسمن! پوفی کشیدم که گفت : - هنوزم خواب اون دختر رو میبینی؟
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم . با مکث گفتم : - وسایلت رو جمع کن .
- واسه چی؟
نگاهش کردم و بعد از مکث طولانی ای گفتم.....:

_ بر میگردیم ایران!
 

#یاسمــــــن

اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو ماشالله! خدا بده از این شرکتا . تا حالا شرکت رادان رو ندیده بودم . تو برج یا ساختمون نبود . خودش یک ساختمون اختصاصی بود! یک شرکت عریــــــــــض چهار طبقه .چهار طبقه که نه... چی میگن ؟ دوبلکس؟ سوبلکس؟ اره آره سوبلکس بود اما بالای بالاش یعنی طبقه ی چهارمش جدا بود دیگه . 
نیشم باز شد و با هیجان جلو رفتم . از کنار نگهبانی رد شدم و رو به نگهبان با لبخند گفتم : - خســـته نباشی اوستا .
لبخندی زد و برام سر تکون داد . وارد شرکت که شدم انگار وراد یک دنیای متفاوت شدم!
واو!
با لبخند دور خودم چرخیدم که درست کنار در بزرگ شرکت ، یک چیزی شبیه ایسگاه دیدم. یک خانومی پشت میزش نشسته بود و تند تند یک چیزایی مینوشت. حدس زدم منشی باشه . رفتم جلو و یهو دستم رو گذاشتم رو میز که بنده خدا تو جاش تکون خفیف خورد و آروم گفت : - ترسوندینم خانوم! بفرمائید؟
نگاهی به لباساش انداختم و بی حواس گفتم : - ای وای لباست....مگه مدرسه اس که لباس فرم دارید
؟

خندش گرفت و آروم خندید که همون لحظه بهار با لباس هایی شبیه همون خانومه اومد پشت میز . حواسش به من نبود : - فاطمه آقای کاظمی میخواد....
سرش رو بلند کرد که با دیدن من اول کمی تعجب کرد و بعد با لبخند گفتم : - یاسمن....
اومد جلو دست دادیم : - بهار تو و این خانوم منشی هستید؟
سرش رو تکون داد : - آره اما نه فقط ما . شرکت به این بزرگی کارش با دو تا منشی راه نمیوفته !

سرم رو تکون دادم و گفتم : - خب....بقیه کجان؟
آروم گفت : - اتاق استراحت کارکنان!
ابرومو بالا انداختم : - اوهوع! از این قرتی بازی ها هم دارید؟
اون خانومه فاطمه خندید و بهار کمی سرخ شد . عاقل اندر سفیه کفتم : -  بهار داستان چیه که دم به دقیقه لبو میشی؟
دوباره اون خانومه خوش خنده خندید . ای بابا حرفام اونقدر ها هم خنده دار نیست! بهار
بیا بریم ...
حرکت کردیم و همونطور که محیط مدرن و  خارق العاده ی شرکت رو از نظر میگزروندم گفتم : - بهار همینطوری که داریم میریم برام توضیح میده چه خبره؟
سرش رو تکون داد و گفت : - ببین طبقه ی اول شامل سه بخش میشه . این سه تا در رو میبینی؟ از پشت دیوار شیشه ای میتونی کارکنان اینجا رو ببینی . اینا مهندسین هستن ، فکر کنم حدود 40 تا مهندس فقط اونجا مشغول به کار هستن .  اون دو تا اتاق که اینجاست کارگاه کاپیوتره . اون سه تا در دیگه هم که میبینی طراحی داخلی هس .
سرم رو تکون داد م و با ذوق گفتم : - عجب....پس حسابی مهندس دارید تو شرکت نه؟ خیلی آدمای زیادی باید اینجا مشغول به کار باشن .
سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد . رفتیم سمت یک آسانسور که تمام دیوار هاش شیشه بود . سوار شدیم و من دوباره با ذوق به همه چیز نگاه کردم . البته دو تا آسانسور بود که ما سوار سمت چپی شدیم . زد روی طبقه ی 2 ....رفتیم طبقه ی دو که از توی آسانسور توضیح داد ...

Heli-TABA SHY88
۱۸ بهمن ۲۰:۵۶
تو واقعا استعداد نوشتن داری!

پاسخ :

ممنونم همراه همیشگی ...
:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
معمولا نویسنده ها رمان های خودشون رو از تلگرام یا اینستاگرام منتشر میکنن!
هرچند ساده و جالب به نظر میاد، اما ایراداتی هم داره. از جمله اینکه خیلی از دوستان تلگرام ندارن یا اینکه دزدی رمان در کانال های تلگرامی خیلی زیاد شده. بماند که فیلتر شکن ها و پروکسی ها چقدر درسر دارن...
برای راحتی شما عزیزان و امکانت بیشتر، دوست داشتم سایت مخصوص شما آماده کنم اما متاسفانه به هیچ وجه شرایطش مهیا نبود. بر همین مبنا این وبلاگ رو درست کردم...
در هرصورت، هدف من فقط راحتی شماست و اینکه بتونید رمانِ این بندۀ حقیر رو در آسایش بخونید.
تک به تکتون برام باارزشید! با من همراه باشید.
((/// فصل دوم رمان هرماس مبرا، از پارت 71 شروع میشه ///))
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان